Saturday, January 13, 2018

یلدا

قانونِ شبِ یلدا و انارِ سیاه‌دانه‌یِ کرمو
***
آدامس‌جویدن قانون دارد!
مثلِ دم و بازدم
مثلِ ایثارِ انتحاریِ غباری در ریه‌یِ یک بوسه ... مثلِ شادی و مستی... مثلِ غم و حسرت
دانه‌هایت به جانِ هم افتاده‌اند در انــارِ آب‌لمبو
در دام قانونِ پرچمدارانِ نفوذ و مَکِش
در تقویمِ یک دورهمی و یک تاریخ همبستری
میانِ پرده‌هایِ بکر و زردِ جدایی... کپه کپه
در زهدانِ پاره پاره‌ی این شبِ خونینِ بلند
که پا به مـــاه... خورشیدی نزاده هیــچ‌گـــاه.
شادخوارِ میوه‌هایِ خشکِ کدام درختِ سبزِ تاریخی اِی غمباد؟
گنگ و گریزان از جیـــغِ بنفشِ کـــدام تجاوزی به تنِ اعتماد؟
ای وطن، ایِ روان‌پریشِ خنده‌های دلقکانِ غمین
ای درنده میانِ شکافِ دریده‌‌یِ زمین
شب و روز، قانون دارند! و تو هنوز امیدواری
دانه دانه در پوستینِ خشکِ هزار بستر و هزار کنام
دستت به تصویرِ درونِ مـاهِ خیال هم نمی‌رسد به انتقام
که خورشید، گروگانِ جعبه‌ی مارگیران است هماره، آن‌سویِ زمین!
کرم افتاده به باغِ انــارهایِ سرخ و سیاه
شادخوارِ کدام امیدِ رنگینی، کنارِ غیرتِ نرانِ فاحشه‌؟
ای گروگان به قانونِ سه طلاقه‌یِ شبِ یلدا
که تدارکاتچیِ این شب‌چره
خود گروگانی دریده است و درنده.
شب و روز قانون دارند!
همچو پس‌لرزه‌های زمین و زمان
همچو ترس و شادیِ حریصِ کرم‌ها و زالوهای قربانی
از بی‌جنازه‌گی
همچو شادیِ دلالانِ این و آن گورگنِ لال
که دست در دستِ ساقی همچو خوکی میان لجن می‌داند:
که در قانونِ این کوزه‌ شراب نمی‌گنجد و
دانه‌هایِ اشکِ سرخِ یلدا
سرابی است چکیده از دردِ این همه زخم!
کوزه بشکن و رها کن این سفره‌یِ سرخ را
که تدارکاتچیِ این شب‌چره
به تکرارِ سور و ساتِ شهرزادی قصه‌گو
اسیرِ قانـونِ داستانِ حصر است!
دلت به لبخندِ ظریفِ کـدام پاانداز، شاد و مبارک است؟
در این شب قانونی...
زیرِ چادرهایِ سوراخ و
آب‌گرفته‌ و
آب‌لمبویِ زلزله.
خیام ابراهیمی
1 دی 1396

حقوق بشر وعشق

#حقوق_بشر و عشق؟
درجات و دَرَکاتِ دردِ ذره بودن زیر سُمِ اقلیتی بینِ اقلیت
همواره از دلقک‌ها می‌ترسید!... "ترس"، بازدمِ دم‌هایش بود... همان دلیل مال‌باخته‌گی و تجاوزِ پی‌درپی. داستان گروگان‌گیری و گروگان‌فروشی و گروگان‌کشیِ پناهنده‌گان، به لوطی‌تر از خود و عنتربازی و شاباشِ تلخکی به هرجایی‌ بالانشین.
عنترِ لوطی نبود و خون را با تکه‌های نجویده‌ی پیتزا بالا آورده بود و یکی با پنجه بکس می‌کوبید توی سرش... کوفت بخوری زنازاده‌یِ سرخر!... که گند زدی به زندگی و رختخوابِ ما!
سپتامبر باشد و دخترکی باشی چاق و بی کس، یازده ساله شبیه حالِ جودی آبوت در برج‌های دوقلو وقتی مثل بابالنگ درازِ قصه‌ای در آتش می‌سوزد، پنهان پشتِ سنگرِ آرزوهای رنگین‌کمانی و در اقلیت میان چند اقلیت در محاصره‌ی جماعتی اقلیت، در جامعه‌ای حقیر و غول‌تشن و زورگیر و ضعیف‌کش که هر لحظه در حالِ انفجار در آغوش دیگری، خود یک اقلیتِ "خود اکثریت پندار" در جامعه‌یِ زورگیری‌شده‌یِ بشری است!
از کجا آغاز کنم؟ از کدام درد و زخم؟ از کدام خون مرده‌گی؟
از خوردنِ خون‌مرده‌گیِ زخم‌هایِ پوستِ سر با ناخنِ بی‌لاکِ انگشتی زخم‌شده با ناخنِ لاک‌مرده‌یِ دستِ دیگر، که به خودش ثابت می‌کرد زنده‌گی باید طعمی داشته باشد قابل درک. درکی که پر بود از خلاء بده بستان همکلاسی‌های همجنس با هم و با پدر و مادرانی که پیر و سکته‌ای و سرطانی و اقلیت نبودند و آب و برق‌شان به خاطرِ نپرداختنِ قبض هیچ‌گاه قطع نمی‌شد و جوان بودند و شاد و در جشنِ تولدِ فرزندشان میانِ کادوهای بچه‌های دیگر می‌رقصیدند و یادشان نمی‌رفت که ته‌تقاری‌ها هم روزی متولد شده‌اند، گیریم با نفرت...گیریم میانِ نفله شدن بزرگترها در آغوشِ ناامنی که پناه نبود و قربانیان را بازآفرینی می‌کرد به باج و خراج و گوشتِ برادرِ مرده خوری و ارتزاقِ پیوسته‌یِ نور از تاریکی تا سیاه چاله‌گی... حرص و بلعیدن و خفتن در باد اسب تندرویِ رَم‌کرده‌ای که چشم‌بسته خوشه‌های طلایی گندم را لگد مال می‌کند و می‌گریزد و پیش می‌رود به ناسو برایِ درکِ حس بودن... در یک مسابقه‌ی خودزنی برای فراموشی سرنوشتی که در سرگذشتِ جمعی سوخت و حالا سوخته را شیره می‌کند و لاجرعه سرمی‌کشد... چون می‌داند که با پای زخمی نمی‌تواند و وقتی می‌تواند، عین موشی مردد وا می‌ماند بینِ سوراخ و انبارِ غله‌یِ خوشبختی... چرا که کار هر بز نیست خرمن کوفتن!
نفهمیدم که خوردنِ خون‌مرده‌گیِ زخم‌هایِ خودساخته‌یِ سری که از رؤیای عادی‌بودن وَرَم کرده بود، آیا انتقامی بود از جنونِ غریزیِ اندیشمندانی که در بن بست‌ِ چشم‌هایشان دختری یازده ساله آچمز شده بود و برای بختِ شومش تئوری‌های زمینی و آسمانی می‌بافتند و بعد از غسلِ وجدان در دور همی‌هایِ یکدیگر تن می‌کردند؟ و یا خود واکنشی بود به انتقام از هستیِ عقیم و ناتوان دخترکی که مثلِ بقیه سرسری نبود و ده رمان برتر را بدون آنکه همه را بفهمد چند بار خوانده بود تا به چشمِ برادر دانا بیاید و دیده شود؛ اما پیتزا را بـاز با ولع می‌خورد، وقتی شلوارِ خیسِ ترسیده‌اش را از خطر دریده شدن یکی از اعضاء خانواده به‌دستِ دیگری با بطری عرقی که به سویش پرتاب شده بود و روی سرش شکسته بود، دوباره با پرتابِ دمپاییِ مادر و تحقیر و دشنامِ شاشویِ خواهر کوچیکه‌، خودش عوض کرده بود و با ترس و لرز و بی‌نوازشی برگشته بود روی زیلویی که نیم ساعت پیش توی حیاط پهن کرده بود تا در امنیت با خودِ تنهایش میهمانی بگیرد!... وقتی که در باز شد از شوقِ پیتزای در دست خواهر بزرگه که در جستجوی امنیت و عشق تنها 20 سال از او بزرگتر بود، نه طبق شهادتِ حسرت‌هایِ چروکیده‌یِ طبقاتی تی‌نیجری 40 ساله بنماید، جهان بهشتی بود؛ اما حالا که شیشه‌هایِ خانه شکسته و خونِ برادر بزرگترِ گریان وقت خودزنی روی زمین میان خرده شیشه‌ها و صندلی چوبی شکسته و تابلوهای نقاشی پاره، شتک زده، جهنمی است که تنها با خوردن می‌توان در آن گم شد و در سکوت به پهنای صورت اشک ریخت که حالا خواهر زخمی‌اش امشب کجا سر به بالین امنیت می‌گذارد و آیا از درد مشت و لگد برادر کوچکتر خوابش می‌برد یا نه؟
خانه‌ای که پدر و مادر شاهزاده‌گانی تنها و از اسب‌ و اسم‌ افتاده و بی‌حقوق شهروندی و تحقیرشده باشند و تمام فرزندانشان در اقلیت و تنها در حالِ جان‌کندن و جان‌گرفتن و جان‌دادن برای انتقام و جنگ و دریدنِ زندگی با چنگ و دندان و فرار از خود به غریبه‌ای که نه سوار اسب سپید بود و نه سیندرلا ... و دخترکی یازده ساله که ده رمان برتر را در کنج کمد و دستشویی و زیرتختخواب خوانده باشد و بعد از دو سه بار خودکشی در شانزده سالگی با دمپایی پاره و مانتوی دست دوم چروک در حالِ گریز از خانه تا داروخانه برای رساندن داروهای مادرِ از مرگ‌برگشته، برای نجاتِ قبیله از شر زندانی با اعمال شاقه، بین راه، به اظهار عشق پیرمردی دیوانه با حقوق بازنشستگی تن داده باشد که ساعت پنج عصر خروپف می‌کند تا فردا ساعت یازده صبح... و صبحانه و ناهار و شامش را ساعت دو عصر می‌بلعد تا با یک تیر چند نشان بزند و وسط دعوا نرخ تعیین کند که اینجا هتل نیست... تا در یک روز مبادا درمانده نشود! همه حق دارند یکدیگر را نبینند!... اما دخترک را که تنها گردنبند طلایش را برای خواهرش فروخته و متقابلا برای انتقام و تحقیر یک هزارتومانی پاره از او عیدی گرفته،... نه! چون ندیدنش یعنی گندیدن در گور!
نمی‌دانم باید از کجا آغاز کنم؟ از کدام زخم؟ از کدام خون مرده‌گی؟
براستی یک عاشق چگونه می‌تواند عشق خود را ثابت کند تا کسی گمان نبرد عاشقِ حقوق بشر است یا دو چشمِ دانایِ زیبا و بینا که پر از اکسیرِ مهرورزی و تجسمِ غیرت و عشق درونی است و عادت به نمایش روحوضی ندارد؟... و یا...؟!
از این "سه نقطه‌ی سر به مهر" هیچ بیگانه‌ای خبر ندارد!
تمام آرایشِ سرخِ درون و بیرون دلقک‌ها از خون است!
دلقک‌ها خون می‌خورند و خون می‌گریند و خون می‌کنند دل را... اما همه می‌خندند و کسی به دل خودش رحم نمی‌کند و چارنعل و شتابان می‌تازد در مزرعه هم‌چنان... تا عقب نماند عقب‌مانده‌ای که هر چه جلوتر می‌رود عقب‌تر می‌ماند!...
جز یکی که همواره می‌ترسد و خشکش زده و درجا می‌زند...
ترس را در چشم سومش، "من" می‌بینم!
آدم که از آدم نمی‌ترسد!
تقصیری اگر هست از زناکارهاست، نه زنازاده‌ها...
نمی‌دانست!
و نمی‌فهمید که قربانی، خودِ زانی و گروگانگیری است که خودِ بیگانه‌اش را و زنا را تکثیر می‌کند
و نه طاقتِ عشق را دارد و نه حوصله و اعصابِ #حقوق_بشر را!
و تنها راه نجاتش این است که پناهگاهِ تمام خون‌مرده‌گی‌های خورده و نخورده شود!
اما: گره‌خورده گلوی سعادت در عملِ این همه عملی،... حرف مفت سیری چند؟!
پس چه نیکو که لال بمیری و بازیِ خودت را بکنی و ماست خودت را بلیسی، بی فریب!
لااقل مثل یک زورگیرِ زناپیشه، شهامت داشته باش و پایِ تجاوز به عنف‌ات بایست و ایستاده بمیر و نگران‌پیشه نباش! و بگذار زنده‌به‌گوران، خود را بخورند!
خیام ابراهیمی
18 آذر 1396

بیعت یا زهر


بیعت با زهر؟ و یا اعتصاب برای شربت؟ کدامیک حرکتی هوشمندانه است و کدام ساده دلانه؟
از حالا صحبت بر سر این است که خاتمی در 1400 با لاریجانی ائتلاف خواهد کرد؟ یا قالیباف و یا داکتر ولایتی؟... اصلا شما در نظر بگیر ایشان با موسوی و یا نلسون ماندلا ائتلاف کند! موضوع این است که اولا چه کسی تضمین میدهد که رای شمرده شود؟ و بعد از آن چه کسی تضمین میدهد که نلسون ماندلا قانونا اختیاری فراولایی و پاسخگو به ملت داشته باشد؟
دوست بزرگواری می فرماید، خب چه کنیم؟ قهر که کودکانه است و فاید‌ه ندارد!
پاسخ: موضوع قهر نیست!
موضوع اعتصاب برای یک خواسته است...این یعنی خریدن اعتبار برای تغییر قانون به نفع اراده ملی و حضور همه در مدیریت سرنوشت ملی.
وگرنه عارف که امروز فتنه 88 را منتسب به خارج کرد فردا ممکن است مثل ظریف که امروز به یک دیپلمات راجع به حجابش امر به معروف کرد تیر خلاص زن یک رهگذر شود که از قیافه اش خوشش نمی آید.
چرا میگوئید قهر منفعلانه؟
مگر میشود با زهر آشتی کرد؟
اعتبار یعنی 80 درصد زهر نخورند و از قطار انقلابی که برای جنگ راهی دیار قدس است پیاده شد و کشته نشد، تا بتوان ساختن ریل را به دست خود گرفت و تنها تدارکاتچی لکوموتیوران نبود! برای بیان چنین خواسته ای و عدم بیعت با قانون سلطه که هر سرنوشتی را میتواند ذیل لبخند روحانی فریبکاران امنیتی بنویسد و او شعار دهد و آن یکی کار خودش را بکند جز اعتصاب نرم چه راهی است؟ که بتوان ثابت کرد چیز خور نشده ایم و میتوانیم به تک این سفسطه هوشمندانه پاتکی در حاشیه ی قانون آدمخوار بزنیم!
#هوش_ایرانی آیا معنا دارد که بتوان به آن افتخار کرد؟
عمرمان تمام شد و کشته شدیم از این ساده دلی هموطنان خودزن.
اما آلترناتیوی مهم تر از نمایندگان واقعی مردم که ملتزم به مردمند( نه قدرت دارای حکم حکومتی) به صرف ایرانی بودن نیست!
برانگیزاننده هم به چالش کشیدن صاحبان کاریزما و پرچمداران تدارکاتچی بصورت شبانه روزی.
از همین حالا و از همین لحظه درخواست از خاتمی و موسوی برای توبه از قانون سلطه و تغییر آن به نفع حضور تمام ایرانیان. به همین شفافی.
بیعت یک معنا دارد و عدم بیعت معنایی دیگر و... خود کرده را تدبیر نیست!
بیعت با قانونِ خوردن زهر؟ یا اعتصاب برای درخواست شربت؟
مسئله این است!

شخصیت داشتن یا نداشتن

شخصیت داشتن یا نداشتن؟ مسئله این است!
هیچ چشمه‌ی جوشانی به این دلیل که در این کوهستان کسی ساکن نیست از جاری شدن امتناع نمی‌کند!
اینکه بفهمیم چه دارد اتفاق می‌افتد و رضایت دهیم قایق خود را به جریان رودی روان کنیم که از مسیری دیگر یک روز دیرتر ما را به سیاه چاله فرو خواهد برد، برای خود یک انتخابی است قابل احترام؛ اما این دلیل نمی‌شود که از هر کسی توقع داشته باشیم که خود را به این رود درافکند چون مسیلش از جوی منشعب از چشمه که مستقیم به سیاه چاله منتهی میشود، عریض‌تر است! محدود کردن راه بین این و آن یکی از آن روشهای استعماری و استثماری است که جز تحمیق دیگری به نفعِ هر پندار و گفتار و رفتار خود معنایی ندارد!
به باور من راه سومی هم هست! که این راه را هر شخصیت حقیقی و حقوقی میتواند برای تشخص خود انجام دهد! مثل آن چشمه که البته در یک چند راهی، تنها یک مسیرش به جوی منتهی میشود! یک مسیرش هم به برکه‌ای که وقتی پر باشد برای خود اعتباری می‌خرد چون قابل اثبات است! بویژه که چند چشمه ی دیگر هم به همان برکه منتهی شوند و بعد از مدتی شاهد دریاچه ای باشیم که حالا ماهی های قزل آلا هم بر خلاف مسیر رود خود را به آن میرسانند و آن را برای بوم زیست خود انتخاب می‌کنند!
...
بیعت با زهر؟ و یا اعتصاب برای شربت؟ کدامیک حرکتی هوشمندانه است؟ و کدام ساده دلانه؟
از حالا صحبت بر سر این است که خاتمی در 1400 با لاریجانی ائتلاف خواهد کرد؟ یا قالیباف و یا داکتر ولایتی؟... اصلا شما در نظر بگیر ایشان با موسوی و یا نلسون ماندلا ائتلاف کند! موضوع این است که اولا چه کسی تضمین میدهد که رای شمرده شود؟ و بعد از آن چه کسی تضمین میدهد که نلسون ماندلا قانونا اختیاری فراولایی و پاسخگو به ملت داشته باشد؟
دوست بزرگواری می فرماید، خب چه کنیم؟ قهر که کودکانه است و فاید‌ه ندارد!
پاسخ: موضوع قهر نیست!
موضوع اعتصاب برای یک خواسته است...این یعنی خریدن اعتبار برای تغییر قانون به نفع اراده ملی و حضور همه در مدیریت سرنوشت ملی.
وگرنه عارف که امروز فتنه 88 را منتسب به خارج کرد فردا ممکن است مثل ظریف که امروز به یک دیپلمات راجع به حجابش امر به معروف کرد تیر خلاص زن یک رهگذر شود که از قیافه اش خوشش نمی آید.
چرا می‌گوئید قهر منفعلانه؟
مگر می‌شود با زهر آشتی کرد؟
اعتبار یعنی 80 درصد زهر نخورند و از قطار انقلابی که برای جنگ راهی دیار قدس است پیاده شد و کشته نشد، تا بتوان ساختن ریل را به دست خود گرفت و تنها تدارکاتچی لکوموتیوران نبود! برای بیان چنین خواسته ای و عدم بیعت با قانون سلطه که هر سرنوشتی را میتواند ذیل لبخند روحانی فریبکاران امنیتی بنویسد و او شعار دهد و آن یکی کار خودش را بکند جز اعتصاب نرم چه راهی است؟ که بتوان ثابت کرد چیز خور نشده‌ایم و می‌توانیم به حمله ی متجاوزانه و تکِ این سفسطه‌یِ هوشمندانه پاتکی در حاشیه‌ی قانون آدمخوار بزنیم!
#هوش_ایرانی آیا معنا دارد که بتوان به آن افتخار کرد؟
عمرمان تمام شد و کشته شدیم از این ساده دلی هموطنان خودزن.
اما آلترناتیوی مهم تر از نمایندگان واقعی مردم که ملتزم به مردمند (نه قدرت دارای حکم حکومتی) به صرف ایرانی بودن نیست!
برانگیزاننده‌ی مردم هم میتواند به چالش کشیدن صاحبان کاریزما و پرچمداران تدارکاتچی، بصورت شبانه روزی باشد... از همین حالا و از همین لحظه، درخواست از خاتمی و موسوی برای توبه از قانون سلطه و درخواست تغییر قانون به نفع حضور تمام ایرانیان با صدای بلند. به همین شفافی.
بیعت یک معنا دارد و عدم بیعت معنایی دیگر و... خود کرده را تدبیر نیست!
بیعت با قانونِ خوردن زهر؟ یا اعتصاب برای درخواست شربت؟
مسئله این است!
ممنون میشوم اگر به فلسفه چیز خورمان نکنید!
البته چاردیواری است و اختیاری و لازم نیست که بین چند مسافر قطار صدورانقلاب به دیار قدس، همه گی شریک دزد باشند و رفیق غافله. البته در خیل مسافرین امیدوار به شال سبز و بادکنک بنفش از تمام طیفها هستند که وقتی لباس از آن برکنی یا سیاهند یا سپید... یا چیزخورِ خودی‌اند یا چیزخورِ غیرخودی... و یا خود چیرمی‌خورانند... اما میتوان از این قطار پیاده شد... میتوان بر خلاف مسیر رود راهی به برکه جست... تا اعتباری خرید...گیریم که تمام مسافران شهید راه حق و باطل شدند یا نشدند!
میتوان در برکه همچون ماهی قزل آلای لاادری بود و برای جمع خویش اعتبار خرید و نه شریک دزد شد و نه رفیق غافله و نه کسی را چیزخور کرد و نه خودچیزی خورد! میتوان کیش شخصیت خود را ماست مالی نکرد و شخصیت داشت!
البته شهامت توبه میتواند در تاریخ زندگی خودمان ثبت شود و سرمشق راه راستی باشد که نزدیکترین راه به مقصد است! گیریم این مقصد اتوپیا نباشد! اما انسان شدن خودمان که هست!
18 آذر 1396

وقتی زیباکلام سردار سازندگی می‌شود

وقتی زیباکلام سردار سازندگی می‌شود!
هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد!
صادق زیباکلام:" از مردم سرپل (روستایی زلزله زده) که در چادرها بوند تشکر می‌کنم که "سفله گری" نکردند و برای امروزشان از ما چیزی نخواستند و با صبوری حتی کمک‌های دولتی را به ما منتقل کردند و منتظر می‌مانند تا روستایشان را دوباره بسازیم!"
انگیزه و نیت خیر و عمل به جای شعار و حرف در راه یاری رساندن به همنوع و انساندوستی البته ستودنی است! اما براستی برای این عواطف انسانی که تا حد هیجانات زودگذر به نوعی یک واکنش و رفع تکلیف روانی برای سلامت خود است تا دیگری، شدت و حدت و ماندگاری و زایندگی و معنادار بودن آن در زمان و مکان درست( نه نادرست) حرف اول و آخر را میزند!
وقتی طرف زیر آوار گیر کرده و دارد جان میکند و یا یخ میزند، نمیتوان خیلی فوری برایش یک میز برای تلویزیونش ساخت! البته که یک خانه به آن نیاز دارد! اما در این لحظه موضوع زنده ماندن و یخ نزدن است!
توی این بلبشوی هیجانی در بالای استیجِ سلبرتی‌های سیاسی-ایدئولوژیک و ملی-مذهبی، کار استاد زیباکلام هم برای خود نوبر است!
یاری رساندن به آسیب دیدگان یا موقتی و فورس ماژور است، و یا روبنایی و موقتی و یا زیربنایی و ماندگار.
اینکه هر شخصیت حقوقی و حقیقی بداند در این زمان و در آینده چه کاری باید بکند که نتیجه ی کارش در وقت مقتضی درست به ثمر بنشیند و هدر نرود نیازمند شناخت موقعیت و نیز خودشناسی ملی است! وگرنه رفتارش شبیه دلقکی میشود که از درون گریان است اما می خنداند و خنده هم برای چند لحظه است و نشانه ای به سعادت و خوشبختی و رستگاری ندارد و ماندگار نیست.
این استاد اندیشمند، وقتی از استقبال و واکنش گسترده‌ی مردم برای یاری به زلزله زدگان شوکه شد، ناگهان موقعیت زمانی-مکانی خود و مدم و آسیب دیدگان را فراموش کرد و به بصیرت یک سردار سازندگی درافتاد که کاری کند کارستان و ماندگار تا در تاریخ باقی بماند. به همین دلیل، روز شنبه 11 آذر برای چندمین بار راهی سرپل ذهاب شد تا با یاریِ تیم تحقیقاتی گردآمده و یکی از اساتید دانشگاه کردستان، در قطعه زمین وسیعی که شناسایی شده و حالا باید کار کارشناسی روی آن انجام شود، یکی از روستاهای صد در صد تخریبی را بسازد. او در همین رابطه در اینستاگرامش اشاره کرد:
"از مردم روستا که در چادرها بوند تشکر می‌کنم که "سفله گری" نکردند و برای امروزشان از ما یاری نخواستند و با صبوری حتی کمکهای دولتی را به ما منتقل کردند و منتظر میمانند تا روستایشان دوباره ساخته شود!"
نکته ای که توجه من را جلب کرد به کاربردن صفت "سفله گری" از قول ایشان در برابر ناگزیری و نجابتی بود که مردم از خود بروز دادند! اما پرسشی که پیش می‌آید این است: خود ایشان (به عنوان نماینده ی بخشی از مردم که یاری رسانده اند) چگونه توانستند نجیبانه از کنار وضع نابهنجار مردم در چادرهای خیس در آغاز فصل زمستان بگذرند و لبخند پیروزی روحانی وار بر لب برای مردم دست تکان دهند، و مثل دولتمردان فرافکن، دلها را به امنیت فردایی خوش کنند که پیشتر و پس از زلزله‌ی رودبار و بم تکلیف دولتمداران حکومتی اش را در دراز مدت دیده ایم! آیا نقش انسانی ایشان دستگیری و فراهم آوردن حداقل امنیت در همین امروز نیست تا در کوتاه مدت برای اینکه در زمستان یخ نزنند و بیمار نشوند و شرمنده ی فرزندان نشوند و بتوانند مثل یک خانواده از حداقل امنیت برخوردار باشند تا متولیان امر در راحتی وجدان لبنان زده‌ی خویش وقتی اموال همین ملت را خرج صدور انقلاب میکنند راحت خوابشان ببرد!
کار بلند مدت ایشان تلاش برای تغییر قانون به نفع اعمال اراده ی همین زلزله زدگان عقیم در قانون اساسی است تا بر سر منابع ملی شان از حالا به فکر زلزله‌های بعدی باشند و قربانی نظام سفله پرور نباشند و به این دور باطل پایان دهند!
برایشان نوشتم:
مردم روستا سفله گری نکردند چون به افکار بلند سردار سازندگی شما درون استخر آب، عنایت داشتند؟!
یعنی اگر مادری برای نوزاد دم مرگش شیرخشک بخواهد و یا پدری شرمنده برای دختر سه ساله اش یک چکمه لاستیکی بخواهد تا یخ نزند و یا یک کانکس درخواست کند تا این زمستان سرد و بارندگیهایش را در جای نسبتا گرم و نرمی طی کنند و زنده بمانند سفله‌اند؟
یعنی اگر بپذیریند زمستان را خیس و یخ زده بصورت گروهی زیرچادر طی کنند و زنده بمانند و دیوانه نشوند و به هزار راه کشیده نشوند و وقتی شما کنار شومینه دارید نقشه ی ساختمان میکشید از سرما نلرزند تا شما در یکی دو سال آینده برایشان روستایی بسازید، آیا خیلی بزرگوارند که منتظر میمانند تا نام شما را در تاریخ روستای خود ثبت کنند؟
عزیز من! کار شما گم شدن در تاریخ است، نه نام آور شدن بر درایت و بصیرت لرزندگان بینوا.
مشکل مردم زلزله زده ی بینوا، امروز و زمستانشان است که باید روی دریای نفت لااقل هر یک در یک کانکس مجهز منتظر بمانند تا روستاها را کارگزارن ملت (حاکمیت و امانتداران چاههای نفت و اموال و منابع ملی متعلق به همان پدر و مادر زلزله زده) بسازد.
کار شما یه عنوان یک شهروند، امنیت بخشیدن به امروزشان در این زمستان است تا صاحبخانه شدن.
و اما کار ماندگار شما به عنوان یک استاد، نقد قانون اساسی تا تغییر آن است برای اینکه جای کارفرما و پیمانکار عوض شود و ملت برای سرنوشت خودش تصمیم بسازد تا به این سفلگی و دریوزگی دچار نشود و بتواند سرنوشتش را خودش بسازد که آیا باید در همین شرایط برای لبنان و سوریه و عراق آپارتمان و بیمارستان و پارک بازی بسازد تا جنگ در دیار قدس تضمین شودد و یا باید ابتدا برای ملت زلزله زده بصورت فورس ماژور کانکس تهیه کند تا ساختمانها بازسازی و یا از نو ساخته شوند!
نتیجه: آنچه این ملت را دلقک کرده قوانین نانوشته(عرف) و نوشته(قانون اساسی) است که ملت را گدا و سفله و چشم انتظار پرتاب نواله از سوی اربابهای دانشمند و دارای قدرت مطلقه کرده است!
خانه از پای بست ویران است!
استاد زیباکلام شما کار اصلی خودتان را بچسبید! این مملکت به اندازه ی کافی سردار سازندگی درون استخر دارد که ملت را مثل موش آزمایشگاهی بر باد فنا دهد و خود هم بر فنا رود!
خیام ابراهیمی
17 آذر 1396

لبنان: آبادان؛ خرمشهر و آبادان: ویران

لبنان: آبادان؛ خرمشهر و آبادان: ویران!
قانونِ اساسی حاکمان، بلایِ جانِ ملتِ قانونا عقیم و زلزله‌زده‌یِ ایران!
#تکرار نکن بیعت‌ات را اِی تدراکاتچی، با قانونِ ظالمان!
1) پدری از شدتِ فقر، دختر کوچکش را که هوس میوه کرده بود کشت و بعد از آن خود و خانواده را به آتش کشید! و مکارم شیرازی دلش از طمع ملت به اموال خودش لرزان و پشتش به زورگیریِ قانونی گرم است!
مال مفت و دل بی رحم!... آتش بزن به امانتِ ملت به هر دم و بازدم!
یکی از پوستین‌پوشانِ مفتخور و دزدانِ اعتماد ملی و "آیاتِ شیطانی" افاضه فرموده: مشکل ملت، نان روغنی سفره‌ی من و تشکِ گرم نشیمنگاهِ فرزند و زن و کنیزان و همسرانِ شرعی خفن و چربیِ زیر پوست نورانی و نرم بهشت عدن و جورابِ سوراخ و خیس دختران 3 ساله‌ی وطن در سرمایِ گزنده‌ی برفِ بهمن میان ترک‌های زلزله‌یِ انقلاب فرهنگی- اقتصادی در مقابل شرمِ دستانِ قانونا عقیمِ پدری شرمنده‌ی فرزند نیست! و اشکِ مادرانِ در پرده‌ای که صاحب اختیار اصلیِ منابع ملی مشترکند و بدون مجوز ایشان نباید یک پرِ کاه به دیگری بذل و بخشش شود، وقتی از پرده بیرون بیفتد، مصداقِ بی‌عفتی و تشویشِ اذهان عمومی است!
البته هاپولی کردنِ منابع ملی در بیتِ مکرم در بیمارستان‌های سوپردولوکس انگلیس برای درمان نازاییِ اهل بیت، یک حق شرعی است از محلِ خریدنِ سلامتی با پول نذری یتیم، در امامزاده‌ها توسطِ ملتِ قانونا عقیم!
در 40 سال اخیر، آیا به جز اخم و تخم، یک خطِ مهرورزی به ملت، در چهره‌ی قادران مطلقه که دلِ ملکوتی خویش را به دیگرکشی توسطِ امت خویش بسته‌اند می‌بینید؟ البته شاید هم نبینید که بر اساس ادبیاتِ ایدئولوژیکِ زورگیرانه‌ی خودساخته، چنین سردی و دیو صفتی و خشونت با شریکانِ خاک، نتیجه‌ی حرامخواری مستمر و قانونی از محل حقوقِ ملتی قانونا عقیم و یغماشده به جرمِ جعلیِ کافر و غیرخودی است!
و صد البته درمانِ این اپیدمیِ قالتاق‌ساز(به تعبیر استاد شهید مطهری) که نتیجه‌ی غیرپاسخگویی و خودسری قانونی صاحبان منبر است، روبنایی نیست!... بل‌که بنیادی است!
.
2) حالا این روزها، اصولگرایِ استراتژیستِ ویژه خواری، نشئه از منافعِ میلی، دستِ پیش گرفته به سفسطه که: "با وجود تاکیدِ سوره‌یِ حمد بر رحمان و رحیم، و التزام به قانونمداری مدنی طبقِ قانون اساسی در قرن بیست‌ویکم، چرا اپوزیسیونِ عصرحجری، این‌قدر قانون‌گریز است و نفرت‌پراکن؟ و چرا با حکومتِ قانونی، مهربان نیست؟" این همان استدلال فرافکنانه و موذیانه‌ی اصلاح‌طلبان مصلحتگرای جاهل و بزدل و ویژه‌خوار، با امید کاذب به قانون ویرانگر است که لااقل 20 سال است ملت را مچل و معطلِ گریه و زاری روی گورِ قانونی کرده که مرده‌یِ اراده‌ای در آن نیست... تا فقط ککِ اهل بیتِ ایشان و معمارشان نگزد!
برایش نوشتم:
خشت اول چون نهاد معمار کج... تا ثریا می‌رود دیوار کج!
عزیز مولا! مشکل اصلی از همین قانونِ بَدَوی و عصرحجری است که ملت را زیر عبایِ یک پرده‌دار خفت و لاجان کرده! بر مبنای همین استدلال از روز اول بهتر بود به‌جایِ کین‌ورزی و بالارفتن از دیوارِ این و آن زیر چشمان بصیرِ معمار کبیر و تائید و تکبیر و فحاشی و سیلی به صورتِ هر غیرخودی و شعار مرگ و دشمن‌تراشیِ زبانی و عملی بر اساس تقسیم ملتی واحد به گزمه‌های خودی و ملتِ مستقل و عقیمِ غیرخودی، ادبیات دیپلماسی و شکایت به دیوانِ لاهه باب می‌شد و احترام به حریم خصوصی و باور هر ایرانی به اعتبار حق تابعیت و اولویتِ #حق_آب_و_گل_طبیعی_و_اولیه بر#حق_ایدئولوژی_حصولی_و_ثانویه ، نهادینه می‌شد! که بدونِ تضمینِ قانونیِ حقوقِ اولی، حقِ دومی مقدور و ممکن نیست! خطایِ ویرانگرِ بنیادی این است!
.
3) آقای #خاتمی!
آیا بدونِ احقاق حق اولی، حق دومی مقدور است؟ که از ملت ساده دل به لقلقه‌ی زبانی غیرپاسخگو دل می‌ربایی و کورکورانه و دیمی و بر اساس مکانیسم راستی آزمایی غیرعلمی و غیرتشکیلاتی، با تکیه بر مکانیسم اعتماد سنتی و هیئتی به تار سیبیل دایی جان و قسم حضرتعباس خانعمو، از مردمی که ایشان را لایق دموکراسی نمی‌دانی، علیه منافع خودشان، به بیعت با سلطه‌یِ سلطانِ قدر قدرتِ قانونی ترغیب می‌کنی؟! و بدون در دست داشتن مکانیسم راستی آزمایی و لایِ در باغ سبزِ گفتگوی تمدنت، معنایِ مردمسالاری را تنها تعیینِ یک سالار بر اراده‌ی ملی حقنه می‌کنی! آیا چنین تقلبی با اعتمادِ ملت شرافمندانه است؟ چرا به #تکرار عذر شرعی این چپاول ملی، از این قانونِ استثماری #توبه نمی‌کنی؟ چرا جبرانِ مافت نمی‌کنی؟ پس معنای فریب و #خیانت_به_اراده_ملی چیست؟
وقتی ضدیت با اراده‌‌ملی بر بسترِ جهل و وادادن و یا دزدیِ اعتماد ملی، قانونی شد، محصولِ نفرت‌پراکنی و دشمن‌تراشی و گروگانگیری و گروگانفروشی و تهدید و رجزخوانی و تطمیع و رشوه و نفوذ و#آتش_به_اختیاری به ظنّ خود در حضور قانون و مراتب قانونی، می‌شود همین شاخص ولایتمداری و کین‌ورزی بغض و کین و اخم و اشداء مع الکفار به توهم خویش و زورگیری عقیدتی و نفرت‌پراکنی علیه هر غیرخودی در داخل و خارج.
ببه این ترتیب قانونی، وقتی پیش‌نماز چنین کند، از اقتداءکنندگان چه توقعی است؟...که کین‌ورزی و خشونت، متکی به اعمالِ قدرت مطلقه‌ی قانونی است و... از کوزه همان برون تراود که دراوست!
در توسعه و نهادینه شدن هر فرهنگی، باید به مبانیِ قدرت قانونی نظر افکند!
خانه از پای بستِ قانون ویران است!... و خواجه در بند نقش لبخند و شال و پرچم سبز و بادکنکِ بنفش است!
دست پیش گرفتن هم شده از ابزار جنگ نرم با ملتِ غیرخودی؟...رو که نیست! سنگ پای قزوین است!
ظاهرا خجالت و شرم و حیا برای درنده‌گان دریده‌خویِ قانونی همچون تکلیفِ قانونیِ هفت سعید انقلابی، شرعا از ضعفِ نفس و از سیئات است!
آدرس را درست نشان دهید، ای چاه‌نمایان اصلاح‌طلب و شریکانِ دزد و رفیقان غافله!
جای کارفرما (ملت)، و پیمانکار(حکومت) در قانون اساسی عوض شده و مقصد این قطار قانونی، جنگ جنگ تا دیار قدس است! و بدون تغییر قانون اساسی به نفع حضور ملت مستقل، هیچ امیدی به گزمه‌هایِ ملتزم به اختیارات ناشی از سرنوشت‌نویسیِ تک‌نفره برای یک ملت بر اساس بند یک اصل 110 توسط قادرِ مطلقه به مقصدِ محتومِ صدور انقلاب نیست!
یغماشده‌ی محتضر:
خیام ابراهیمی
16 آذر 1396
تصویر: خرمشهر بر دریای نفت، 35 سال پس از آزادی 

کانکس، نه چادر! لبنان، نه ایران


#کانکس
 نه چادر؛ لبنان نه ایران
سرنوشت یعنی: اختیارِ ویرگولی در پس و در پیشِ یک "نه"!
از غــار کهف و حرا
لختی تامل کن ای توفانِ بلا!
تا غـــارِ پرلاشز و... سوله‌یِ کهریزک و گودالِ کربلا
تا کوره‌های آدمسازی و خیمه‌ها و چادرهایِ سیاه...تا امید به خیالِ یک "کانکس"
از پا افتاده‌ام اکنون... همچو عقربَکِ ثانیه‌شماری که خشکش زده... زنگ زده
در تعلیقِ زلزله‌های این دورِ گردان
و افتاده‌ام همچون اَجَـلِ معلّق
به دیسِ افطارِ دزدانِ ساعتِ رولکس
کانکس‌اَت کجاست زِ عبرتِ جنگِ زلزله با قربانیانِ رودبار و بم و بوئین‌زهرا؟... یا زهرا!
ای سیمولیشنِ بازیِ هیتلر و نازی در جنگ‌های نیابتی
و معرفت به جنونِ سلاطینِ انتحاری_محاربتی
و جهادِ سازندگیِ مینا در میادین مینِ اقتصاد و سیاستِ مقاربتی
و واگن‌هایِ پر از لاشه‌هایِ ارزانِ مقاومتی
میان اُمّ الکتاب‌ها و تابلوهای نقاشیِ گرانِ آدولفِ شاعر بر سرنوشت انس و جن
میان سنگرها... تپه تپه... هراس و تهدید و دلهره
در آمبولانسِ سرگذشتِ واگنِ سرنوشت فولکس!
آه ای کانکس‌های پر از ساعتِ رولکس!
افتاده‌ام اکنون میانِ سفره‌ی خونینِ نفت و دریوزگی در آستانِ حیوانی
دریده و تشنه و سوخته و بی‌پناه در لابراتوار ربانی
به‌سانِ مرغِ پرکنده‌یِ امید در آبجوشِ هوس‌های راهبانِ روحانی
که بخارش... در آسمانِ آبیِ ولایتِ علیا به معراج می‌رود
و از ابرهایِ عرش اعلی می‌بارد در چاله‌میدانِ ولایتِ سفلا.
پرهای سپیدِ دلم میانِ بالشِ خواب‌هایِ زردِ قناری‌هایِ سربریده
"بنفش" می‌شود در شکـوهِ و سیاهیِ سوادِ گنبد مطلایِ مرقدِ مطهرِ پیشوایی
آلوده نکن چشمانِ اشکبار را به خاکِ دستِ فراریان به غار
درونِ کنامِ روبهانِ ده شاهی و دوزار، روایتِ مطربِ تکرار
میانِ هِــزار هَـزارِ خونینِ نغمه‌خوان، لابلایِ زوزه‌‌های باد و آوار
چه می‌کنی اِی معمار شیران و یلانِ باربردار در این کارزار؟
هــــان... ای سردارِ همیشه بیدار و در نخِ آبروی بر باد رفته‌ی کاترینا بلوم...
هـــان... اِی سرت لایِ اصولِ قانونِ لحافِ پـرِ قویِ خدایگانِ خود را ارضاء
چه می‌کنی ای ناخدایِ دریای خون در سکونِ این تالاب؟
گر مرده‌خوار شده‌اند رمه‌ها و گر بی‌قرار و بی‌خواب‌
همه از زوالِ عقلِ خوکِ پیر غیرپاسخگوست در شادیِ مرداب
با تو کشتی نمی‌گیرم به دو پولِ خولی که مزدورِ غولِ چراغ جادوست
در لجن...در عفن... چه امیدی است به سیاه‌بازانِ بهشتِ عدن؟!
وقتی میان خرابه‌هایِ زمین‌لرزه می‌لرزند دخترکانِ سه ساله
نه در آغـــوشِ گرم و خونینِ قمه بر فرقِ هیئتِ آوازه خوان
که در آغوشِ سردِ مرده‌ی پدران
و می‌لرزانند زمین و زمان را
نه به هیبتِ کوبشِ طبل‌ها زیر علم و کتل و چای و زعفران
که میانِ دو لبِ بریده‌یِ مادران
ذکرِ رحمان و رحیم را... زیرِ بارانِ اسیدی
که خیس‌تر می‌کند خونِ بکرِ شتک‌زده به پوتینِ معاندان به حرم یار و حریم را!
و سوزشِ زخم تکلیف را در اعماقِ خوابی گران کابوس می‌کند...
همواره این رهگذران برای در راه‌مانده‌گان امیدی نبوده‌اند!
ای همه خود بخند و خود بگو و به سرِ سرخودان ببند چفیه و دستارِ کریم را
اِبنِ‌سَـبیــلِ این ویرانه کیست که چشمانش خیره مانده به سایه‌ها؟
به کرم‌ها... به سوسک‌ها،... به موش‌هایِ کـورِ میانِ جنازه‌ها...در جستجویِ دندان‌هایِ نیش و آسیابِ طلا...
میانِ غریقانِ حادثه در خلیجِ همیشه طلاییِ خلا
گـاه که "در راه مانده‌گان" برای رهگذرانی که خسته‌اند از لولیدن، امیدِ رهروی‌اَند
وقتی از کینِ کوران کرمانعلیخانِ نژند گمراهند
و راه نمی‌برند به خط مقدم مهرورزان مرزِ مهران!
آنان‌که به غــار کهف و حرا و پرلاشز پنـاه برده‌اند از گریز
از دستِ پیش و پشت‌پایِ پَسِ رَجّاله‌ها...
به چشمکِ ستاره‌ها و آیه‌های اثیریِ کاغذِ کاهی اسیر در شیرازه‌ها
"ففرو الی الله" کرده‌اند آیا؟...
و یا گریخته‌اند از شغال و گرگ و کفتار و ناس و نسناس و... شرّ وسواسِ خنّاس؟
چه می‌دانی از حکمتِ شش و بشِ نردبازان نرینه‌ در بختِ این تاس؟
دانم اما که روزی گرفته‌اند دستی درونِ غاری و کنونند "بریده دست‌وپا"
به خنجرِ تنها دستِ کجِ ساحرانِ فرعون‌شاه
آبِ بارانِ اسیدی خزیده بر بسترِ چادرهای سیاه...
سردت آیا نیست ای شمایلت در قابِ ماه؟
بصیرت‌اَت کجاست ای مدعیِ تباه... میان این‌همه آه؟
آواره‌گان را کانکسِ کعبه‌ بود امنیت و ایمنی؟
رَقّـه و بَصره‌اَت کجاست؟ که امنیتِ کانکسِ ایمن، ایمــانِ بچه‌هاست!
نفرت‌پراکنی و کینه با غریبه‌ها نه از سیه‌کاریِ ماست
که از ذاتِ قانونِ سیاه‌بازِ حق و باطل است و
زِ دندانِ امر و نهیِ تیزِ سگ‌هایِ هار و خندان پیداست
با من از نفرتِ پنهانِ دست‌وپا بریده‌ها مگو
اِی عابدِ شش‌هزارساله در اعتبارِ برندِ سگ‌پروری، اِی عدو!
آن جعبه‌یِ دربسته را بگشای... تا ببینم درونِ آن گه است یا گوهری؟
چه تنها خورده‌ای و می‌خوری حیات را پوست نکنده... زنده زنده
با چنگ و دندانِ سگانِ مرده‌یاب
بعد از مرگِ موری بی‌سواد لایِ نانِ خشکیده... لای کتابِ زنده به گور
گـور به گـور کرده‌ای صداقتِ هدایتِ زنده را و...
چنان شادخواری همچو موریانه‌ها در کفن... به اشتها
که ویرانه شد این تن و وطن و این من و این ما
که همچو گورخوابان و مرده‌گانیم
سگی بگذار و مـــا هم مردمانیم.
اینک اما، لختی تامل کن و... در لجن بمان!
کشتی نمی‌گیرم... دل قوی دار و نترس و با من بخوان:
به کجا چنین شتابان؟... به کجا چنین شتابان؟!...
خیام ابراهیمی
5 آذر 1396

عارفی که زبان باز کرد


عارفی که زبان باز کرد!
حکایتِ ادبیات عرفانِ جنگلی که سقفش به بلندای دار و درخته، در مزرعه‌یِ حیوانات شنیدنیه!
و دیدنیه وقتی‌که در دوری باطل، مرغ مجلس عروسی و عزایِ بادنجان دور قاب چین‌های ولایتِ چپ و راستِ یأجوج و مأجوج، هی واسه خودش بال بال می‌زنه و اسمشو می‌ذاره" "امید به پرواز".
هر چند مبانیِ مناسبات حقوقی در طبیعتِ وحشی حیوانات جنگلی و صحرایی و کلونی‌های قبیله‌ای، از قبیل انتخاب پادشاه جنگل و رئیس قبیله و گزمه‌ها و روابط عمومی و مبادلات اجتماعی، قابل قیاس با جامعه‌ی مدنی و انسانی نیست؛ اما تمام کلیشه‌های خشنِ اِعمالِ قدرتِ بَدَوی، از جمله ویژه‌خواری و خونخواری و گوشتخواریِ گرگ و شغال و کفتار برای دریدن بره‌های گیاه‌خوار مزرعه دراون پوستین‌های دروغین دیده میشه!
اونجا هم عرفا و علمای جنگل وقتی گرگ زوزه می‌کشه، گاه زبانشون برای مدتها بند میاد و جز گدایی و دریوزگی و قربانی کردنِ بره‌ها بواسطه‌ی موش‌ها و خوکها و به هر قیمت و به پایِ گزمه‌های پادشاه جنگل، واقعیتی نمیشناسن! پس اسمِ "پااندازی برای بهای دو ژتون مصلحت" رو میذارن "واقع گرایی"!
این شب‌ها یکی از عرفای برزخی بین مرز جنگل و مزرعه، پس از مدت‌ها لال‌مردن، بعد از مدت‌ها خوردنِ تخم کفتر تازه و تخم فریزریِ قناریِ قبلا کباب‌شده، بالاخره زبانش باز شد:
"از حالا باید، با حمایت از روحِ بنفش به فکر انتخابات مجلس حیوانات سال بعد باشیم" 
:(
تکلمه: باشه عزیزِ دلِ یوزِ پف کرده! تو راست می‌گی! از کوزه همان برون تراود که در اوست! وای به حال پامنبری‌هایِ گدا گشنه‌یِ ژن مرغوب شما، حضرت عارف العرفا!
حرف نمی‌زنه نمی‌زنه، وقتی هم روزه‌شو می‌شکنه حرفاش جز تَکـرارِ بی جربزگی واقعگرایانه‌یِ پشت کوه دماوند نیست که اونم به دردِ تداوم جاده صاف‌کنی در راه سیاستهای کلی تک نفره برای تجاوز به مزرعه‌های اجنبی از شرق تا دیار غرب می‌خوره و بس. به جای ابراز ندامت از گذشته‌ی حرامخواری و رفاقت با دزد و شراکت با غافله و جبران مافات، باز هم پررو پررو از حالا به فکر بیعت با نظام جنگله، تا ویژه‌خواری خیار سبز و بادنجان بنفش ولایتِ علیای خودی‌های قانونِ جنگل، بر ضد غیرخودی‌های عقیمِ ولایتِ سفلای قانونِ مزرعه، تضمین بشه!
پس تکلیف قانون این قطار چی میشه که مقصدش جنگ و تصرف سرزمینهای دیگه‌ست! و شما نهایتش تدارکاتچی و لوکوموتیوران همون قطاری که بره‌ها توی قسمت بارش بیشتر از ذخیره‌ی گوشت قربانی برای فتح جهان غیرخودی نیستند.
با این درایت و تدبیر و بصیرت برای تثبیت جنگ و خونریزی به مقصد فتح الفتوح انقلابی، چه کسی باید قانونِ سوزنبان رو عوض کنه؟
لابد بره تودلی‌های بره‌هایِ قانونا عقیم!
خیام ابراهیمی
3 آذر 1396

اخطاریه‌ی وارده در برزخِ هردمبیل‌تپه

اخطاریه‌ی وارده در برزخِ هردمبیل‌تپه
مهم و فوری!!!!!!
از: سگ قذافی
به: سوراخ‌موش اساتید و شبهه‌روشنفکران و موش‌های طاعونی و شهروندان بی‌حقوق قبایل بدویِ حکومتِ صحرا.
_مسئولِ زورگیر زنجیره‌ای-امنیتی-اطلاعاتی-ارباب: زود بیا دَمِ در بینیم!
_رعیت خفت‌شده: سلام علیکم و رحمةالله و برکاته!
اخطار
مشترک محترم!
احتراما،
با عنایت به حذفِ کاغذیِ قبوضِ آب و برق و تلفن و گاز و گو...، و علی‌رغم چندین بار اطلاع رسانی، متاسفانه #اطلاعات شما در سیستم اداره آب و برق و تلفن و گاز و گو... ثبت نگردیده؛ و کم‌ مانده سِمَتِ محوله را از ما بگیرند و بدهند به یک سگِ گرسنه‌یِ دیگر (تو بخوان: یک قلّاده شیرِ ژیان دیروز و یک مامور معذورِ محتاج و روبه‌مجازِ امروز).
خواهشمند است سریعا شماره پرونده و شماره موبایل (مالک یا مستاجر) و کد ملی و تلفن ثابت خود را به شماره ‌موبایل مامور ما پیامک کنید، و یا در غیر اینصورت به اداره برق مراجعه فرمائید. وگرنه همه‌چیز قطع می‌شود!
منِ‌الله التوفیق
با تشکر: سگ قذافی و توله‌های_برخوردار و #آتش_به_اختیار
اداره‌یِ اجرایِ احکام قانونی ولایتِ هردمبیل‌تپه
.
پاسخ صادره:
مگر داشتنِ موبایل، امری اجباری و قانونی است؟ پدر صلواتی! تو برای خفت کردن در دخمه‌ها، پیدا و پنهان (جوری که ریا نشود) با وضو تجاوزت را بکن و برای پاسداشت حقوق شهروندی، تعداد متجاوزین را زیاد کن! بر گورِ پدرِ نماینده‌های حرامخوار و نمک‌گیر و مرده‌خوارِ زبان به‌کام گرفته و لال، سگِ زنده‌یاب شبانه‌روزی بدون آب و غذا نگهبانی بدهد! محض آگاهی، خدماتِ الکترونیکی را مثل وحدت ملی فرمایشی از بالا به پایین، به تجاهل‌الغاصبین، اشتباهی خوانده‌ای، بینوا گزمه! بدونِ صندوقِ پول و کارتخوان، کارتِ عابربانک چه معنا دارد، عالم!؟ تو تجاوز به‌عنفِ تاریخی‌ات را قانونی ادامه بده و به‌کمک تدارکاتچی‌های بُزدل، تا 1400، ویژه‌خواری‌ات را حلال کن!
یدالله فوقِ ایدیهم.
#حقوق_شهروندی_روباه_کفتار_مکار_تدبیر
#خشت_اول_زورگیری_عقیدتی_معمار_حقیر
#ادبیات_مکتبی_شعار_سیلی_مرگ_شمشیر
#فرهنگ_بالارفتن_از_دیوار_سفارت_سفیر
#مکتب_تجاوز_خودی_به_غیرخودی_فقیر
#معرفت_گروگانگیری_گروگانفروشی_باج_خراج_سرگردنه_اسیر
#تئوریسین_اتاق_فکر_استعمار_پیر
ملاحظات: وقتی #پرچم_زرد (جنگ) بنیادی و قانونی است! #پرچم_سپید (صلح) ناممکن و #پرچم_سرخ و ضدیت با حقوق موش‌ها، غیرقابل کتمان و اساسی است! و ادبیات نقد و کرسی‌های آزاد اندیشی، سرکاری و در باغ سبزی است برای تصفیه‌ی چهار عنصر آب و باد و آتش جامعه از ناخالصی در ته باغ!
#بصیرت : و بدین‌ سیاق، عراق و سوریه اگر دیر یا زود لیبی ‌نشود، زیمبابوه خواهد شد!
کی به کیه؟!
متقابلا با یک پالان احترام مفت:
و با پوزش از پژواکِ صریحِ فرهنگِ مکتبیِ دریدگی و درندگی.
خیام ابراهیمی
1 آذر 1396 (4 روز مانده به روز بسیج غایب در زلزله و حاضر به زلزله)
پی نوشت:
طرح مدادی از خطوطِ زوال عقلِ غیرقابل اثبات و غیرقابل اعتراضِ چهره‌ی ملکوتی و بیمار قذافی، از خودم.

جای خالی زبان مشترک حقوقی ملی


جای خالی "زبان حقوقی مشترکِ ملی" و "صلح و همزیستی"
خاله جان، دایی جان آزاده! گوش کن چی می‌گه! نبین کی می‌گه!
از پرچم زرد و سرخ جنگ تحمیلی، تا پرچم سپید صلح
1- در ویدئویی حسن نصرالله سرکرده‌یِ حزب‌‌‌الله لبنان، صراحتا با نفی فرهنگ پارسی، خود را میراثخوارِ برحقِ ثروت و منابعِ ملی ایرانیان، بواسطه‌یِ رهبرانِ عربِ نظام ایران می‌داند! براستی او به چه مجوزی از ادبیات ضدیت عرب-پارسی بهره می‌برد؟ او هزینه‌شدن ایران را در سوریه و لبنان، مرهون سرمایه گذاریِ حاکمیتِ ایران می‌داند!
2- سلیمانی بعد از فتح کرکوک از محل منابع مالی و انسانیِ ایران، می‌گوید شیعیان، داعش را شکست داده‌اند، اما نمی‌گوید داعش مسلکی یعنی تثبیتِ "زورگیری عقیدتی" در احکام قانونی و از محل مصادره‌ی اعتماد و اراده ملی... و چنین نگاهی است که مخالف هر رقیب برای قادر مطلقه‌ی خودی است! و مردم مستقل در این خرس وسط بین مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی، مصداقِ غیرخودی است!
3- اسد بعثی معتقد به جدایی جزایر سه‌گانه عربی از ایران، اکنون پس از یک جنگِ خونبارِ داخلی چندساله، با کمک روسیه و ایران، امروز با پوتین ملاقات کرد و از یارانش تشکر کرد. اینکه هزینه‌های این جنگ‌های نیابتی از جیب ایرانیان، با توافق و مجوز چه کسان هزینه شده است، بماند!
4- وقتی امریکا با تصرف عراق، صدام بعثی را برکنار کرد، بلافاصله هزینه‌های خود را از منابع نفت عراق برداشت کرد! چون ملت امریکا خود را صاحب منابع ملی خود می‌داند، و کسی نمی‌تواند آن را بذل و بخشش کند!
5- حکومت ایران پس از 30 سال، هنوز خساراتِ جنگ با عراق را طبق حکم سازمان ملل نستانده است!
6- با توجه به اینکه بنیادِ تمام این جنگ‌های تحمیلی بر ملت ایران، ریشه در وحدت فرمایشی ملت با قدرت حاکمه داشته است؛ پرسش اینجاست که بر اساس ادبیات تنش‌آفرین و رجزخوانی لفظی که همواره موجب برانگیختن ملت زورگیری شده توسط قدرتهای قانونی غیردموکراتیک منطقه بوده، تا کی باید جنگید؟ رهبران جناحین چپ و راست به تاسی از معمارکبیر و رهبر فعلی بر این باورند که تا فتح دیار قدس! اما آیا ملت ایران با تداوم دشمنی با غیرخودی و جنگ موافقند؟
7- منابع ملی و اراده ملی، عملا به عنوانِ سوختِ یک موتور بنیادی و محرکه‌یِ وحدت فرمایشی و قانونی در جنگ (نه صلح)، با تقسیم ملتی واحد و جهان بین مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی، موجب شکاف طبقاتی و فقر و فساد و زوال اخلاقی و ویرانی امنیت روانی و پریشانیِ فرهنگی و اقتصادی خانواده‌های حاشیه نشین قانون شده است!
8- 40 سال است که ملت ایران در حال پرداختن هزینه‌های ویرانگرِ انقلابی صدور انقلاب و زورگیری عقیدتی و گروگانگیری و گروگان فروشی و تنش و جنگ و تحریم و لابی و قراردادهای استعماری و نقض آن و تحریم و لابی مجدد و ... ناشی از ادبیات شعار مرگ بر غیرخودی و از دیوار سفارت بالارفتن به جای دیپلماسی حقوقی، به جای استراتژیِ وحدت ملت با ملت و همزیستی مسالمت‌آمیز و هم‌افزایی ملی است!
پرسش: براستی چگونه می‌توانیم به صلح دست یابیم؟ و این تهدید مستمر را به فرصت تبدیل کنیم؟ آیا چنین هدفی با مقابله به مثل و ورود به بازیِ فحاشی و کینه‌پراکنی دلخواه صاحبان قدرت ممکن است؟
.
از جنگ با دیگری و غیرخودی تا صلح با خود چقدر راه است؟ آیا ما در خود به صلح رسیده‌ایم؟ و یا جنگ با دیگری فرافکنی برای جدال‌هایِ درونی یک فرهنگ بومی در خود ماست؟ آیا ما از بلای خود برتر بینی، حق به جانبی، ضدیت، تحقیر، تمسخر، خشونت، تفاخر، رقابت ناسالم و لابی و رانتخواری و ویژه‌خواری ایدئولوژیک برای حذف دیگری آزاد شده‌ایم و با خود و دیگری در صلحیم؟
به باورم، "جنگ و صلح" هم فرایندی فردی و هم فرایندی اجتماعی است!
پیش از هر رابطه‌ی اجتماعی ما نیازمند "زبان مشترک حقوقی" با دیگری و یکدیگریم! اما آیا قانون اساسی چنین امر وحدت بخشی را ممکن می‌کند؟
اما آیا ما به این زبان غیرقابل سوء‌تفاهم اشراف داریم؟
چگونه باید در دام جنگ افروزان نیفتیم؟!
ابتدا باید به خود پاسخ دهیم: آیا براستی ما تشنه‌ی صلحیم یا جنگ؟
بدیهی است که برای تسلط بر سرنوشت خود، برای دستیابی به سلامت، نباید تنها بر اساس شعارهای عقیم این پرچمدار و آن مدعی، ساده دلانه و هیجان‌زده، این و آن را پرچم خود کنیم! ما ناگزیریم که ابتدا خود پرچمِ خود باشیم.
از بیماری زورگیری و ادبیات خشن و ضدیت با خودی و غیرخودی، تا سلامت و مدارا و همزیستی مسالمت آمیز و هم‌افزایی در مناسبات و منافع مشترک، چقدر راه است؟
از رهایی از بردگی در جهان بسته‌ی بتخانه‌ها، تا آزادگی در جهان باز همزیستی مسالمت‌آمیز چقدر راه است؟!
چقدر برای گفتگو با زبان مشترک همزیستی و ضد زورگیری آماده‌ایم؟
آیا خود ما تحمل دیدن و شنیدن و همزیستی با کسی که سرش در کار خود است اما با سلایق ما نمیخواند، دچار آرامش و توان دیالوگ و مبادله‌ و همجواری هستیم؟ و یا ما هم شهروندان را ابزار افکار نیک و بد خویش میخواهیم و ما هم در این بده بستان کاسبی گرانفروش و کم فروش و بنداز و در رو هستیم؟
اصلا هیچ بقالی هست که بگوید ماست من ترش است؟
شاید باید از کاسبی دست برداریم و تنها خود باشیم. خودی که به همزیستی مسالمت آمیز تنها باید به همسایه‌ و هموطنِ و انسان هم عصرِ خود عشق بورزیم، حتی اگر او بیمار فرهنگ زورگیر و خشونتبار سنتی یا مدرن باشد! اما چگونه میتوانیم بیماری را تشخیص دهیم وقتی خود بیماریم؟ شاید اول باید به سلامت خویش بیندیشیم و دوستانی برگزینیم که با ما هم رای هستند و بدین گونه با تمریم مستمر در پندار و رفتار و گفتار خود و سلامت را توسعه دهیم.
اینکه بخواهی ابزار این و آن باشی، یا مختار؟ به خواست و عملِ خودت بستگی دارد! اینکه مناسبات قدرت بخواهد تو چه باشی وابسته به تن دادن یا تلاش برای اثبات شخصیتِ خود توست! اما پیش از هر چیز باید بپذیری که باید از چنبره‌ی قدرت زورگیر، ترک اعتیاد کنی! برای داشتنِ تشخص و خود بودن باید بتوانی فریفته‌ و جوگیر شعار مفتِ روبناییِ صاحبان قدرت انحصاری نشوی! باید بتوانی در دام القائات صاحبان قدرت صید نشوی! وگرنه اگر کوتاه بیایی، باید تا ابد بازیچه‌ی دست این و آن باشی! پس چنین خواستی نیازمند عمل است!
نگاهی بیندازیم به استقلال و آزادی و بلوغ و تشخص و هویت مسیح علی نژاد از جهان بسته تا جهان باز!
این مهم نیست که کجای جهان باشی!
این مهم است که آیا میخواهی با خود صادق باشی یا نه؟
می‌خواهی زورگیر باشی و به زورگیری تن دهی یا نه؟
میخواهی با ادبیات بیماران فرهنگی گفتگو کنی یا نه؟
مطمئن باش که ویروس فحاشی و کینه تو را به عشق و هم افزایی اجتماعی و ملی نمی‌رساند، اگر خود و دیگری را با ویژگیهای اختصاصی نپذیری و با دیگران تمرین همزیستی مسالمت‌آمیز و دگراندیشی نکنی! خود را از دام زخم و کین و تنشهای موروثی و کودکانه برهانیم تا لایق آزادی باشیم. در هوای مسموم وارد نشویم. با زبان مسموم سخن نگوئیم. با فیلتر ضدیت به هستی نگاه نکنیم. دیگران را بپذیریم تا پذیرفته شویم! این یک تمرین ملی است که در اخبار تفرقه آمیز و جعلی و مشکوک، و در آتش گمراهی و تنش آفرین دیگران ندمیم و صلح و عشق را از همین گام آغاز کنیم. ضرورتی ندارد وارد هر بازی تنش آفرین شویم. گاه میتوانیم تنها سکوت کنیم و تماشاگر باشیم و نفرت با نفع عشق نادیده بگیریم. نه با تائید زورگیری و جنگ و یا نفی و صدیت میدانی در معرکه، بلکه تنها با جاخالی دادن، با آغوش باز و توسعه‌یِ ادبیات صلح.
با عشق، جنگ افزار دشمن را از کار بیندازیم و دست در دست هم نهیم به مهر...میهن خویش را کنیم آزاد!
در آزاد کردن میهن خود نیازی به جنگ نیست! عشق و مهر نزدیکترین راه توسعه و به بار نشستن است! تو به بار بنشینی، جایی برای علف‌های هرز باقی نخواهد ماند!
برای شروع، با صلح‌طلبانی دوستی کنیم که معقتد به انسانند، نه با رادیکال‌هایی که انسان را پیچ و مهره‌ی کارخانه‌یِ ایدئولوژیک خود می‌خواهند!
پیش از این گام اجتماعی اما ابتدا باید صلح را در خود آغاز کنیم و با خود رفاقت کنیم و نخواهیم مثل این و آن باشیم! ما ویژه‌ایم و البته بر کسی برتری نداریم! ابتدا باید خود را پرچمِ سپیدِ خود کنیم! و پرچمداران ویژه خوار قدرت سبز و بنفش و سیاه را در محیط خود به چالش بکشیم و مستقل شویم! تا چشم به امید کاذب به قانون خودی-غیرخودی قانون حق و باطل بسته‌ایم، باید بجنگیم! ابتدا باید از دامِ در افتادن در پرچمداری این و آن خود را رها کنیم! باید از دام امید به پرچمدارانی چون #خاتمی و روحانی و مسیح علی‌نژاد و #کامران_قادری خلاص شویم! آنها نشانه و بهانه‌اند، اما هدف امید ما نیستند! هر کس باید خودش پرچم شود! به جای دل بستن به این و آن پرچمدار و حق‌گو، ابتدا به حقیقتِ استقلال خویش بیندیشیم! تا در گام بعدی جزئی از پرچم رنگین همزیستی‌مسالمت‌آمیز و لایق آزادی باشیم. باید ناگزیریم برای دستیابی به صلح به زبان مشترک حقوقی بین خود و جهان مسلح شویم!
ابتدا ضروری است که آزاده شویم از قانون تفرقه و ضدیت و مقایسه و امید به پرچمداران، و از خود شخصیتی مستقل داشته باشیم که آیا می‌توانیم با تمام شریکان خاک مشترک به صلح برسیم؟! تنها آنگاه است که به هر حرف و سخن و شعار و خبر درست یا نادرستی، دیگر بازیچه‌ی مطامعِ ویژه‌خوارانِ قانونِ اساسیِ ضدیت با هویت مستقل خویش نخواهیم شد و جای خویش را در مناسبات اجتماعی تعیین خواهیم کرد! یکدیگر را بت نکنیم تا بعد ناگزیر شویم آن بت را بشکنیم!
تمرین کنیم و بعد موضع بگیریم!
خیام ابراهیمی
30 آبان 1396
پی نوشت:
1) #استقلال_از_پرچمداران ، #استقلال_از_قانون_خودی_غیرخودی
2) ویدئو: استقلال و آزادی و بلوغ و تشخص و هویت مسیح علی‌نژاد از جهان بسته، تا جهان باز!

آنکه نمی‌ترسد و آن‌که می‌لرزد


آنکه نمی‌ترسد و آنکه مثل سگ می‌لرزد!
1) آماده‌باشِ "بسیج" از غیبت در زلزله 21 آبان تا حضور در زلزله‌ی غیبی 5 آذر
2) تمرین ملت پیاده از قطار صدور انقلاب، در مواجهه با امدادهایِ غیبی در روز بسیج
آقایان #خاتمی، #موسوی و #روحانی!
#شواری_عالی_اصلاح_طلبان
پیوندتان مبارک! برای بیعت و تثبیتِ ستونِ منیعِ قانون‌اساسیِ امتِ خودی علیه ملتِ غیرخودی و عقیم و زلزله‌زده‌!
وقتی لبخندهایِ سبز و بنفشِ پیروز شما در حضورِ پرفتوحِ امنیتی‌ترین حقوقدان نظام میانِ گزمه‌های گرسنه و جیره‌بگیر، در زلزله‌ی شرق و غرب شکوفا شد، تنم لرزید از این همه مروارید امنیتی که از چشمانِ سنگی می‌بارید! عاطفه و احساس غنیِ مؤمنینِ ایمنِ نظام در کاخ‌ها و قلعه‌ها، ستودنی بود! طیفِ رنگ‌های شادِ عبایِ موج‌سوارانِ اعتماد، از زرد قناری تا شکلاتی و خردلی حسابی احوال پامنبری‌های خاکستری را قهوه‌ای کرده! آن هم با تم سیاهِ کین و خشمِ زنجیره‌ای عاری از مِهر قانونی در چهره‌ی ارباب، بین امتِ ویژه‌خوار خودی، و جنازه‌ی قانونیِ رعایایِ مالباخته و غیرخودی... آن هم هنگامی‌که در پای ویرانه‌هایِ مسکن مهر، در فهمِ ایمنی تدبیرِ پشتِ بصیرتِ امنیت میلی، بر ویرانیِ ایرانی، حیرانی!
تو گویی خرس وسط بازی با اعتماد صغیران، تکلیف و فصل‌الخطابی قانونی از معمار کبیر زورگیری عقیدتی است!
در خبرها خواندیم و دوستمان نوشت:
"غیب پرور" رئیس بسیج کشور با وزیر جوان ارتباطات به یک مفاهمه‌ای رسیده‌اند که با شبکه‌های اجتماعی چه کنند! اینکه گام‌هایی برای ارتقاء سواد رسانه‌ای کاربران ایرانی بردارند. بعدش رئیس بسیج وعده داد که روز پنج آذر که روز بسیجه قراره گشت‌های محله‌به‌محله بذارند. البته اضافه کرد که به شکل مسلح وارد حریم خصوصی افراد نخواهندشد!
برایش نوشتم:
آیا ایشان به ورود غیرمسلح اشاره‌ای نفرمود؟!
فعلا که هنرِ "غیب پرور" غیب کردنِ بسیجِ ساندیس‌خورها و خودسرها و چماقداران و نقشِ غیبی آنان در زلزله غرب از سرپل ذهاب، تا "سر پل صراط" بوده است! لابد از این ستون تا آن ستون فرج است!
پرسش: راستی ایشان که قطار قطار از پایگاه‌هایِ بسیجِ روستاها به شهروندان مدنی در شهرها حمله می‌کردند و در 9 دی به دادِ ملت فتنه‌زده رسیدند، الان کجا غیب شده‌اند؟
در لبنان و سوریه و عراق آیا؟ یعنی این امتِ گرسنه به آن حد از معرفت و توانایی رسیده که بتواند خودش خودش را بخورد؟
خوشا قانونِ مکر و تدبیر و بصیرتِ سلطه‌ی فرد بر عقیمانِ تسلیم!
آیا در تلخ و شیرینِ این پیوند مبارک، وقتِ آن نرسیده که از بیعت با قانون سلطه، توبه کرد؟
مالباخته و شهروند پیاده: خیام ابراهیمی
29 آبان 1396
#شریکان_تجاوز_به_مام_میهن
#توبه_کن و بعد #جبران_مافات_کن !

سناریوی بنفش

سناریویِ بنفش
***
هِله اِی یـارِ قدیمی! شاد باش*! ... کـاش این شادی نبود در بـــاد، کاش!
شـــادیِ تو، شادیِ شب تا سحر ... چون سحر شد: "خانه‌مان شد بی‌پدر"
شب دراز است و قلندر روزه دار ... تا هزار و چـــارصد، پـاسَم بِــدار!
صبحِ دولت تا دَمَد از قعرِ چاه ... از دماوند، رأیِ تـــو، تکرارِ کــــاه
عزمِ تو در نُهِ دی ویرانه شد ... چون "خیالی" حصر در کاشانه شد
پَرچَمَت گیرند به دست و شاخ‌تر ... می‌برند از خاوران تا باختر
آفرین سربازِ گمنامِ عدو ... *"تینک تنکِ" تو، مرا کرده بَـبـوُ
آن اُتـــاقِ فکرِ استعماری‌اَت ... کرده ملّت: اُمّتِ اقماری‌اَت
...
هِله اِی یارِ دبستانیِ من ... با تو گویم راز رأیِ این وطن
داستانِ تو به‌دستِ گزمه‌هاست ... پَرچَمَت در دستِ گرگِ رمه‌هاست
داســتانِ ناخدایِ بی‌کسان ... ماجرایِ فرعون و خار و خَسان
می‌کند محمود را دشنامِ خویش ... تا تو را باور شود برجامِ خویش
مـــوج می‌سازد به حرف و صد شعار ... حرفِ مفت از او و کار از بهرِ یار
می‌دهد پرچم به‌دستِ یارِ غار ... تا که بیعت را کند او اعتبار
باز هم "بیعت" شده درمانِ بُت ... انتخابات است و قانون جانِ بُت
سنگرِ داعش شده سبزِ مجاز ... در تلگرام، فیس‌بوک، نبضِ حجاز
چون "حَسَن" تهدید را فرصت نمود ... باز هم در این سفر رخصت نمود
وَر نه صندوق را همان پیمانه بود ... میرِتان توبه نکرد، در خانه بود!
ماجرایِ میرِتان چون شاخ شد ... لرزه بر سلطانیِ یک کــــاخ شد
گفت سلطان چاکران را: چُوُن کنم؟ ... با بصیرت این وطن افسون کنم!
شیخِ دانا و حقوقدانِ اَمین ... گفت: سلطانا، منم چاره‌یِ کین!
جنگِ میدان را میانِ خود بریم ... مردمان را گر ربائیم سروَریم
از میانِ تیر خلاص‌زن‌هایِ خود ... چند نفر را می‌کنی غوغایِ خود
یک نفر "سُرنــــــای" با مردُم زَنَد ... یک نفر طبلِ سَرانِ قُم زَنَد
یک نفر قصدِ دیــــارِ رُم کند ... یک نفر مقصودِ او را گُم کند
جمله‌یِ یارانِ تو در حکمِ تو ... هر یکی بازیگرِ یک حکمِ تو
رأیِ مردم سرشماری می‌کنیم ... جمله‌گی را بنده‌یِ رِی می‌کنیم
با زبانِ خود زنیم حرفِ عَدو ... سیلی و تدبیرِ کـــــار را تا بگو
گفت سلطان: مرحبا بر تو حَسَن! ... راهکارِ تو بُوَد خیلی خَفَن
عقلِ جِنِّ مصلحت سربارِ ما ... جِنّ تویی، مجنون تویی در کارِ ما
پس سَرِ آن جِنّ پیر در زیرِ آب ... هر که "جز ما را" بگو: راحت بخواب!
گفت سلطان: رأیِ ما رأیِ خداست ... مکر با کفار و ملت با شماست
عبرتِ هشتادوهشت این شد پسر ... بی‌شکستن موج را ساحل ببر!
سبز و زرد و سرخِ این ملّت بخر ... پرچمی برساز و اُمّت را نِگر
رویشی افسرده را در خون بِزَن ... تا بنفش زایَد تو را با ما "حَسَن!"
چون‌که قانون کرده ملّت را دو شَقّ ... باطلان را دربیامیزیم به حقّ
گر شود موجی بسازیم از طلَب ... بی‌خودی‌ها را سواریم تا حلَب
پرچمِ غیرخودی را با شعار ... می دهیم در دستِ استــــادِ هَـوار
تا توانی وعده‌یِ بیهوده دِه! ... تو هویج و من چماق، در ابر و مِه
گیج سازیم دشمنان را بین خویش ... تا که چرب سازیم سیبیل را همچو ریش
یک نفر را می‌کنیم دشنامِ تو ... یک نفر دلداده‌یِ ناکامِ تو
در میانِ دامِ تو بـــا دامِ ما ... مردمند با بیعتی در کــامِ ما
بعد از این رأیِ من و مَکرِ شما ... با وضو، یا بی وضو، خانیم ما.
...
هِله اِی یــارِ عزیزِ شادِ من ... شادیِ تو: خــــون در غمبــادِ من
رأی را از بهرِ بیعت می‌خرند ... می‌فروشندش به شور و می‌دَرَند
آن‌چه تو رأیِ خودَت پنداشتی ... کی شود سبز آن‌چه در دل کاشتی؟
حالیا این رأی و این میدانِ تو ... شب بخوابی یا نخوابی آنِ تو!
جمله‌گی کرّوبیــانند این کســــــان ... خوابشـــان بی‌خوابیِ دلواپســـــان
باز هم شب شد، چه تَکرارِ بَدی ... شادی و غم قبضه‌ در دستِ دَدی
از علی‌آبـــاد تــا وَنکُوِر است ... صندوقِ مولا زِ رأی هنگ‌اُوِر است
می‌شمارید دانه دانه رأیِ‌تان ... تا بپنداری که اوست آقایتان
قلبِ ما در مُشتِ مولا می‌پَرَد ... جوهرِ انگشت را خون می‌خَرَد
صندوق است و الکن است و گنگ و کور ... حکمِ اربابِ قضا را تو بجور!
حکمِ اربابِ قضــــا پوشیده بــاد ... "کدخدایی" داند آن‌را چون جهــــاد
دوسـتـان رأیِ شما رأیِ وِی اَست ... موجِ مولا نـــرم در رأی‌اَت نشست
جنگِ نرم است و خودی‌ها یکه‌تـاز ... التقاطِ خنجر و وِرد و نـمـاز
نیک و بد را در هم و برهم کنند ... تا که چاهی را به راه مرهم کنند
او که دانَد ترسِتان از بهرِ چیست ... ترس می‌کـــــارَد میانِ هست و نیست
او که استادِ سواری بر شماست ... رأی می‌چیند زِ کشک و دوغ و ماست
صحنه‌یِ بتخانه را آزین کند ... یک به یک بت‌هایِ خود را هین کند!
پرده‌دار است و بُتِ اعظم خداست ... مکر او تکلیف، نه از رویِ ریاست
پرده‌یِ صحنه چو بـــالا می‌رَوَد ... نقشِ هر یک تا ثریــــا می‌رَوَد
بت‌شکن را می‌کند مامورِ ترس ... بچه‌بُت را عاملِ اُمّید و چَرس
بچه‌بُت اَمن و اَمین و مَحرم است ... بت‌شکن بازیگرِ نامَحرَم است
چون نمایش می‌شود آغاز بـــاز ... هر یکی خوانَد خودش را صحنه‌ساز
می‌کند تحریـــک با بُغضِ بَدان ... تا که یاران گُل شوند، هم خارِتان
یک سفر گل می‌شود در دستِ تو ... یک سَفَر خاری شود در هَستِ تو
این سَفَر "شادی" است سهمِ نامِتان ... ناخـــــدا و بیعت و تـَکــرارتــــان
یک سفر شهد است در خردادها ... یک سفر زهر است در مُردادها
بـــاز لبخند و شعار و، کـــار هیچ ... رسمِ قانـونِ دوقطبی: "مـارپیـچ"
پیـــــچِ رگلاژِ اســــــیرانِ هوی ... منطق و سفسطه و زخم و شفا
جمله‌گی در جعبه‌یِ شعبده‌بــاز ... تعبیه در موسم و وقت نیـــــــاز
"انتخابات" صحنه‌یِ یک صنعت است ... پوستینی در هوایِ خلعت است!
این که سلطان را چه باشد احتیاج ... رأیِ تو شیری شود روبَه مزاج
این سَفَر از ابتدا مقصود بود ... "راه" مقصد بــــود و رأی مَـردود بود
ظاهرا پیروزِ میدان حسن است ... او زَنَد "حرفی" که خیلی خَفَن است!
گر نشد! لابد که وقتش مقتضی است ... رأیِ ارباب در دلِ او منجزی است
انتخابات صحنه‌ی تعدیلِ ماست ... امنیت در چینشِ قندیلِ ماست!
یا که باید شاد باشیم یا غمین ... یا که باید هار باشیم یــا امین!
اینکه ملت را دوایِ درد چیست؟ ... با من و تو نیست با امرِ ولی است!
این نه از لقلقه‌یِ ذهنِ من است ... "حکمِ قانون" سرنوشتِ وطن است
بندِ یک، "اصلِ صد و ده" را ببین ... سرنوشت‌ِ خود، از آن بـــوتــه بـچـیـن
پس تو را یـــاوه نگویم که که‌ای! ... تو همانی که زِ "قـــانـون" مُرده‌ای
هست هشتاد و نَوَد "درصدِتان" ... می‌کنَد پنجاه و چل، تعدیلتان!
می‌رَوید از غـزّه تا شــــام و عـــــراق ... با دلِ خوش، موشک و چنگ و یَراق
با تو کردم من بنفش را تجزیه ... تا بخوانی متن را در حاشیه
آن‌چه پنداشتی: بنفش و سبز نیست ... مشکی است و رمز آن دانی که چیست؟
تـــا بگــــوید: "من گرفتم بیعتی" ... آن‌که پیروز شد مَنَم، نه ملتی!
بــاز این گوی و همان میدان و راه ... دولتِ جنّتی و جنــگ و ســـپاه
فرصتی بــــود به دستی لغزان ... "تو" خیالی! واقعی من را بخوان!
آنکه تو "یــــــارِ" خودَت پنداشتی ... "یـــارِ من" بود و تو خود انگاشتی!
"قفل" قــانون و، "کلید" در دستِ یـار ... یـــار در تدبیر و اُمّیــد و "ســوار"
حسن و محمود و ابراهیم مَنَم! ... آن سه حرفند!، "من" سَرَم؛ من بَدَنم!
این بصیرت را به گـــــوش آویز و دان: ... سرمه بر چشم من‌و، "تو سرمه‌دان"!
حـــال خوش‌بـــاش! چون شبِ هشتادوهشت ... در هزار و چارصد صحرا و دشت!
خیام ابراهیمی
30 اردیبهشت 96
ساعت سه بامداد
تا چهار سالِ دیگر و... تا تدبیرِ امیدیِ دیگر در این پهنه
مبارک باد بصیرتِ این بیعت بر اُمّتِ آگــاه و همیشه در صحنه.
---------------------------
پی‌نوشت:
* 1) عرضِ تبریک:
پارادوکسِ غمِ 88 و شادیِ 92 در 96 تا 1400؟! روایتی گروتسک است!
این نوشته را تقدیم می‌کنم به دوستِ اصلاح‌طلبم، که سه روز است مرا به خاطر تحریمِ نرم، سخت تحریمِ کرده؛ چرا که سَروَرِ قانونیِ دشمنِ مکار و مشترکمان را که به قانونِ زورگیریِ عقیدتی باور دارد، تحریم کردم.
برایش نوشتم تا مگر با یک غیرخودی که او را غیرخودی نمی‌داند آشتی کند.
و اگر خدا(یت) می‌خواست، آنان شرک نمی‌آوردند! و ما تو را بر ایشان نگهبان نکرده‌ایم!
و تو وکیل آنان نیستی!... و تو وکیل آنان نیستی!... و تو وکیل آنان نیستی! (107)
تو برایِ هشدار و مژده‌ای... همین!
پس گریبان چاک مده، ای پیام‌رسان!
...
** 2) تینک تنک:
درس لیلای لیلی به فرزندِ ده ساله اش یاشار:
"تینک تنک" چه باشد؟ پسرم!
Think Tank!
بنگاه فكر!
(اتاق فكر و مخزن فكر و انديشكده و اينها ... اينها
Brand هستند روي عملكرد واقعي ... )
در جامعه‌ي سرمايه‌داري از
Human Right Watch تا والمارت، همه بنگاه‌هاي مختلفي هستند كه اجناس مختلفي مي فروشند. فراموش نكن!



کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...