چه تلخ و
چه شیرین
من یک
خرگوشِ اهلیام...
که دندانهایِ نیشم را به سنگ میسایم مُـــــدام
و لاکپشت زرنگی را که به مقصد رسیده، گم کردهام
گوشتم حرام است بر حرامیان... نه بر غافلان!
و ساقههای نسیم را میلیسم لایِ گوَنهایِ بیابان
نه شتابان چون عالمان... نه هراسان چو طالبان...
از نافِ شهر دورَم...
در حاشیهایترین برهوتِ دورافتاده از متن
جدا افتاده از مرکزِ دورِباطلی بنامِ جَویدن
جایی که حتی موشها در آن بیتوته نمیکنند!
دلم یک موش میخواهد
که طمع کند به اَنبانَم
تا نه بلرزد از زوری... و نه بترسد چون کوری
اینجا تلهای نیست... ای موشهای عالم!
اما شما باهوشتر از آنید که میپنداشتم
و هرگز فریبم را نمیخورید!
شما به دورزدنِ تلهها معتادید
و از تعقیب و گریزی میانِ ربودن و گریختن، نشئه میشوید...
وقتی پیوسته چیزی را میجَوید...
اما هرگز نمیخورید!
چون حقیقت همیشه تلخ است
اما واقعیت شیرین... مثلِ کندویِ عسل
جوری که مومَش را واقعا بِجَوی
هر چند حقیقتا فروندَهی
بی جرعهای خیال...
خامِ خام...
وحشیِ وحشی...
ناکام
چه تلخ و چه شیرین
من یک خرگوشم
که گم کرده هوش را
یک گله موش را.
...
خیام ابراهیمی
20 شهریور 1400 دریدگی
No comments:
Post a Comment