Monday, July 12, 2021

مهمان‌نوازی در میهمانخانه

مهمان‌نوازی در میهمانخانه


زودباش!... دیر می‌شود!
آچمز شده‌ای و می‌مانی که چه کنی؟
وقتی
ماهیگیر قطره می‌چکاند
در چشمان پرخون ماهی که جا مانده بینِ جزر و مد
هر دو بالا و پایین می‌پرند، در شبِ سیاه و بی‌ماهِ ساحل!... گردِ رقصِ آتش
.
.
روزی قطره به گندم گفت: دیگر خوابم نمی‌برد
!
گاه که بی‌هوا بی‌هوش می‌شوم، بیداری برایم درد است
!
شبی گندم به قطره گفت: پس کی بیدار می‌شوی؟
در استحاله‌ای بی‌مرز
هرگز معلوم نشد در کدام لحظه
خوابِ یکی در بیداریِ دیگری خزید و
هرگز بیدار نشدند، در هیچ خاکی
!
و هیچ زنبوری، بین کندو تا هیچ گلستانی
...
هرگز نفهمید چقدر از وزنِ بیداری، به هستیِ خوابِ گلی افزوده شد
!
چرا دانه‌ای جوانه نزد در باغی؟
چرا دانه‌ای خوشه شد چون اقاقی؟
هرگز نفهمید
...
مثلِ وقتیکه خرّ و پُف می‌کردی و نفهمیدی چگونه
سی بار تیغِ برّاقِ فولادیِ چاقویِ سی‌سانتیِ میهمانی
فرو می‌رفت در پشت و بیرون می‌آمد از میانِ گوشت و استخوان دنده‌های میزبانی
تا فرصت نکند خودش هندوانه را قاچ کند
در تقدیرِ چاقویی... بینِ دستِ میهمانی و پشتِ میزبانی
.
و تو مثل یک فوتبالدستی نفهمیدی
که چرا آدمک‌های خاطرت
همه "زیرخاکیـــــــانِ" موزه شدند
!
و چقدر عتیقه شدند‌... و چقدر زنده بودند... و چقدر مرده‌اند دراندرونی‌اَت
!
ای که انسان را زِ شاخِ زندگی می‌چینی و هی می‌چینی
و می‌چینی در آلبوم‌ها
این بت و پرده‌دار بتخانه را
بـــا چه امیدی از بال‌های نقره‌ای سنجاقک‌ها خریده‌ای
و بر سینه چسبانده‌ای
بین خواب و بیداری... چقدر رؤیا خورده‌ای و خون بالا آورده‌ای؟
و عاقبت در مبالخانه‌ی مهر
چقدر معنایِ قهر را نفهمیده‌ای و زهرابه ننوشیده‌ای؟
...
وقتی، نه می‌توان خُفت و... نه نمی‌توان بیدار شد
!
وقتی روزها زورِ پتکی شده‌اند در بیداری
نمی‌دانم آیا دلِ گلی برای زنبوری تنگ می‌شود یا نه؟
هرگز نفهمیدم
هیچ گلی به زنبوری آیا گفت: بفرما... شیره‌ی جانم از آنِ تو
!
و آیا برای هویتِ عسل و خانمانش راهِ دیگری نبود؟
!
آنها گفتند
:
سلول‌هایِ شش‌ضلعی و تاریکِ کندو هرگز به زنبورها نگفتند: جانم بده! با نازک‌کاری سازمانم بده
!
راهِ دیگری نبود
!
گفتند
:
هرگز عسل به کندو نگفت: جایم بده... با خشت‌های جانت، خانمانم بده
!
راه دیگری نبود
!
پس ایمان بیاور که این راه، راهِ توست
...
از گمان تا یقین ... این آدمکِ کوکی، مـــاهِ توست
!
"مکیدن شیره‌یِ جان، چو رهزنی... همان آهِ توست!
سپردنش به کاممان، چو ارزنی... بدهی یک کــوه به کــاهِ توست
"
.
ملکه گفت
:
وقتی راه دیگری نیست
وقتی در انتظار و در حضور و غیاب زنبورها
نه می‌توان خفت... و نه می‌توان بیدار شد
یعنی دیر یا زود
کسی که زنبور نیست
از راه می‌رسد
تا عسل‌ها را از کندوها بدوشد و با خود ببرد
تا رسالتِ زنبورانِ کارگر تمام شود
!
و آن گـــاه
دیگر وقتِ رفتن است
!
چون راهی نیست
!
.
امروز فهمیدم
در انتهای بن‌بست این راههای ناگریز
وقتی ناگزیر، نان را به جای تنور
از یخچالی بیرون می‌کشی
که میان خواب‌های خاموشت، از بی‌برقی خوابیده
و کپک زده
تا سهم موریانه‌ها شود
تو دیگر کارت تمام است
...!
چون میانِ مدارها و شبکه‌ها
میان تَرَک‌ها و شکاف‌ها
مدرنیته پلی نامرئی زده
و سوارِ گورخرِ سنّت شده
و تو آنسوی دره‌های عمیق
آنقدر از فتح قله‌های آنسوی درّه عقب مانده‌ای
که باید همانجا چون اتمی تنها
میان ملکول‌ها و سلول‌ها
روی کف آشپزخانه دراز بکشی
تا بیهوش شوی و
...
تا زندگی جریان یابد
...
خوشا به حال موریانه‌ها... که با هم افزایی پل می‌زنند، بی رفاقت
!
خوشا به حال زنبورها
که پیش از دیدارِ گل و تقدیرِ عسل
رازِ ساختنِ کندوها را خودبخود می‌دانند!... می‌توانند
...
خوشا به حال گندم‌ها و نان‌ها و عسل‌ها
خوشا به حال ویروس‌ها و میکروب‌ها
...
خوشا به حال آدمک‌های بی‌جانِ فوتبالدستی
در این میهمانخانه‌ی میزبانکش
وقتی
ماهیگیر قطره می‌چکاند
در چشمان پرخون ماهی که جا مانده بین جزر و مد
هر دو بالا و پایین می‌پرند، در شبِ ساحل
!...
گردِ زبانه‌هایِ درهم و رقصانِ آتش
.
...
سنجاقکی نقره‌ای... به نسیمِ دریا گفت
:
زود باش... دیر می‌شود
!
آچمز شده‌ای
...
و می‌مانی که چه کنی؟
!
وقتی سنجاقک
روی سینه‌ی مسخِ ماهیگیر، سنجاق شده
و ماهی بال بال می‌زند
شاید زنده بماند
شاید کباب نشود
!
رقصِ پایِ ماهیگیر و
زبانه‌هایِ رقصانِ آتش و
میهمانخانه‌ای آغشته به رقصِ نور
...
و برقِ چشمانِ ماهی
...
زیر بارِ یک بدهی
که چون کاهی
کمرِ کــوه را شکسته
...
و با لب‌های بی‌صدایش هی آب آب می‌کند
:
جانم را بگیر
اما سبکم کن
!
زود باش... دیر می‌شود
!
...
خیام ابراهیمی
20 تیر 1400

 

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...