در دلت
چند نفر جا میگیرند؟
چقدر خودخواهی؟...
یعنی چقدر خود را با محتویاتت میخواهی؟
گیریم با زخم مردم و خیال و خواب ... یا با کباب استیک و شراب...
رقصیدن در گورستان کار سادهای نیست
و هست...
میدانی آیا چه را نمیبینی؟
و چرا میبینی؟
و چرا در خواب و بیداری، حضور داری و هستی
و چرا میان خس و خاشاک
به چشم نمیآیی؟!
...
چون تا دَم زدم... بازدَمَم شدی
همین شد که همچو هوای حیاتبخش فراگیری
که دیده نمیشوی
اما هستی...!
خاری در چشم نمیشوی تا رازِ نیستی
تا خونریزان و مرگ دیده
تا نابینایی
که نفس میگیرد
اما تو نمیمیری
در ضیافت این مردهخواری
در سوری میانِ مرده و زنده
همواره هستی در جمعِ نیستان
که هستند... اما نیستند!
...
خودخواهم
مثل زمین که گرد خود میچرخد در سماعی به گرد مهر
در من زندهبهگورانی هی وول میخورند در هم
کرمهایی که پروانه نمیشوند
پیلههایی که سزارین میشوند
زیر بارشِ بالهایی که پرپر میشوند
چون زبانههای آتشی درونِ خورشید
نمیبینی آیا؟
پس چه را میبینی در این نور تابنده
بر این دشت تفتیده
جز خار و خس؟
در زمینی که در حال انفجار است
از بس بزرگ است و
زنده و مرده را در خود جاداده...
گاه وَرَم کرده، سنگین...
وقتی همه را میبلعد؛
گاه همه را در آغوش دارد، سبک...
باد شده تا بالای ابرها...
...
هیچ دو چشمی شبیه هم نمیبیند
وقتی غافلی که چه را نمیبینی
و درون خوابهایت چیزی هست؟
یا نیست...!
و اینگونه یکی می رقصد در گورستان
و یکی مویه میکند در سورچرانی چرندگان
امروز هم پدری دختری را کشت
پسری پدری را...
وقتی در بالای برجی جشن بود
و در گورستانی...
...
چقدر وزن داری؟
درونت چند زنده مردهها را میخورند
و چند مرده زندهها را...؟
و چند کیلو شادی؟
در این جشنِ تنهایی
میانِ تنهایی که شادند...
و در هم میلولَند...
به تنهایی... خودت چند کیلوست؟
خیام ابراهیمی
17 آذرستان 1400 ساحلنشینی
No comments:
Post a Comment