داستانِ
ضرورتِ تیمارِ بیماران مزمنِ جان جانی و جنون آنی
در دوران
گذار از مناسباتِ سنت به مدرنیته تا فنونِ انسانی
===
هِله اِی یارِ
حقیقتجویِ من ... با تو گویم رازِ نامجــــویِ وطن
جملهیِ نامآورانِ انجمن... چون به نامی میرسند خیلی خفن
علم خود را سیخ در چشمی کنند... تا بفهمند زندهاند؟ یا مردهاند!
داستانِ تو بهدستِ علماست ... پَرچَمَت در دستِ گرگِ رمههاست
داســتانِ ناخدایِ جاهلان ... ماجرایِ فرعون و خار و خَسان
عالمـــانِ کشفِ رازِ مردهگان ... آن هنرمندانِ معنــــایِ نهان
تا به دوران میرسند گم میشوند... با تِمِ قُم، عازمِ رُم میشوند
آن نیازمندانِ جیبِ مفلسان... گُل شوند در محفلِ خار و خَسان
به به و چهچه چو یینند و قمیش... گرگ بینند خویش و آنان میشِ خویش
نم نمک از علم خود فارغ شوند... عــــلم واداده،...به خود عاشق شوند
صورتک بندند به ریش و میلِ خویش... نیمِ آن مفعول و... نیمی فعلِ خویش
چونکه بیند رهگذر خود را در آن... میشود مفتــونِ نقشِ خود در آن
غافل از اینکه هنر را کـُــد کند... وانگه او را سِــــحرِ چشمِ خود کند!
...
کفترا... کفتـــــار در آغــــوزِ توست!... تخمگذاریش در دک و در پـــوزِ توست!
نـاز و نـوز از تو، نعـوذ از غوز اوست!... روزهاش، افطـاری از چلغوزِ توست!
او خودش را صاحب هر صحبتی... داند و مملوک تو را در تربتی
چونکه میزِ گرد نداند صحنه را... علتِ استیج وِراست هر پهنه را
سربزرگ است او، چرا که عالم است... خالق مظلوم و ظلم و ظالم است
خلقتِ فرضیِ او چون هنر است... منطقِ وضعیِ او، چوبِ تَر است
خالقِ مخلـــــوق، او باشد و بس... گل هنر باشد و باقی خــار و خس
کلهی گنجشکِ تو، آخـــــــر کجا؟! ... آن فِـرِ ششماههی شاعر کجا؟!
حرف نغزی گر زَنَد از مغزِ جان... از زبان تا دست و پا، شد نقضمان
مغزِ تو اندازهی گنجشک او... در قفس خواهد تو را با مشک و بو
کــــــام جو، کم نــــام جو، از خانِ کس... نــــام جو، کم کــــــام جو! از جانِ
کس
ای که آنَت، بیشتر از عمرِ من است... عمر من مفعول فعلِ یک تن است
تا که علمِ تو، زِ انسان مردن است؛... صد هنر قربانیِ مرد و زن است!
خیام
ابراهیمی
31 فروردین
1400
پ.ن:
ای که صبحاَت
استکانی بود از چـــایِ پس از سیگاری...
در صفای پشتِ کـــــوهِ #تربت_جام،... و یــــا: در شهرِ قم
اینک اما چند بُرِش از کیک و یک فنجانِ کافی و... سپس سیگاری... در شهر رُم
راستی... از
خـــاک تا خـــاک، چه بارید بر تو؟
گوئیا گم در فراموشی شدی!
...
و باختهای آن آنِ پربها را در عمر بیبهایِ خاکیان
و در تقدس و سرقفلی عبادتی شش هزار ساله
دیگر سر بر ساحتِ این خاک بد بوی نمیساید
چون همجنسِ آتش است
و آیا قدرِ آتش، برتر از خاک است؟!
باری
در این تضاد درونی،... چه پریشیده در طغیانی...
و در کشاکشِ دو قطبیِ دو جِنّ آتشین در جانِ انسانی
که میدَرَد غیرخود را بینِ چهار دست و پای خود
همواره میبازی در نبردی نابرابر
در جنونی آنی.
...
به خود آی!
که تو نه از جنسِ آتش... بلکه از جنس انسانی!
از جنس خاک و تربتِ جامی نه فقط در کام خود...
بلکه در کامِ غیرخود...
چون انسانی!
این است رازِ
مهری که تنها میبخشد و میدرخشد در آیین مهر...
و در دو قطبی کسب و کار با قواعدِ بازیِ نئولیبرالییم و رقابت تا حذف رقیب
یک کاسبِ برنده...
یک سلبریتی نادره
و یک پیروزِ تنها نیست!
تنها نمان در نبردِ نابرابری میانِ تن ها...!
No comments:
Post a Comment