Friday, March 20, 2020

سال 99 سال هم افزایی

سال99 سال تحوّل زمین‌وزمان و هم‌افزایی انسان
بین بهشت نوروزی و دوزخ چهارشنبه سوزی،
در ساعت7و19دقیقه‌و37 ثانیه‌ صبح جمعه‌1فروردین1399(20مارس2020)، و در برزخ هر روزی، #سال_موش در پیله‌ی دخمه‌ و قرنطینه‌، بر دوستان و دشمنان و دارا و ندار از گور کاخ‌ها تا گور کوخ‌ها و بر مار و مور و شراب‌انگور سفره‌ی هفت‌سین گورکنان و گورخوابان، خجسته باد!


انتقام سختی بود از این قوم سرگردان! که #امید را از دل 24 آبانی بیرون کشی که روز تولدت بود. هنوز آمار تلف‌شدن سرمایه‌ی جوانی‌ات را در بازی قماربازانِ روزگار برآورد نکرده‌ای تا بدانی چقدر بنزین مانده از پروژه‌های شرکت سهامی خاص در شورای امنیت خواص و جنگ زرگری جهانی، تا مقصد و قله‌ی قاف پروسه‌های شرکت سهامی عام زمانی-مکانی!
این است عقوبت اپیدمی عمومی و آلزایمر تاریخی و فراموشی مردمی که امانتدار وطن و صاحب حقند و خدمتگزارشان نباید آقای غایب و مالک مطلق سرنوشتشان باشد! این است عقوبت پذیرفتنِ قانونِ آقای ارباب و بندگی و این دروغ و فریب روبهان که "مردم باید آقای خودشان باشند" و "ناخدای کشتی" مامور و عمله‌ و مستخدم مردم به مقصدِ جزایر باثبات و معلوم است، نه خدایشان به مقصدِ جزایر نامعلوم... تا مکانیسم راستی‌آزمایی بر سرنوشت خودت در دستِ خودت نباشد و همواره قربانی و بدهکار مستخدم خودت باشی که از ابتدا خود را خدای تو فرض کرده؛ نه به خدعه، خدمتگزار تو!
ساحل‌نشینان اما در برج عافیت مایلند فراموش کنند ماجرای تخته پاره‌های کشتی شکسته را که هم تابوتمان شده و هم صندلی راکی برای ناخدای افلاکی و ماجرای ایمان به خطای انسانی مکرر را که کفر ورزید به اولین شلیک به اعتماد آسمان و عقوبتِ سیلی اول امام را آگاهانه چال کرد کافرانه در گور زنده‌ی امام دوم و گورخواب‌های چند هزار ساله‌ی دو هزار و پانصد گور پیش ساخته از بهشت معصومه‌ی قم تا بهشت‌زهرای موجسواران در حوالی دل و دُم، پیش از ماجرای اسپره‌ی کرونا از ووان تا ایتالیا در رُم... ماجرای سیل‌زدگانِ گورخوابی را که شیرخشک نوزادشان هنوز زیر خیمه‌ی سرپل‌ذهاب در پلِ صراط صدور راه امام تا خیامِ شومِ بلای مافیایی شام و عراق در هزار آپارتمان از جنوب لبنان تا شراب سفره‌ی هفت‌سین نافِ لندن‌نشینان لس‌آنجلسیِ گورستانِ بنگاهِ بی‌بی‌سکینه پاشیده خون و هنوز از بمباران رؤیای فطرت ابراهیمی ترکش می‌دزدند! تا فراموش کنند دسترنجِ دست‌فروشان نواله را که این روزها پیله دریده و در معرکه‌ی آزمایشگاهی سران عالمِ کرونا، بال‌بال می‌زنند برای صنار، تا فراموش کنند زخم را بر سر سفره‌ی هفت‌سینِ مکبران تکبر و راهزنانِ کبریای کین و انتقام و تحجّر، در جورچینِ این سفره‌ی سرنوشتِ قانونِ نقطه‌زنِ تک‌تیراندازانِ بساط ولایی: 40 سال باریدی ترانه‌های خونین را از زخمه‌ بر اختیار و اراده بر سفره‌ی هفت‌سین خود از 1-سعید حجاریان و 2-سعید امامی و 3-سعید عسگر و 4-سعید حنایی و 5-سعید مرتضوی و 6-سعید طوسی و 7-سعید حدادیان... در فرصت باقی اما از سین‌های دیگر از سردار سلیمانی شهید تا سعید قاسمی فقید نگو و سرنوشت ما را به ید مطلقه‌ی آقای سعید جلیلی از خرداد 42 تا بهمن 57 و دی 96 و آبان 98 و بهمن 98 تا خرداد 99 وا‌مگذار... در سالی نو و احوالی نو، بصیرت شورای صاحبان حق عالم را، به بصیرتِ تک‌مغزِ اختاپوس‌های مافیا، از حقِ وتویِ باطلِ شورای امنیت جهانی تا حکم‌حکومتیِ پدرخوانده‌های بومی، مسپار: یا خالقِ آنتی ویروسِ کرونای مرگبار! یا مقلب القلوب و الابصار: حَوّل حالِنا اِلی اَحسنِ الحال... بینوایان را بیشتر از این در نمد کدخدایان نمال! تا چهلمین روز سال نو، بر صاحبان تریبون چشم‌ها، با رعد و برقی از کهکشان‌ها، وحدتی ببار گردِ حق مادیِ مشترکِ گورگنان و گورخوابان و کفن‌دوزان... تا تباه شود اعتبار ریال و روبل و دینارِ دلال و رمُال، تا پوند و فرانک و دلار دجّال، از بانک‌های استعماری ملکه‌ی تاجدار(آن اُمّ ‌الکرونای شرربار) تا پااندازان و پیمانکاران و دلالان و بنکدارانِ بازار استثمار.
که تغییر نمی‌یابد حال هیچ قومی، تا حالِ خود را تغییر ندهند!... ای جمعِ جبریِ تمام اختیارهای وابسته به افسار...
اگر پیام‌آوران و خبرنگاران حرفه‌ای و زبانبازِ پیامدارِ عافیت‌نشینِ کرونا، بیش از پیش، ضریحِ احرام قدرت مطلقه را نلیسند و از راه رفته #توبه_نصوح و جبران مافات کنند به سوی مردم و همه را گرد هم(نه گرد استیجِ خود) و نه جدا جدا، به حال #هم_افزایی خویش وانهند و با تو در وجدان پاکشان تنها بگذارند!
.
چهارشنبه سوری
راوی: در استقبال سال موش، کرونا آن ناخدایِ نادیده‌ی طاعون، قربانیان خود را به خرج خودشان در لانه‌های موش قرنطینه کرده... چهارشنبه‌سوری است و زن و مرد ناامید، خیلی امیدوار از پشت پرده در پیله‌ی سنتی قرنطینه، به بچه‌ها و پروانه‌های توی کوچه می‌نگرند که فارغ‌البال دور آتش باستانی بال‌بال می‌زنند و ترقه‌های مدرن در می‌کنند و همزمان با شادی به استقبال بهار، دماغِ کرونا را می‌سوزانند: زردی من از تو... سرخی تو از من!
و نمی‌دانند چقدر بیچاره‌اند و سرخوشانه در دامن زورگیران، شاید برای آخرین‌بار بین پدر و مادر واداده‌ و بی‌عار می‌خندند! میان جماعتی که تازه خبر هولناک را شنیده و اندکی فهمیده‌ که با اعتماد الکی به بصیرت مسئولان پفکی، دو ماهِ آزگار خود را به در و دیوار زندان‌ها مالیده‌اند و تازه از امروز قصد مراقبت‌های بهداشتی شانسکی را در سلول‌ها دارند! و یک چشم در میان با شک و ایمان می‌خندند و می‌گریند! و میان بیچارگانی که همواره در این سال‌هاب حقارتبار در قرنطینه گریسته‌اند و صورت خود را از سیلی مردانه‌ی یک آقای مجنون سرخ نگاه داشته‌اند و اینبار دیوانه‌وار و عصبی به ریش همه می‌خندند: بچشید طعم شیرین رگبارِ ترس و زندگی سگی را که روزی هزار بار مردن است، به قدر 40 سال دریوزگی.
انگار که یادمان رفته زندگی.
...
زن: چه چارشنبه سوری شیکی! ترقه و آتیش و شادی‌های یواشکی، پیدا و پنهان و فردی و گروهی، بی‌معرفتی و با لودگی و ترس از مرگ و وحشتِ آلودگی... همه درهم ...دارا و ندار... ظرف و زنبیل یادت نره، بچه‌دار!...این بدبختی دنباله‌دار، مردم رو حسابی بی‌حس و لمس کرده و اسمش رو گذاشتن "دل‌بزرگی"! هنوز عمق فاجعه رو درک نکردن و نمیدونن که خودشون به درک! با این دل‌های بزرگ و سخاوتمند و خفن، دارن قاتل جون سایر مردم میشن.
مرد عطسه می‌کند روی‌پرده و در کسری از ثانیه دستش را روی دهانش می‌گیرد! زن از ترس ترکش ذراتِ مرگبار عطسه، نیم متر به عقب می‌پرد: نکنه مریض شدی؟! این چه وضع عطسه کردنه؟
مرد: نگران نباش عزیز جان! از درو دیوار که کرونا نمی‌گیریم. ما الان چند ساله قرنطینه‌ایم.
.
زن: اتفاقا احتمال گرفتن ما بیشتر از ایناییه که غم و غصه نداران و از رانتِ شادی یا بی‌خیالی و مایه‌داری بهره می‌برن و ایمنی بدنشون تامینه. مشکل مال ما پرهیزکاران آلوده از آلودگیه... چوب دو سر گهی برزخی، که نه اهل بهشتیم و نه اهل جهنم.
.
مرد: شترسواری دولا دولا نمیشه عزیزم! نمیشه که هم خوب موند و هم بد کرد! گفتم که نگران نباش! مشکل این مردم از بینوایی و زورگیری مردای عقیم و معلوله، که در طول تاریخ و جبر جغرافیایی یاد گرفتن در تنازع بقاء، زورشون رو به پشه‌ها برسونن، تا احساس زنده بودن و گنده‌بودن، کنن! همونا که عیارِ قدرتشون به تیغ و قمه و مشت و فحش و متلک و تجاوز و هیز بودنه... و تجاوز رو زرنگی و ژن برتر ترجمه میکنن!... مثل گنده لات‌های قمه به دست، عربده را رجز عرفانی از بالا منبر حقنه می‌کنن... یعنی اینقدر حقیر و بدبخت؟!
نگران نباش عزیزم! پست مدرنش می‌کنیم! اگر اجازه بدی خودم فمنیست‌تر از تو میشم! "من اگر تو نشوم، من و تو ما نشویم!" باید بتونم خودمو جای تو بذارم! و تو هم خودتو جای من! شاید اون وسطها، حالِ هم رو درک کنیم، و یکجور پیله‌ی این برده‌داری سنتیِ تازه‌به‌دوران رسیده‌های مدرن رو بدریم و به‌هم برسیم و یکی بشیم! بال در بال... و اگه یه روزی تمام شهر برای درک کردن دیگری تمرین کنن، اونوقت شاید زنا بشن مدیران عالم و مردا به خاطر زور بازوشون بشن: عمله... اونوقت هی هوار بکشن: کارگران جهان متحد شوید!... و انوقت شاید حق به حق‌دار برسه... تا جامعه هم شاید نم‌نمک به عدالت و تعادل و اقتدار برسه!
.
زن: چرا که نه؟! اونم با این بی خیالی! شما مردا ذاتا کارگر ساده‌این! زنا هیچوقت فرصت پیدا نکردن تا به امنیت برسن و نگران نباشن! هیچوقت موقعیت استقلال نداشتن، تا همیشه در بیگاری و بدهکاری آویزون مردا باشن. واقعا شما مردها رو چه به عدالت و مدیریت؟!
الان اگه من نبودم، این خونه رو گند برداشته بود و تا حالا صد دفعه کرونا گرفته بودی و مرده بودی... زنا ذاتا مدیرن... زنا اگه سر کار بودن، عین مادرها امنیت تمام مردمو تامین میکردن. چون تخصصشون اینه!... چون مفتخور نیستن!
حالا حرفو عوض نکنیم! تو مشکوک به کرونایی... الان دو روزه چش و چالت قرمزه. اینم از عطسه... تنم لرزید! نخواستم به روت بیارم. اما تو مثل یه بچه بی‌خیالی! مثل همینا که از روی آتیش می‌پرن و خیالشون نیست، مبتلایی! و هنوز خبر ندارن که مرگ خودشون مهم نیست...هر چند کسی‌که یک عمر امنیت و ایمنی رو تمرین کرده نمی‌میره و اگر هم بمیرن از هفت دولت آزادن! و این بقیه هستن که باید جنازه‌کشی کنن و یه عمر بسوزن و بسازن!... بدبختی نیست؟!... نگفتم تا وضعیت سفید نشده، مدام یه دستمال کاغذی توی دستت باشه؟ شانس آوردم در تیر رسِت نبودم!... حالا پرده رو چیکار کنیم؟ عطسه که نمی‌کنی! بابا ای ولله... خرس می‌ترکونی ماشالله! دارم دیوونه میشم...یعنی توی این غربالگری صنعتی، ما زنده می‌مونیم؟! اونقدر مِس‌مِس کردی که دیگه هیچ جا نه دستکش گیر میاد نه ماسک و نه الکل.
.
مرد: عزیز دلم. از همون روز اول دوم نه دستکش گیرمون اومد، نه ماسک و الکل. تمام داروخونه‌ها رو گشتم. مگه میشه یهو تخمش رو ملخ بخوره؟ اینو دیگه نذار به حساب بی‌عرضگی من! اینقدر پرسیدم و پرسیدند: ماسک ندارین دکتر؟! بلا استثناء همه تابلو زدن نداریم، مشتریان لذیذ! ماسک و دستکش و الکل، نداریم، ایهاالاُشتر! از همون روز اول و دوم همه چیز یه روزه غیب شد! نه اینکه مردم خریده باشن...مردم یکیش ما که هستیمون توی قیفه... آب از سرچشمه آلوده و کثیفه...
.
زن: واقعا که خسته نباشی عزیزم با این عطسه‌ت! روزمون رو ساختی! شانس که نداریم. آدم باغیرت و ندار باید حواسشو بیشتر جمع کنه! اما کو غیرت؟!... تو هم فهمیدی ماشین لباسشویی خرابه، چپ و راست، هی خرابکاری کن! به جای این فعالیتهای چریکی مجازی فمنیستی با من، اگه زوری داری، بیا پرده رو باز کن و با دستهای کارگریت که حسابی روی کیبورد ورزیده شده، با آب و صابون و وایتکس، چنگ بزن و حسابی بشور و بعد دستت رو با ژل استرلیزه کن و برو ببین قدرت‌خان توی حسابِ عابربانکت چقدر زور ریخته؟! بی شرفا خوب یاد گرفتن... 40 تومن یارانه میدن...100 تومن باید تاوان تورم رو بدی...60 کاسبن.
بعد هم عین بوقلمون میخندن و گرونی رو کتمان میکنن و میگن: کار کار دشمنه که با تحریم، بازار عرضه و تقاضا رو به هم ریخت! وگرنه ما نباید تورم داشته باشیم! یعنی یه جوری ملتو گروگان گرفتن تا دشمن رگی غیرتش ورم کنه و دلش به حال ما بسوزه.
.
مرد با دستمال کاغذی چهارپایه را می‌آورد پای پرده: خدا پدر خالق اینترنت رو بیامرزه که ما رو از پول کثیف و کارتخوان رها کرد! ظاهرا می‌دونست که تو یه روز پیدات می‌شه و اونقدر کارت بانک رو با وایتکس میشوری تا نه از مغناطیس ماند نشان و نه از مغناطیس‌نشان!
زن: تیکه بسه! داره دیر می‌شه! مغازه می‌بنده! اول ببین چقدر زور توی کارتت داری! زود برو دو تا شمع و سیب و سیر و سرکه رو بخر، کم کم دارم استرس می‌گیرم! از فردا حق نداری توی راهرو بری. مُردم از بس با وایتکس لباس شستم! زود باش! برو اینارو بخر بیار... حتما شمع یادت نره! باید از روی آتیش بپریم.
مرد: چشم! چشم! چشم...لطفا یک زنگی به من بزن! گوشیم نمی‌دونم کجاست! ببینم پول واریز کردن؟
زن: از ترسِ استرس سایلنتش کردم! گذاشتمش توی "کیسه‌ی پلاستیکی مرگ" با دسته کلیدها، روی جا کفشیِ جلوی در. همه رو با وایتکس تمیز کردم.
مرد در حال کاوش در کفن موبایل: استرس کم بود! حالا "ترس از استرس" هم نور علی نور شده! بینوا موبایل گوربه‌گور شده‌ی من! قرنطینه در قرنطینه اندر قرنطینه... پس این کجاست؟ کلیدا همه زنگ زده از بس اسانسِ وایتکس رو اسپره کردی روشون و خشک نکردی!
زن: منظورت اینه که: دستم درد نکنه؟!...ای وااای... دست آلوده رو زدی به کیسه؟!! بعد از شستن دست، خودت باید کیسه رو عوضش کنی!
مرد: فقط گوشیِ تو اینجاست بانو جان! گوشی من نیست!... یعنی کجاست؟! بذار ببینم توی جیب شلوار بیرونم نیست؟
زن: ای وای!... با اون دست آلوده دست نکن توی جیب شلوارت. تازه شستم! تازه اتو کشیدم. خودت باید بشوری.
مرد: خانوم محترم! مثل اینکه صبح یه بار با این شلوار رفتم بیرون... حالا اول دستمو بشورم؟ یا اول شلوار و پرده رو؟... یعنی چی؟ موبایلم کجاست؟!
زن: یاد نبود صبح رفتی بیرون...وگرنه میشستمش... حواسی واسم نمونده... آیفون زنگ زد!...آیفون زنگ زد!! یعنی کیه؟؟!!
مرد: نترس، نترس! مهمون نیست!
زن: ببین کیه؟!!!!!
مرد: بله؟!
صدا: استاد سلام!... گوشیتون توی آسانسور افتاده بود. کابین رو زدم بیاد بالا...
زن: بازم از آسانسور اومدی؟ مگه نگفتم از راه پله برو! آسانسور آلوده ست...هزار نفر توش میرن و میان... دستگیره...کلید طبقات... تو آخر منو می‌کشی.
مرد: عزیزم! والله بالله تالله حواسم بود! بار داشتم: دو بسته آب معدنی! 2 گالن چهار لیتری وایتکس... ضمنا بدنم از صبح سسته... نا نداشتم با این بار از 40 تا پله بیام بالا. واسه دست زدن به دستگیره و کلید آسانسور از دستمال کاغذی استفاده کردم.
زن: دستمال کاغذی توی کدوم جیبت بود؟!...لابد توی جیب عقبت!...آره؟!
ای وااای!... تو که حتما تا حالا آلوده شدی... فکر کنم منم کرونا گرفتم!
مرد: آخه چرا؟! من که تا اومدم، دستم رو شستم.
زن: آره! اما من دست کردم توی جیب عقبت، برات دستمال بذارم. و حواسم نبود که تو دستمال رو با دست کثیفت برمی‌داری. اگه دستم رو به چشمم زده باشم، چی؟!... یادم نیست!
خدا پدر اون چینیای بی‌خدا را بیامرزه که با تمام کثافتخوریشون لااقل معنای قرنطینه رو میدونن! ما همیشه 400 سال عقبیم از دنیا!
مرد: اون معیار 40 سال پیش بود... تا حالا #تکرار اون واکسن آسمونی با تب‌های نوبه‌ای در صف‌های بردگی، از درکِ اسفل‌السافلین در عمق استراتژیکِ یک تب جهنمی، بهشتی ساخته در این برزخ، بین زمین و آسمون، که دیگه حتی انفجار بمب هسته‌ای هم در سیاه‌چاله‌ی این قوم سرگردانِ لنگ در هوا تاثیری نداره. هر کسی در گور خودش بی‌خبر از این خودکشی گروهی، لحاف رو کشیده روی سر خودش به نیت فراموشی و امید دودکی و مشغول خوردن گوشت دوست و آشنا و پدر و مادر و خواهر و برادر و فرزندشه! من فکر می‌کنم شعار امسال این باشه: یا ایهالمؤمنون! دیگی که برای من نجوشه! بذار کله‌ی سگ توش بجوشه!
و اینم آرزوی من: امیدوارم در اربعین سال تحویل، تا نیمه‌ی اردیبهشت، بهشتی از آسمون بباره که به جهنم خرداد نرسیم. هر چند اینا دارن کشش میدن تا برسیم.
اما شعار سال من: همه با هم برای هم افزایی در #شرکت_سهامی_عام(نه خاص).
از شوراهای بومی‌محلی، تا مردمی‌میهنی، تا جهان!
پایان سال فردسالاری و نرسالاری، در زمین و آسمان!
سال آغاز هم‌افزایی و خردجمعی و ایمان به بلوغ منابع فردی در دیگری و پیروزی نور بر تاریکی.
با انقلابی در ادبیات ایجابی-جذبی به‌جای ادبیات قرون وسطایی سلبی-حذفی.
سال تحولی بنیادی در کهکشان
تولدت مبارک، ای انسان!
زن: نه بابا شاعر؟!... خسته نباشی!
پس اینو داشته باش از من:
اگه یهو اینترنت و برق بره از میدون شهیاد تا برج میلاد،
این رعدِ رؤیایی بین این‌همه تریبون ولایی در ماهواره و جیغ و داد
تنها صدای بوق و بانگِ جرسه، استاد فریاد!
با این‌همه سوراخ موش دچار غمباد،
خیالت جمع! با دعای گربه کوره، هیچ بارونی نمیاد!
حالا زود برو لوازم هفت‌سین و 3 تا شمع بخر واسه چارشنبه سوری‌ و عید و سیزده بدرمون توی آپارتمان و...
بذار یه کم باد بیاد!
خیام ابراهیمی
29 اسفند 1398

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...