#حقوق_بشر و عشق؟
درجات و دَرَکاتِ دردِ ذره بودن زیر سُمِ اقلیتی بینِ اقلیت
همواره از دلقکها میترسید!... "ترس"، بازدمِ دمهایش بود... همان دلیل مالباختهگی و تجاوزِ پیدرپی. داستان گروگانگیری و گروگانفروشی و گروگانکشیِ پناهندهگان، به لوطیتر از خود و عنتربازی و شاباشِ تلخکی به هرجایی بالانشین.
عنترِ لوطی نبود و خون را با تکههای نجویدهی پیتزا بالا آورده بود و یکی با پنجه بکس میکوبید توی سرش... کوفت بخوری زنازادهیِ سرخر!... که گند زدی به زندگی و رختخوابِ ما!
سپتامبر باشد و دخترکی باشی چاق و بی کس، یازده ساله شبیه حالِ جودی آبوت در برجهای دوقلو وقتی مثل بابالنگ درازِ قصهای در آتش میسوزد، پنهان پشتِ سنگرِ آرزوهای رنگینکمانی و در اقلیت میان چند اقلیت در محاصرهی جماعتی اقلیت، در جامعهای حقیر و غولتشن و زورگیر و ضعیفکش که هر لحظه در حالِ انفجار در آغوش دیگری، خود یک اقلیتِ "خود اکثریت پندار" در جامعهیِ زورگیریشدهیِ بشری است!
از کجا آغاز کنم؟ از کدام درد و زخم؟ از کدام خون مردهگی؟
از خوردنِ خونمردهگیِ زخمهایِ پوستِ سر با ناخنِ بیلاکِ انگشتی زخمشده با ناخنِ لاکمردهیِ دستِ دیگر، که به خودش ثابت میکرد زندهگی باید طعمی داشته باشد قابل درک. درکی که پر بود از خلاء بده بستان همکلاسیهای همجنس با هم و با پدر و مادرانی که پیر و سکتهای و سرطانی و اقلیت نبودند و آب و برقشان به خاطرِ نپرداختنِ قبض هیچگاه قطع نمیشد و جوان بودند و شاد و در جشنِ تولدِ فرزندشان میانِ کادوهای بچههای دیگر میرقصیدند و یادشان نمیرفت که تهتقاریها هم روزی متولد شدهاند، گیریم با نفرت...گیریم میانِ نفله شدن بزرگترها در آغوشِ ناامنی که پناه نبود و قربانیان را بازآفرینی میکرد به باج و خراج و گوشتِ برادرِ مرده خوری و ارتزاقِ پیوستهیِ نور از تاریکی تا سیاه چالهگی... حرص و بلعیدن و خفتن در باد اسب تندرویِ رَمکردهای که چشمبسته خوشههای طلایی گندم را لگد مال میکند و میگریزد و پیش میرود به ناسو برایِ درکِ حس بودن... در یک مسابقهی خودزنی برای فراموشی سرنوشتی که در سرگذشتِ جمعی سوخت و حالا سوخته را شیره میکند و لاجرعه سرمیکشد... چون میداند که با پای زخمی نمیتواند و وقتی میتواند، عین موشی مردد وا میماند بینِ سوراخ و انبارِ غلهیِ خوشبختی... چرا که کار هر بز نیست خرمن کوفتن!
نفهمیدم که خوردنِ خونمردهگیِ زخمهایِ خودساختهیِ سری که از رؤیای عادیبودن وَرَم کرده بود، آیا انتقامی بود از جنونِ غریزیِ اندیشمندانی که در بن بستِ چشمهایشان دختری یازده ساله آچمز شده بود و برای بختِ شومش تئوریهای زمینی و آسمانی میبافتند و بعد از غسلِ وجدان در دور همیهایِ یکدیگر تن میکردند؟ و یا خود واکنشی بود به انتقام از هستیِ عقیم و ناتوان دخترکی که مثلِ بقیه سرسری نبود و ده رمان برتر را بدون آنکه همه را بفهمد چند بار خوانده بود تا به چشمِ برادر دانا بیاید و دیده شود؛ اما پیتزا را بـاز با ولع میخورد، وقتی شلوارِ خیسِ ترسیدهاش را از خطر دریده شدن یکی از اعضاء خانواده بهدستِ دیگری با بطری عرقی که به سویش پرتاب شده بود و روی سرش شکسته بود، دوباره با پرتابِ دمپاییِ مادر و تحقیر و دشنامِ شاشویِ خواهر کوچیکه، خودش عوض کرده بود و با ترس و لرز و بینوازشی برگشته بود روی زیلویی که نیم ساعت پیش توی حیاط پهن کرده بود تا در امنیت با خودِ تنهایش میهمانی بگیرد!... وقتی که در باز شد از شوقِ پیتزای در دست خواهر بزرگه که در جستجوی امنیت و عشق تنها 20 سال از او بزرگتر بود، نه طبق شهادتِ حسرتهایِ چروکیدهیِ طبقاتی تینیجری 40 ساله بنماید، جهان بهشتی بود؛ اما حالا که شیشههایِ خانه شکسته و خونِ برادر بزرگترِ گریان وقت خودزنی روی زمین میان خرده شیشهها و صندلی چوبی شکسته و تابلوهای نقاشی پاره، شتک زده، جهنمی است که تنها با خوردن میتوان در آن گم شد و در سکوت به پهنای صورت اشک ریخت که حالا خواهر زخمیاش امشب کجا سر به بالین امنیت میگذارد و آیا از درد مشت و لگد برادر کوچکتر خوابش میبرد یا نه؟
خانهای که پدر و مادر شاهزادهگانی تنها و از اسب و اسم افتاده و بیحقوق شهروندی و تحقیرشده باشند و تمام فرزندانشان در اقلیت و تنها در حالِ جانکندن و جانگرفتن و جاندادن برای انتقام و جنگ و دریدنِ زندگی با چنگ و دندان و فرار از خود به غریبهای که نه سوار اسب سپید بود و نه سیندرلا ... و دخترکی یازده ساله که ده رمان برتر را در کنج کمد و دستشویی و زیرتختخواب خوانده باشد و بعد از دو سه بار خودکشی در شانزده سالگی با دمپایی پاره و مانتوی دست دوم چروک در حالِ گریز از خانه تا داروخانه برای رساندن داروهای مادرِ از مرگبرگشته، برای نجاتِ قبیله از شر زندانی با اعمال شاقه، بین راه، به اظهار عشق پیرمردی دیوانه با حقوق بازنشستگی تن داده باشد که ساعت پنج عصر خروپف میکند تا فردا ساعت یازده صبح... و صبحانه و ناهار و شامش را ساعت دو عصر میبلعد تا با یک تیر چند نشان بزند و وسط دعوا نرخ تعیین کند که اینجا هتل نیست... تا در یک روز مبادا درمانده نشود! همه حق دارند یکدیگر را نبینند!... اما دخترک را که تنها گردنبند طلایش را برای خواهرش فروخته و متقابلا برای انتقام و تحقیر یک هزارتومانی پاره از او عیدی گرفته،... نه! چون ندیدنش یعنی گندیدن در گور!
نمیدانم باید از کجا آغاز کنم؟ از کدام زخم؟ از کدام خون مردهگی؟
براستی یک عاشق چگونه میتواند عشق خود را ثابت کند تا کسی گمان نبرد عاشقِ حقوق بشر است یا دو چشمِ دانایِ زیبا و بینا که پر از اکسیرِ مهرورزی و تجسمِ غیرت و عشق درونی است و عادت به نمایش روحوضی ندارد؟... و یا...؟!
از این "سه نقطهی سر به مهر" هیچ بیگانهای خبر ندارد!
تمام آرایشِ سرخِ درون و بیرون دلقکها از خون است!
دلقکها خون میخورند و خون میگریند و خون میکنند دل را... اما همه میخندند و کسی به دل خودش رحم نمیکند و چارنعل و شتابان میتازد در مزرعه همچنان... تا عقب نماند عقبماندهای که هر چه جلوتر میرود عقبتر میماند!...
جز یکی که همواره میترسد و خشکش زده و درجا میزند...
ترس را در چشم سومش، "من" میبینم!
آدم که از آدم نمیترسد!
تقصیری اگر هست از زناکارهاست، نه زنازادهها...
نمیدانست!
و نمیفهمید که قربانی، خودِ زانی و گروگانگیری است که خودِ بیگانهاش را و زنا را تکثیر میکند
و نه طاقتِ عشق را دارد و نه حوصله و اعصابِ #حقوق_بشر را!
و تنها راه نجاتش این است که پناهگاهِ تمام خونمردهگیهای خورده و نخورده شود!
اما: گرهخورده گلوی سعادت در عملِ این همه عملی،... حرف مفت سیری چند؟!
پس چه نیکو که لال بمیری و بازیِ خودت را بکنی و ماست خودت را بلیسی، بی فریب!
لااقل مثل یک زورگیرِ زناپیشه، شهامت داشته باش و پایِ تجاوز به عنفات بایست و ایستاده بمیر و نگرانپیشه نباش! و بگذار زندهبهگوران، خود را بخورند!
خیام ابراهیمی
18 آذر 1396
درجات و دَرَکاتِ دردِ ذره بودن زیر سُمِ اقلیتی بینِ اقلیت
همواره از دلقکها میترسید!... "ترس"، بازدمِ دمهایش بود... همان دلیل مالباختهگی و تجاوزِ پیدرپی. داستان گروگانگیری و گروگانفروشی و گروگانکشیِ پناهندهگان، به لوطیتر از خود و عنتربازی و شاباشِ تلخکی به هرجایی بالانشین.
عنترِ لوطی نبود و خون را با تکههای نجویدهی پیتزا بالا آورده بود و یکی با پنجه بکس میکوبید توی سرش... کوفت بخوری زنازادهیِ سرخر!... که گند زدی به زندگی و رختخوابِ ما!
سپتامبر باشد و دخترکی باشی چاق و بی کس، یازده ساله شبیه حالِ جودی آبوت در برجهای دوقلو وقتی مثل بابالنگ درازِ قصهای در آتش میسوزد، پنهان پشتِ سنگرِ آرزوهای رنگینکمانی و در اقلیت میان چند اقلیت در محاصرهی جماعتی اقلیت، در جامعهای حقیر و غولتشن و زورگیر و ضعیفکش که هر لحظه در حالِ انفجار در آغوش دیگری، خود یک اقلیتِ "خود اکثریت پندار" در جامعهیِ زورگیریشدهیِ بشری است!
از کجا آغاز کنم؟ از کدام درد و زخم؟ از کدام خون مردهگی؟
از خوردنِ خونمردهگیِ زخمهایِ پوستِ سر با ناخنِ بیلاکِ انگشتی زخمشده با ناخنِ لاکمردهیِ دستِ دیگر، که به خودش ثابت میکرد زندهگی باید طعمی داشته باشد قابل درک. درکی که پر بود از خلاء بده بستان همکلاسیهای همجنس با هم و با پدر و مادرانی که پیر و سکتهای و سرطانی و اقلیت نبودند و آب و برقشان به خاطرِ نپرداختنِ قبض هیچگاه قطع نمیشد و جوان بودند و شاد و در جشنِ تولدِ فرزندشان میانِ کادوهای بچههای دیگر میرقصیدند و یادشان نمیرفت که تهتقاریها هم روزی متولد شدهاند، گیریم با نفرت...گیریم میانِ نفله شدن بزرگترها در آغوشِ ناامنی که پناه نبود و قربانیان را بازآفرینی میکرد به باج و خراج و گوشتِ برادرِ مرده خوری و ارتزاقِ پیوستهیِ نور از تاریکی تا سیاه چالهگی... حرص و بلعیدن و خفتن در باد اسب تندرویِ رَمکردهای که چشمبسته خوشههای طلایی گندم را لگد مال میکند و میگریزد و پیش میرود به ناسو برایِ درکِ حس بودن... در یک مسابقهی خودزنی برای فراموشی سرنوشتی که در سرگذشتِ جمعی سوخت و حالا سوخته را شیره میکند و لاجرعه سرمیکشد... چون میداند که با پای زخمی نمیتواند و وقتی میتواند، عین موشی مردد وا میماند بینِ سوراخ و انبارِ غلهیِ خوشبختی... چرا که کار هر بز نیست خرمن کوفتن!
نفهمیدم که خوردنِ خونمردهگیِ زخمهایِ خودساختهیِ سری که از رؤیای عادیبودن وَرَم کرده بود، آیا انتقامی بود از جنونِ غریزیِ اندیشمندانی که در بن بستِ چشمهایشان دختری یازده ساله آچمز شده بود و برای بختِ شومش تئوریهای زمینی و آسمانی میبافتند و بعد از غسلِ وجدان در دور همیهایِ یکدیگر تن میکردند؟ و یا خود واکنشی بود به انتقام از هستیِ عقیم و ناتوان دخترکی که مثلِ بقیه سرسری نبود و ده رمان برتر را بدون آنکه همه را بفهمد چند بار خوانده بود تا به چشمِ برادر دانا بیاید و دیده شود؛ اما پیتزا را بـاز با ولع میخورد، وقتی شلوارِ خیسِ ترسیدهاش را از خطر دریده شدن یکی از اعضاء خانواده بهدستِ دیگری با بطری عرقی که به سویش پرتاب شده بود و روی سرش شکسته بود، دوباره با پرتابِ دمپاییِ مادر و تحقیر و دشنامِ شاشویِ خواهر کوچیکه، خودش عوض کرده بود و با ترس و لرز و بینوازشی برگشته بود روی زیلویی که نیم ساعت پیش توی حیاط پهن کرده بود تا در امنیت با خودِ تنهایش میهمانی بگیرد!... وقتی که در باز شد از شوقِ پیتزای در دست خواهر بزرگه که در جستجوی امنیت و عشق تنها 20 سال از او بزرگتر بود، نه طبق شهادتِ حسرتهایِ چروکیدهیِ طبقاتی تینیجری 40 ساله بنماید، جهان بهشتی بود؛ اما حالا که شیشههایِ خانه شکسته و خونِ برادر بزرگترِ گریان وقت خودزنی روی زمین میان خرده شیشهها و صندلی چوبی شکسته و تابلوهای نقاشی پاره، شتک زده، جهنمی است که تنها با خوردن میتوان در آن گم شد و در سکوت به پهنای صورت اشک ریخت که حالا خواهر زخمیاش امشب کجا سر به بالین امنیت میگذارد و آیا از درد مشت و لگد برادر کوچکتر خوابش میبرد یا نه؟
خانهای که پدر و مادر شاهزادهگانی تنها و از اسب و اسم افتاده و بیحقوق شهروندی و تحقیرشده باشند و تمام فرزندانشان در اقلیت و تنها در حالِ جانکندن و جانگرفتن و جاندادن برای انتقام و جنگ و دریدنِ زندگی با چنگ و دندان و فرار از خود به غریبهای که نه سوار اسب سپید بود و نه سیندرلا ... و دخترکی یازده ساله که ده رمان برتر را در کنج کمد و دستشویی و زیرتختخواب خوانده باشد و بعد از دو سه بار خودکشی در شانزده سالگی با دمپایی پاره و مانتوی دست دوم چروک در حالِ گریز از خانه تا داروخانه برای رساندن داروهای مادرِ از مرگبرگشته، برای نجاتِ قبیله از شر زندانی با اعمال شاقه، بین راه، به اظهار عشق پیرمردی دیوانه با حقوق بازنشستگی تن داده باشد که ساعت پنج عصر خروپف میکند تا فردا ساعت یازده صبح... و صبحانه و ناهار و شامش را ساعت دو عصر میبلعد تا با یک تیر چند نشان بزند و وسط دعوا نرخ تعیین کند که اینجا هتل نیست... تا در یک روز مبادا درمانده نشود! همه حق دارند یکدیگر را نبینند!... اما دخترک را که تنها گردنبند طلایش را برای خواهرش فروخته و متقابلا برای انتقام و تحقیر یک هزارتومانی پاره از او عیدی گرفته،... نه! چون ندیدنش یعنی گندیدن در گور!
نمیدانم باید از کجا آغاز کنم؟ از کدام زخم؟ از کدام خون مردهگی؟
براستی یک عاشق چگونه میتواند عشق خود را ثابت کند تا کسی گمان نبرد عاشقِ حقوق بشر است یا دو چشمِ دانایِ زیبا و بینا که پر از اکسیرِ مهرورزی و تجسمِ غیرت و عشق درونی است و عادت به نمایش روحوضی ندارد؟... و یا...؟!
از این "سه نقطهی سر به مهر" هیچ بیگانهای خبر ندارد!
تمام آرایشِ سرخِ درون و بیرون دلقکها از خون است!
دلقکها خون میخورند و خون میگریند و خون میکنند دل را... اما همه میخندند و کسی به دل خودش رحم نمیکند و چارنعل و شتابان میتازد در مزرعه همچنان... تا عقب نماند عقبماندهای که هر چه جلوتر میرود عقبتر میماند!...
جز یکی که همواره میترسد و خشکش زده و درجا میزند...
ترس را در چشم سومش، "من" میبینم!
آدم که از آدم نمیترسد!
تقصیری اگر هست از زناکارهاست، نه زنازادهها...
نمیدانست!
و نمیفهمید که قربانی، خودِ زانی و گروگانگیری است که خودِ بیگانهاش را و زنا را تکثیر میکند
و نه طاقتِ عشق را دارد و نه حوصله و اعصابِ #حقوق_بشر را!
و تنها راه نجاتش این است که پناهگاهِ تمام خونمردهگیهای خورده و نخورده شود!
اما: گرهخورده گلوی سعادت در عملِ این همه عملی،... حرف مفت سیری چند؟!
پس چه نیکو که لال بمیری و بازیِ خودت را بکنی و ماست خودت را بلیسی، بی فریب!
لااقل مثل یک زورگیرِ زناپیشه، شهامت داشته باش و پایِ تجاوز به عنفات بایست و ایستاده بمیر و نگرانپیشه نباش! و بگذار زندهبهگوران، خود را بخورند!
خیام ابراهیمی
18 آذر 1396
No comments:
Post a Comment