#کانکس نه چادر؛ لبنان نه ایران
سرنوشت یعنی: اختیارِ ویرگولی در پس و در پیشِ یک "نه"!
از غــار کهف و حرا
لختی تامل کن ای توفانِ بلا!
تا غـــارِ پرلاشز و... سولهیِ کهریزک و گودالِ کربلا
تا کورههای آدمسازی و خیمهها و چادرهایِ سیاه...تا امید به خیالِ یک "کانکس"
از پا افتادهام اکنون... همچو عقربَکِ ثانیهشماری که خشکش زده... زنگ زده
در تعلیقِ زلزلههای این دورِ گردان
و افتادهام همچون اَجَـلِ معلّق
به دیسِ افطارِ دزدانِ ساعتِ رولکس
کانکساَت کجاست زِ عبرتِ جنگِ زلزله با قربانیانِ رودبار و بم و بوئینزهرا؟... یا زهرا!
ای سیمولیشنِ بازیِ هیتلر و نازی در جنگهای نیابتی
و معرفت به جنونِ سلاطینِ انتحاری_محاربتی
و جهادِ سازندگیِ مینا در میادین مینِ اقتصاد و سیاستِ مقاربتی
و واگنهایِ پر از لاشههایِ ارزانِ مقاومتی
میان اُمّ الکتابها و تابلوهای نقاشیِ گرانِ آدولفِ شاعر بر سرنوشت انس و جن
میان سنگرها... تپه تپه... هراس و تهدید و دلهره
در آمبولانسِ سرگذشتِ واگنِ سرنوشت فولکس!
آه ای کانکسهای پر از ساعتِ رولکس!
افتادهام اکنون میانِ سفرهی خونینِ نفت و دریوزگی در آستانِ حیوانی
دریده و تشنه و سوخته و بیپناه در لابراتوار ربانی
بهسانِ مرغِ پرکندهیِ امید در آبجوشِ هوسهای راهبانِ روحانی
که بخارش... در آسمانِ آبیِ ولایتِ علیا به معراج میرود
و از ابرهایِ عرش اعلی میبارد در چالهمیدانِ ولایتِ سفلا.
پرهای سپیدِ دلم میانِ بالشِ خوابهایِ زردِ قناریهایِ سربریده
"بنفش" میشود در شکـوهِ و سیاهیِ سوادِ گنبد مطلایِ مرقدِ مطهرِ پیشوایی
آلوده نکن چشمانِ اشکبار را به خاکِ دستِ فراریان به غار
درونِ کنامِ روبهانِ ده شاهی و دوزار، روایتِ مطربِ تکرار
میانِ هِــزار هَـزارِ خونینِ نغمهخوان، لابلایِ زوزههای باد و آوار
چه میکنی اِی معمار شیران و یلانِ باربردار در این کارزار؟
هــــان... ای سردارِ همیشه بیدار و در نخِ آبروی بر باد رفتهی کاترینا بلوم...
هـــان... اِی سرت لایِ اصولِ قانونِ لحافِ پـرِ قویِ خدایگانِ خود را ارضاء
چه میکنی ای ناخدایِ دریای خون در سکونِ این تالاب؟
گر مردهخوار شدهاند رمهها و گر بیقرار و بیخواب
همه از زوالِ عقلِ خوکِ پیر غیرپاسخگوست در شادیِ مرداب
با تو کشتی نمیگیرم به دو پولِ خولی که مزدورِ غولِ چراغ جادوست
در لجن...در عفن... چه امیدی است به سیاهبازانِ بهشتِ عدن؟!
وقتی میان خرابههایِ زمینلرزه میلرزند دخترکانِ سه ساله
نه در آغـــوشِ گرم و خونینِ قمه بر فرقِ هیئتِ آوازه خوان
که در آغوشِ سردِ مردهی پدران
و میلرزانند زمین و زمان را
نه به هیبتِ کوبشِ طبلها زیر علم و کتل و چای و زعفران
که میانِ دو لبِ بریدهیِ مادران
ذکرِ رحمان و رحیم را... زیرِ بارانِ اسیدی
که خیستر میکند خونِ بکرِ شتکزده به پوتینِ معاندان به حرم یار و حریم را!
و سوزشِ زخم تکلیف را در اعماقِ خوابی گران کابوس میکند...
همواره این رهگذران برای در راهماندهگان امیدی نبودهاند!
ای همه خود بخند و خود بگو و به سرِ سرخودان ببند چفیه و دستارِ کریم را
اِبنِسَـبیــلِ این ویرانه کیست که چشمانش خیره مانده به سایهها؟
به کرمها... به سوسکها،... به موشهایِ کـورِ میانِ جنازهها...در جستجویِ دندانهایِ نیش و آسیابِ طلا...
میانِ غریقانِ حادثه در خلیجِ همیشه طلاییِ خلا
گـاه که "در راه ماندهگان" برای رهگذرانی که خستهاند از لولیدن، امیدِ رهرویاَند
وقتی از کینِ کوران کرمانعلیخانِ نژند گمراهند
و راه نمیبرند به خط مقدم مهرورزان مرزِ مهران!
آنانکه به غــار کهف و حرا و پرلاشز پنـاه بردهاند از گریز
از دستِ پیش و پشتپایِ پَسِ رَجّالهها...
به چشمکِ ستارهها و آیههای اثیریِ کاغذِ کاهی اسیر در شیرازهها
"ففرو الی الله" کردهاند آیا؟...
و یا گریختهاند از شغال و گرگ و کفتار و ناس و نسناس و... شرّ وسواسِ خنّاس؟
چه میدانی از حکمتِ شش و بشِ نردبازان نرینه در بختِ این تاس؟
دانم اما که روزی گرفتهاند دستی درونِ غاری و کنونند "بریده دستوپا"
به خنجرِ تنها دستِ کجِ ساحرانِ فرعونشاه
آبِ بارانِ اسیدی خزیده بر بسترِ چادرهای سیاه...
سردت آیا نیست ای شمایلت در قابِ ماه؟
بصیرتاَت کجاست ای مدعیِ تباه... میان اینهمه آه؟
آوارهگان را کانکسِ کعبه بود امنیت و ایمنی؟
رَقّـه و بَصرهاَت کجاست؟ که امنیتِ کانکسِ ایمن، ایمــانِ بچههاست!
نفرتپراکنی و کینه با غریبهها نه از سیهکاریِ ماست
که از ذاتِ قانونِ سیاهبازِ حق و باطل است و
زِ دندانِ امر و نهیِ تیزِ سگهایِ هار و خندان پیداست
با من از نفرتِ پنهانِ دستوپا بریدهها مگو
اِی عابدِ ششهزارساله در اعتبارِ برندِ سگپروری، اِی عدو!
آن جعبهیِ دربسته را بگشای... تا ببینم درونِ آن گه است یا گوهری؟
چه تنها خوردهای و میخوری حیات را پوست نکنده... زنده زنده
با چنگ و دندانِ سگانِ مردهیاب
بعد از مرگِ موری بیسواد لایِ نانِ خشکیده... لای کتابِ زنده به گور
گـور به گـور کردهای صداقتِ هدایتِ زنده را و...
چنان شادخواری همچو موریانهها در کفن... به اشتها
که ویرانه شد این تن و وطن و این من و این ما
که همچو گورخوابان و مردهگانیم
سگی بگذار و مـــا هم مردمانیم.
اینک اما، لختی تامل کن و... در لجن بمان!
کشتی نمیگیرم... دل قوی دار و نترس و با من بخوان:
به کجا چنین شتابان؟... به کجا چنین شتابان؟!...
خیام ابراهیمی
5 آذر 1396
No comments:
Post a Comment