حکایتِ بز خجالتی و امیدواری که آخرین سکه را بر زلفِ باد داده و در #آغل هی کاغذ مجازی نشخوار میکند جای علفهای تر، و هی اشک میریزد به شوق طعمِ سبزِ رأی #آری در نهانخانه و در حصارِ آنهمه رأی مشنگِ شاد #نه در سطل زباله و خسخس میکند اکسیژن را پشت پنبههای لای درزهای پنجرههای تاریخ این آشپزخانه، تکرار فدا شدن و فناست و دیگر حرفی باقی نمانده... پس بچر میان دوغ و دوشاب و باز هذیان بگو ای شهوت پنهان شدهی ابلیس پشت لبخند انتقام... ای سیهچاله، ای عشق همیشه ناکام که نور میبلعی و پس نمیدهی سرانجام:
یادآوری از 3 سال پیش:
بُزِ خجالتی
======
این بچهبز خجالتی است
گیر است بین اعتماد به تارِ سیبیلِ داییجان و قسمِ حضرتِعباسِ خانعمو
در تدبیرِ انتخابی است که بینِ کاغذِ سبز و بنفش و سرخ و سیاه، تا چه میلو چه عرضه کند؟
یا که چشمبسته به دوشاب، در خیــــالِ شیرینِ دوغ... "شیـــــر" مَزمَزه کند؛
یا که جانِ شیرین فـــدایِ "بیه بیه"و فتنهیِ پیـــرِ غمزه کند؟
چه دل بستهای به شیرِ بزی که مدام سر تکان دهد و...هی خمیازه کند؟
دخیل بستهای به نرینهگی و وَقارَش
جان میدهی و میگیری به زوالِ راهش
جان میدهی و میگیری زِ خیالِ کامَش
خفت کردهای جان و جانان را و
در بندِ بندِ ستونِ فقراتِ قانونِ این بزِ خجالتی
چون نخاعی اسیری
و حقیرانه به زورگیریِ باوَرِ چوپانی اجیری.
"قاتل و مقتول" گره کور دو سویِ تسبیحِ دانههایِ یک توهمند
از هر سو رَج بزنی
واقعیت در کمرگاهِ یکی است.
واقعبین باش!
گزمهها مباشرِ قتلِ خوشههایِ گندمند
غـــــــــاز میچرانی و میچلانی شیرهیِ سبزِ مرتع را
مَشکها پُر میکنی از اشک و آه
کاسهکاسه از تهیگاهِ چشمانِ گیـــجِ بُزی خمارِ نشخوارِ شقایقِ دشتها
در خوابهایِ شیرینِ رؤیایِ سبزِ مغبونِ هشتادوهشتها
فاعل و مفعول دو سویِ بوقِ یک قطارِ خیالند به ایستگاههایِ سوزنبان!
کـــور و کرَند انگار و زبـــانِ عرعرِ سوارانِ خَرند
میدانم:
"آلتِ قـــتـل، توجیهِاقتصادی دارد."
و معتــادِ اعتدال، مُــدام در کــارِ توجیهِ اصالتِ دوغی است که بریده نشئهگی را!
دوغِ شیرِ خیالیِ دروغینِ یک بُــزِ نـرِ همواره در حالِ بلـــــوغ.
از دامگهِ سلاخ رهایی نیست
جز صراحتِ لهجهیِ رهیده از بـَــع بـَــع
اعتماد به استقلالِ گامهایِ خویش
به جایِ تسلیمی کـــــور به چرخهیِ تجارتِ خشخاش و حشیش
منطقِ شما عرقچکانِ روحِ جلدِ سیوهشتمِ تفسیرِ بعبعِ تاریخی نیست
و تا اَبَد راهی به رهایی از بصیرتِ آن نیست!
"اعتیـــــــاد" هزار بهانهیِ تلخ در آستین دارد
تا ایمان آوَرَد: "که افیون داروست!"
مزرعه علفهای خودش را برویاند بی صدا
معتاد در کارِ خودش خدعه کند به آه
شما هم به کارِ اخفایِ خونِ رویِ نان و چرا و شخم و خیشِ
چوپان نیز در کارِ تکلیفِ اربابِ خویش
"هر کسی کارِ خودَش... بارِ خودَش... آتیش به انبار خودَش"
ای اهالیِ بساط!
کسی به نیتِ شما عاشق نیست.
تا بوده چنین بوده
قانونِ اعتدالِ این بُـز همچنان نر است
میگویی: بدوش!
- خود بدوش!
شیر این بزِ نَـر را هم خــود بنــوش!
این بُزِ بینوا خجالتی است
زبان ندارد
کارش نشخوار شقایق است و تناسل
در تقاطعِ نسلهایِ از هم گسیخته
پس بنوش
جام در جام
تا فرجام
بی عبرتی
خامِ خام.
خیام ابراهیمی
23 فروردین 1396
No comments:
Post a Comment