زندانی
====
====
دیــو شدم در نگاهت
تا رهایت کنم
از این دالانِ خاکستری بینِ دو سلولِ
سیاه و مشترک
تا در بندِ دلت بمانم.
من قنداقِ سپید و معصومِ
"تو"
من دامنِ پرگل و پر چینِ رقصِ
"تو"
من لباسِ سپید و حریرِ عروسِ
"تو"
من کرباسِ سپیدِ کفنِ
"تو"... اما...
دستمالِ کاغذی خیسی برای پالودن تهوع و
دلآشوبی وجدانِ تو نیستم
که هر وقت ویرَت گرفت
مفت مفت، با شلیک دو بیت شعر عاریه،
جبرانِ مافات کنی
و در هالهی مقدسی، مستانه با بالهای
سپید کبوتری
پرپر بزنی در آسمان خشکِ آبی!
کفتربازی بالای برجِ عافیت
هیچ کفتار مردهخواری را انسان نکرده
رهایت خواهم کرد از این بازیِ پلیس خوب
و بدِ عاقلان
دیگر درهم و بر همَت نمیکنم میانِ
آدمک و حیوان
من خوبم... من سیرم!
...
دیوانه که میشوی از تصورِ درماندگی
مرا در خاطراتِ خوشِ خویش، از هم میپاشی
"خویش" مـــا بودیم...
نه "من"، و نه
"تو"...
میانِ خور و خواب و آرزوهای بر باد
رفته
وقتی میانِ دو وعده دروغِ شیرین، چند
دریای شور بیگانه میشوی
آلزایمر میشوم، چو معلولی میان کویرِ
پاپتی
"دیـــو" میکنم خویش را در
نگاهت همچو علتی
تا از رنجِ معلولیت از ایثار و مهربانی
رهایت کنم
تا در یک دورهمی سنتی
و در تنهاییِ تنهای مدرن
از جام شرابی کهنه پس از نشخوار پیتزای
پپرونی لذت ببری
و هنگام احوالپرسی آسوده بخوابی
من خوبم!... من سیرم!
...
وقتی همچو دخترکی خیابانخواب
با گیسهایی سپید
در بیپناهی، از کابوس مزمنِ مهربانی
خوابم نمیبرد از گرسنگی
کنار جوی پر از زبالههایِ عزیزان
میان آشغالهایِ یک شبنشینی باشکوه و
ویران
از ترس رد شدن از همهمهی خیابان در
بیابان
اصلا در این بازی کامپیوتری بین کیبورد
و مانیتور
در این مبارزاتِ انگشتان و زبانها و
چشمهای مجازی گریان
چه اصراری است برای جلوههای ویژهی
انسان؟
حالت را بکن پیدا و پنهان!
چه خواهری؟ چه برادری؟
چه دوستی؟ چه خانه و وطنی؟
تو مرا همچون سگی از راه دور در آغوش
بگیر
و در راه وجدان خود مبارزه کن
و آهسته رد شو که گربه شاخت نزند!
من خوبم...من سیرم
...
و در این زندان
روزی هزار بار نمیمیرم
از بند رهایت میکنم در آن باغ
واق واق... واق واق...
و هر وقت مُردم
خبرت نمیکنم از این داغ!
خیام ابراهیمی
18 شهریور 1398
No comments:
Post a Comment