مهماننوازی در میهمانخانه
زودباش!...
دیر میشود!
آچمز شدهای و میمانی که چه کنی؟
وقتی
ماهیگیر قطره میچکاند
در چشمان پرخون ماهی که جا مانده بینِ جزر و مد
هر دو بالا و پایین میپرند، در شبِ سیاه و بیماهِ ساحل!... گردِ رقصِ آتش.
.
روزی قطره به گندم گفت: دیگر خوابم نمیبرد!
گاه که بیهوا بیهوش میشوم، بیداری برایم درد است!
شبی گندم به قطره گفت: پس کی بیدار میشوی؟
در استحالهای بیمرز
هرگز معلوم نشد در کدام لحظه
خوابِ یکی در بیداریِ دیگری خزید و
هرگز بیدار نشدند، در هیچ خاکی!
و هیچ زنبوری، بین کندو تا هیچ گلستانی...
هرگز نفهمید چقدر از وزنِ بیداری، به هستیِ خوابِ گلی افزوده شد!
چرا دانهای جوانه نزد در باغی؟
چرا دانهای خوشه شد چون اقاقی؟
هرگز نفهمید...
مثلِ وقتیکه خرّ و پُف میکردی و نفهمیدی چگونه
سی بار تیغِ برّاقِ فولادیِ چاقویِ سیسانتیِ میهمانی
فرو میرفت در پشت و بیرون میآمد از میانِ گوشت و استخوان دندههای میزبانی
تا فرصت نکند خودش هندوانه را قاچ کند
در تقدیرِ چاقویی... بینِ دستِ میهمانی و پشتِ میزبانی.
و تو مثل یک فوتبالدستی نفهمیدی
که چرا آدمکهای خاطرت
همه "زیرخاکیـــــــانِ" موزه شدند!
و چقدر عتیقه شدند... و چقدر زنده بودند... و چقدر مردهاند دراندرونیاَت!
ای که انسان را زِ شاخِ زندگی میچینی و هی میچینی
و میچینی در آلبومها
این بت و پردهدار بتخانه را
بـــا چه امیدی از بالهای نقرهای سنجاقکها خریدهای
و بر سینه چسباندهای
بین خواب و بیداری... چقدر رؤیا خوردهای و خون بالا آوردهای؟
و عاقبت در مبالخانهی مهر
چقدر معنایِ قهر را نفهمیدهای و زهرابه ننوشیدهای؟
...
وقتی، نه میتوان خُفت و... نه نمیتوان بیدار شد!
وقتی روزها زورِ پتکی شدهاند در بیداری
نمیدانم آیا دلِ گلی برای زنبوری تنگ میشود یا نه؟
هرگز نفهمیدم
هیچ گلی به زنبوری آیا گفت: بفرما... شیرهی جانم از آنِ تو!
و آیا برای هویتِ عسل و خانمانش راهِ دیگری نبود؟!
آنها گفتند:
سلولهایِ ششضلعی و تاریکِ کندو هرگز به زنبورها نگفتند: جانم بده! با نازککاری
سازمانم بده!
راهِ دیگری نبود!
گفتند:
هرگز عسل به کندو نگفت: جایم بده... با خشتهای جانت، خانمانم بده!
راه دیگری نبود!
پس ایمان بیاور که این راه، راهِ توست...
از گمان تا یقین ... این آدمکِ کوکی، مـــاهِ توست!
"مکیدن
شیرهیِ جان، چو رهزنی... همان آهِ توست!
سپردنش به کاممان، چو ارزنی... بدهی یک کــوه به کــاهِ توست"
.
ملکه گفت:
وقتی راه دیگری نیست
وقتی در انتظار و در حضور و غیاب زنبورها
نه میتوان خفت... و نه میتوان بیدار شد
یعنی دیر یا زود
کسی که زنبور نیست
از راه میرسد
تا عسلها را از کندوها بدوشد و با خود ببرد
تا رسالتِ زنبورانِ کارگر تمام شود!
و آن گـــاه
دیگر وقتِ رفتن است!
چون راهی نیست!
.
امروز فهمیدم
در انتهای بنبست این راههای ناگریز
وقتی ناگزیر، نان را به جای تنور
از یخچالی بیرون میکشی
که میان خوابهای خاموشت، از بیبرقی خوابیده
و کپک زده
تا سهم موریانهها شود
تو دیگر کارت تمام است...!
چون میانِ مدارها و شبکهها
میان تَرَکها و شکافها
مدرنیته پلی نامرئی زده
و سوارِ گورخرِ سنّت شده
و تو آنسوی درههای عمیق
آنقدر از فتح قلههای آنسوی درّه عقب ماندهای
که باید همانجا چون اتمی تنها
میان ملکولها و سلولها
روی کف آشپزخانه دراز بکشی
تا بیهوش شوی و ...
تا زندگی جریان یابد...
خوشا به حال موریانهها... که با هم افزایی پل میزنند، بی رفاقت!
خوشا به حال زنبورها
که پیش از دیدارِ گل و تقدیرِ عسل
رازِ ساختنِ کندوها را خودبخود میدانند!... میتوانند...
خوشا به حال گندمها و نانها و عسلها
خوشا به حال ویروسها و میکروبها...
خوشا به حال آدمکهای بیجانِ فوتبالدستی
در این میهمانخانهی میزبانکش
وقتی
ماهیگیر قطره میچکاند
در چشمان پرخون ماهی که جا مانده بین جزر و مد
هر دو بالا و پایین میپرند، در شبِ ساحل!...
گردِ زبانههایِ درهم و رقصانِ آتش.
...
سنجاقکی نقرهای... به نسیمِ دریا گفت:
زود باش... دیر میشود!
آچمز شدهای...
و میمانی که چه کنی؟!
وقتی سنجاقک
روی سینهی مسخِ ماهیگیر، سنجاق شده
و ماهی بال بال میزند
شاید زنده بماند
شاید کباب نشود!
رقصِ پایِ ماهیگیر و
زبانههایِ رقصانِ آتش و
میهمانخانهای آغشته به رقصِ نور...
و برقِ چشمانِ ماهی...
زیر بارِ یک بدهی
که چون کاهی
کمرِ کــوه را شکسته...
و با لبهای بیصدایش هی آب آب میکند:
جانم را بگیر
اما سبکم کن!
زود باش... دیر میشود!
...
خیام ابراهیمی
20 تیر 1400
No comments:
Post a Comment