اینجا شب یلداست... آنجا چطور؟ آیا انرژی مثبت بهراه است؟
حافظ اگر زنده بود، شاید سفارش میکرد، بهجای افیون فال، این نوشدارو را تا ته بخوانیم به جای قیل و قال.
اینجا
شب یلداست... آنجا چطور؟
آیا انرژی مثبت بهراه است؟
حافظ اگر زنده بود، شاید سفارش میکرد، بهجایِ افیونِ فال، این نوشدارو را تا ته
بنوشیم و بخوانیم به جایِ نمایش و پاشیدنِ خونِ انار به درختانِ خشک و آفتزده، با
قیل و قال.
شهرزاد قصهگوی داشت برای یک شب زندهماندنِ بیشتر در شب یلدا، داستانِ بعدی را میبافت
به حکم راز بقاء... از این دمی که خسخسِ آلرژیک داشت تا بازدَمی دگر و... من
داشتم خواب میدیدم که عقوبت زندگی سوراخموش انگلیسی در نظام
پلیسی/پادگانی/چینی/روسی به روشِ چرچیل و مائو و استالین و روزولت تا اتمیزه شدن
در ایران، چه شکلی خواهد شد؟... که فهمیدم سَرَم حسابی وَرَم کرده! یعنی دور از
جـانِ شریفِ قورباغههای حنیف که سیاسی نیستند، و برخلافِ خیلی از قورباغههای موشخورِ
کثیف، که همچون مهاجرانِ ولایت در سربالایی لندن تا جماران ابوعطاءالله میخوانند
هیئتی، آن هم برای #گوهر_عشقی در
رباطکریمی که بویِ خوشِ اقتصادی نمیدهد، و یا اینجور وقتها همچون مسعودبنمارمولک در
بی.بی.سی لال میمیرند، من سیاسیام چون اگر نباشم معلوم نیست باید آویزانِ کدام
آلت قتاله ای شوم که تمام راههایش به رُم و قم ختم میشود. برخی اما سیاسی نیستند
و بیگدار به آب نزده و جیک نمیزنند، چون رزق حلالشان از روزینامهخواری برای هر
مافیای بی سروپایی میگذرد و داستانسرای هنرِ بیدردسرند و مُخبرِ اخبارِ دینِ
آغداشلولویند از سرچشمه تا تورنتو و ونکور... و اساسا سیاسی نیستند و تکپَرَند و
تنها با غلَما میپَرَند! خوابهای من اما، تماما یکجورهایی تحلیل مناسبات قدرت
میان بازوان مافیاست و کاملا سیاسی است و آبشخورِ اکثر نوشتههایم در این دنیای
رایگان و مجازی، بازتابِ واقعیت است در خوابهای واقعی!
بر خلافِ مجازیکارانِ فرنگیکار حرفهای که کلّ درآمدِ پوند و دلار و حیاتِ سبز و
امنیت و نان و شرابشان از بابت دستمزدِ صنعتِ چاهنمایی در همین فضای هنری است.
القصه، نصف شب،
"بیداری" از دماغِ خوابمان زد بیرون و الان هَوَسِ کوبیدن سَرِ فرقهی
تبهکارِ مطهری و مهاجرانی و آلِ وبالِ خاتمی و آویزانهایشان را، به دیوارِ این
طویله دارم...
حالا عرض میکنم، چرا... خوب
گوش بگیر... تا نشنونی!
.
1. سری که درد میکند را دستمال میبندند!
خواب رفیق و همخونانِ ایران، به چند من؟!
پس از بیخوابیها
و بمباران مصلحتی/امنیتی رفت و آمد آب و برق و اینکه هی آب رفت و برق رفت و آمد و
آب هم آمد و یخچال سوخت، یک شب هم که بموقع خواب آمد، تا کمی ریکاوری کنیم
و میزان شویم، میگرن باوفا اما تنهایمان نگذارد و عین رفیق گرمابه و گلستان میان
خواب آمد و در غیبت کبرایِ خیال امن و #قرص_ادویل که
صرفا نزدِ نرسالاران هیئت سلبریتیهای ولایی باشد و بفرموده برای چزاندنِ تودههای
خرانِ لنگ و مزاحم همیشه حیران در صحنه، تحریم و تحمیل شده بر ملت مچل در هچل،
نتیجه این میشود که به سری که درد میکند حتما باید دستمال بست و به حکمِ اجل
معلق، اکنون بیداریم... نخست، نیم ساعتی در سَرِ پرشور، داستانسرایی کردم(مثل
مسعودبنِ لرزان از گوهر عشق) و خواب ساختم در تختِ پادشاهی؛... اما هجومِ خون عین
قومِ متجاوزِ اعرابی اهلِ مُف، در سَرَم به رنگِ آب انــــار پاراجانوف، امان را
برید و پتو درید و دلمرده یکهو از جا پرید...
.
2. پیشغذایِ مگسِ اندرونی و مینکورسِ قورباغهی بیرونی، تا دیزِرتِ کمپوتِ
هلویِ "پیرو مانزونی"!
داستان از این قرار بود در خوابم:
یک جفت آقا و خانم سلبریتی، دست در دستِ موقتِ هم و شیک و پیک و آنتیک، وزوزکنان
از بوستان میروند به میهمانی در جنگلی سوخته که میمونهای مهاجر تازه رسیده از هندوستان
در آن پیپی کردهاند... مگسهای قبیله خبر دادهاند، بشتابید یاران! که سوغاتی
رسیده از فرنگ داغ داغ ... به محل جشن و سرور که میرسند، ناگهان قورباغهای و یا
وَزغی با زبان دراز میکند و از دهان میجهاند و آقا و خانم مگس را در کسری از
ثانیه میبلعد و میلمباند و ماجرا ختمِ به خیر میشود!
قورباغه میرود
بالایِ شاخِ درخت به نیتِ واجبِ چرت زدن، که ناگهان یک موش کور از راه میرسد! موشی
سپید عاشقِ سُنّتِ لاکجریِ شبِ یلدای سیاه(لاکجری با اِشِلِ این شبها)، بهجایِ
دزدیدنِ آجیل کیلویی سیصدچهارصدهزارتومانی از مغازه، دلش ویـــار میکند بروَد
بالایِ درخت، به صیدِ گردوی تازه... و رویِ شاخه، برمیخورد به قورباغه و در سایه
روشنِ جنبش سبز برگها، خیال میکند قورباغه، گردوست!
کمی با آن وَر میرود و قورباغه هم دقایقی از بازی با او لذت میبرد و نهایتا با
یک آفندِ ولایی از جناح راست، موش را میکند لقمهی چپ!
پس از سِروِ پیشغذای مگسِ دور شیرینی و مینکورسِ موش کور چینی، فقط میماند دِسِر
و بعد پیاده رَوی کنارِ رودی که سربالا میرود تا لندن از جماران و غزلخوانی و
ابوعطاء توسط مهاجرانی که کبکش خروس خوانده لامصب و گفته #گوهر_عشقی دروغ گفته که
داره میره امامزاده سَرِ قبر ستار جوونمرگش! حقیقت این بوده که اون داشته میرفته
دوز سوم واکسنش رو بزنه(یعنی خیلی هوشمندانه پس از اینکه فهمیده نوبت دومش رو
تابستون زده، با پیشدستی مالهکشانه
برای اندک آبروی ولایت، مثل یک آتش به اختیار، خودسرانه خطای سناریست فیلم رو هم
از ادعایِ نوبت دوم به نوبت سوم چپونده به اذهان مشوشِ مردم.... واجب قربة الی
الولا). و نهایتا یه سور دیگه زده که رویکرد صدا و سیما در رونمایی از این سناریوی
عوامفریبانه، خیلی #هوشمندانه بوده!
یعنی لامذهب با یک تیر صد تا نشون زده، این صفرزن آل بقاء. لابد خیالیده عین
قورباغهی داستان ما، خیلی سرسبز و خوشگل و باهوشه... و چون پس از صرف یک جفت #مگس، یک پرس #موش_کور خورده،
لابد حق داره با خندههای کریهش به ریش مخاطبین لذیذ بخنده تا بدلیل کفر به
ناخدا، مثل یونس زمان، غذای شکمِ ماهی و والِ ولایت نشه... تا از دهن نیفته!
تا فصلت سر رسد ای مارموزِ عطاء... حالا چون آتشبهاختیاران، هی دل بینوایان را خون
کن و در سر پایینی گور از دیوار مردم برو سربالا و چهچه بزن!
.
3. رفیق شفیق! سری را که درد نمیکند، دستمال نمیبندند! ایران به چند من؟!
رفیقِ شفیق و بچهزرنگِ دوران مدرسه، که مهندس الکترونیک است و ویلایش در لسآنجلس،
و سالهاست مأمور در شرکتی کامپیوتری و چندملیتی، مقیم در هتلهای لاکجری چین است و
خرج سفر و مالیات در رفته ماهیانه 20 هزار دلار بیزبان را کاسب است، گویا چشمش به
اینجا سریده و به یک ایمیل اسقاطی پیغام سرانده که: متنات را خواندم و بسی افسرده
شدم! من بخاطر آن شورلت ایمپالایی که در جوانی شریکی خریدیم و تو پولش را دادی و
من زدم به دیوار و دو چک برگشتی به تو دادم، به تو مدیونم... لطفا آدرست را رَد کن
بیاد تا برایت یک بسته قرص اَدویل بفرستم!
برایش نوشتم:
یلدا مبارک، رفیق جان!
خیرت قبولِ حق تعالی باشد و شرکاء! این شب باستانی خجسته باد!
و اما... دردِ سرم با ادویل خوب نمیشود و تنها تسکین مییابد! یک مقدار کتاب باقی
مانده اگر بخرند مشکل از این ستون تا ماه بعدی حل میشود انشاءالله تعالی! هرچند
دلالانِ کتاب آن را به ارزش خمیر کاغذ و به قیمتِ بُز میخرند به عبارتِ کفاف
زندگی، تا دو هفته... گفت: پس از زمینگیرشدن بازنشست نشدی؟ گفتم یکی قول داده بود
برام کار حسابداری بفرسته، برام در شرکتش بیمه رد کنه! الان ده سال منتظرشم تا
بفرسته. رفته که بفرسته. گفت: خب پس امورات چطوری میگذره؟ گفتم: هیچی! توی این ده
سال خانه را فروختم و پولش را زدم به رگ و دردِ بیدرمانِ جامعه که به یاری
کاسبانِ تریبون خوب شدنی نیست و آن شندرغاز هم خرج دوا درمان شد در خفا و به لطف
کلاهبرداران بدهکار شدم به این و آن باوفا... زمینگیر که شدم کتاب نوشتم و نوشدارو
ساختم اما همه روی هوا... ختم کلام اینکه نفس کشیدن امثال ما از جنس ایرانیان اصیل
نیست که دم و بازدمش بیش از این بصرفد!
مثلا حقوق یک ماه شما ایرانیِ با اصل و نسب در فرنگ، ده سال زندگی ما دربندانِ
ایرانی است درون هونگِ سلطان تا رهایی. این رهایی را میتوان تا مـــاه بعدی کش
داد و برای همیشه رفعش کرد، که خنده دوای هر درد است! زیـــاد نگران نباش و بخند و
حالش را ببر! و #بزن_و_در_رو بهقول رهبر...
زندگی دو روز است و دیر یا زود میگذرد؛ و چه شراب ناب باشیم و چه مزه عرق، چون
هفت هزارسالگان سربسریم! آن دو چک 50 هزارتومانی سی سال پیش را هم خودم بهجایت گم
کردم. خیالت تخت راحت!
گفت: خیلی نگران شدم؛ گفتم حالت را بپرسم.
گفتم: خب، ممنون که پرسیدی!... چه خبر؟... گفت: هیچی! سه نوبت واکسن زدم. تو زدی؟
گفتم: نه! گفت: چرا؟ گفتم: گناه دارد ویروس. بچه که زدن ندارد! خندید! خندیدم.
خندید.خندیدم... به یاد عرق خوری بهروز و قدرت در گوزنها و گاوهایی که از سینما
زدند بیرون... حالا نخند...کی بخند!
و همینطور که
در بحر درد و بلا چُرت میزنی و دست و پا، از این ستون تا ستون بعدی... باز هذیان
میخوانم در خویشتن خویش و دیگر هیچ... همین دیگه... دیگه چه خبر؟
.
4. سر و ته یک کرباسند! از جنس کفنِ عاملان و معلولان.
گویا پُز آنها هم چون اُپز اینها رم کرده و راه خود می روند و هر دو فرقهی تبهکار
و سیاهباز، یکی آنسوی رود و یکی اینسو، به رود گذران عمر ما هم میرینند و خود را
میشوند و هم با هم میخندند و شبانهروز کارِ خود پیش میبرند پشت هر تپه
پنهانی... حالا تو هی بگو پیف پیف عجب بوی بدی میآید در آخرین شب یلدای این خزان!...
عجب بوی بدی! مگر از بوی خوش حرمسرای قصر ناصرالدینشاه قجری/حشری چیزی مانده که
برای تو بماند؟ که تو بین پکن و منهتن و ونکور و لندن، به فکر بوی خوشی دیگر در لسآنجلسی
تا در این دو روز سیاهکاری، بوی بد رباط کریم، خوابت را بر نیاشوبد؟! نگران نباش!
رفاقت سیری چند؟ کلاهبرداری در ایام شباب را بچسب! به قول اصغر قاتل در فرنگ، دنیا
دو روز است!
اینها هم وقتی تمام تپهها را طلایی کردند، بعد به سراغ تک تک خیمهها میروند!
بعدش لابد معلولان را چون هیتلر به کورهها میسپرند تا ژن آریایی را خاص کنند و
هزینه و دردسر رییس قبیلهی لمپنان را کمتر...!
.
5. جعبه پاندورا؟ یا گنج؟ و رازِ مقطوعالنسل نمودنِ انیران...
از آنسو برای لشکر نرانِ حشدیون و فاطمیون و زینبیون و حزبعلافیون اجنبی، کار و
خانه جور کردهاند از شمال تا جنوب و شرق و غرب وطن، برای تناسل بیابانگردان
انیرانی با ژن برتر مادیون ایرانی تا دوز عرق غیرخودکشی را بالا برند... چرا که
برخی از گاوچرانان گردان تخریبچیان ایرانی، یاغی شده و دیگر ایرانی نمیکشند و حذف
میشوند و بعد از بیقرارگاه وطنی در بصیرت وادی فرار برای قرار میافتند در سرزمین
از ما بهترون...
فکر کردیم چه باید کرد که این فرقه تبهکار و خنزرپنزری قوم یأجوج و مأجوج در دوسوی
سنگر را، یا شفا بخشیم و یا روان ناهنجار متجاوزشان را مقطوع النسل کنیم؟!
دیدیم یک سر بزرگ قبیله به نـــاقِ لندن وصل است و چپ و راستش روس و امریکاست و آن
جنگهای زرگری هم برای دوشیدن خون از چشم ماست در کاسهی چینی! خود آلتقتالهی
علیل، همان اول راستش را گفت بینوا: #خون_باید_گریست!
او از ابتدا
خود میدانست که خنده تنها کار پیمانکاران بصیرت و مثبت اندیشی است! لذا منفی بافان
را چون فریدونی در داخل و خارج به دام کشاند و کاردآجین کرد و مثبت اندیشان را چون
آیدین فرهادی به خارج فرستاد و اعتبار خرید.
لذا تنها یک
راه میماند تا پای آلات تجاوز به #خانه_مشترک قطع
شود! و آن این است که همه با هم گرد این خانهی مادری حلقه زنیم. چون خانه از آن
همه است نه پااندازان و بچه زرنگهای جاانداز و آویزان به این وَر و آن وَرِ آلتقتالهی
عالم. نقشهی راهش هم رایگان است و در #جعبه_پاندورا حبس
نیست! راهش در یک مرامنامه ساده است برای اهل مرام نه اهل بزن و در رو... اما چنین
گنجی برای پیمانکاران و پااندازان و جااندازان آویزان سلطان بومی و اجنبی، همچون
جعبهی پاندورا ست! جعبه ای که از نگاه محافظهکار و ترسوشان، نرخ ریسکی دارد بالا
بین نیک و بد! که ممکن است بساط کسب و کار و اعتبارشان را نابود کند! و آزادی مفت
و رایگان میهن نیارزد! هر دستاوردی مفت و رایگانش خوش است!
حتی وصال رفیق و سایر شهروندان مدنی.
.
6. نگهبان امنیت محلات؟ یا
زندانبان؟
از یکسو کفگیر خورده ته دیگ رهبر مستضعف و... راهزنان اتاق ذکر به روش دلالان اتاق
فکر روسی/چینی یک گونی بافتهاند بر سروگوش مردم که چون دزد زیاد شده، امنیت محلهها
را باید به نگهبانان مردمی سپرد...این ظاهرا ماجراست اما باطنش اینکه امنیت مردم
به دستِ گرسنگان خودی و از جیبِ خود مردم... شما بخوان نگهبان مورد تائید فرمانده
بسیج برای نظام پلیسی/پادگانی... یعنی تو را با دست خودت خفه کردن. این درسهای نیک
نظام مائو و استالین و هیتلر و روزولت است برای نظام ولایی.
.
7. آقا اینجا...آقا اونجا... قاقازاده هرجا.
یک قاقازادهی هار و یابو علفی سلبریتی مست از جام زهر مار، فارغ از اپیدمی
دریدگان در غار لاکچریاش میگوید: دور از جان رهبر مستضعف، لعنت به مستضعفین و این
مردم چلمن و گرفتار و دردمند که یک لحظه نمیگذارند ما شب یلدا را مثال سابق جشن
بگیریم و به کاممان زهر میکنند دورهمی را و این فضای مجازی را عین کرم و زالو پر
کردهاند! یعنی تاپالهزاده پشت تمام تپههای واقعی را سُریده، و حالا غذای مجازی
را هم رها نمیکند به سرسره بازی!
.
8. نسخهی درمان بیماران:
ما دچار کمبود پزشکانی سالم در بیمارستان اجتماعیم برای رهایی از شرّ دیوانگانی که
بر آن حاکمند به آتشبیاری و آتشبهاختیاری و غارت و زخم زدن زنجیرهای به هر
زندگی غیرخودی و هر اختیاری... به راهزنی و بزن و درویی و دغلبازی!... به انتقام
از یک شب چارشنبه سوری، کل ایام را کردهاند به دیپلماسی هیزم مردم و بچه بازی در
میدان نبردی نابرابر به آتشبازی!
نسخه اما در تمرین مرام هم افزایی مدنی است از خانه تا مرکز در ادای وظایف
سهامداری در یک شرکت سهامی عام(نه خاص) با صلح گردِ منافع مشترک مادی(نه جنگ سنگرساز
گرد تضاد منافع معنوی).
طرح تفصیلی/توجیهیِ این نسخه اما روی میز است و مشتری و سرمایهگذاری نیست!
.
9. بیت عنکبوت در خانه مشترک:
شکایت دزد از مالباخته! شبیه شکایت میرغضب از خنجر و دار کج است.
آن از وادادنِ یک خودمگوزبرمای عقبماندهی ولایت، این هم از چریدن یگ گاو چران
سنتی که به چشمان خر عینک زده و خیال کرده پرفسور است و گفته: قصد دارم از #جنتی شکایت
کنم از سوی بیت #مطهری!
دغدغه های پفیوزها جز مردمسواری هیئتی نیست و ربطی به گرفتاری صاحبان اصلی آب و
خاک ندارد و به اندازهی عمث استراتژیک دماغشان است.
جا دارد برای یک ملت درافتاده در بیت عنکبوت، بیت خود را ویران کنی مرده خوار!
ای لعنت بر آن ادبیات راهزنی و خیمه و بیت بیت کردن و اهل بیتتان.
انگار صحرای حجاز است!
.
10. نگهبان ایران گدا نیست!... و ایران مبال نیست!
در یلدای سلبریتی بازی یلان قهرمان، اوضاع اینجا در شور کریسمسی است حیران و
آویزان، ای پهلوان!
لطفا، برای پرهیز از ترش کردن و حفظ دوز شادی و خواب راحت جان، رویت را از این
ولایت برگردان!
آنجا چطور است ای دَبِل مهاجرینِ اهل حجاز؟ بار اول زدید و دریدید... بار دوم
روفتید از بام ویرانه پریدید!
کوفت میشود آیا به کام شما، زندگی و سیر آفاق و انفس واقعیتان در دنیایِ مجاز
ما؟
اینجا محل کسب و کار شماست و فهرستبرداری از گوش و سربریدن... نه محل حال و حولِ
شما.
نمیشود که موقع قیمه قیمه کردن فریدون، لذت هم ببری... و یا میشود و ما بیخبریم؟!
مگر انار شب یلداست که چون حیف است، نتوانی به دیوارش بکوبی؟...
رخ زیبای پویاست! بزن به دیوار و مغزش را پخش کن روی آسفالت!
ما جمعش میکنیم!... و یک سلفی هم برایت میفرستیم، تا ایرانتان باقی بماند!
ما نگهبانِ رایگان در مبالتانیم!... تا هر وقت دلتان برای جاده چالوس گرفت،
بتوانید آنچه آنجات خوردهاید را در متلهای دریاکنار، تخلیه کنید! نگهبان بسیج
امنیتی محلات نیستیم که حقوق زندانبانی و پول پوشک اهل خانه را، از زندانیان محله
بگیریم!
گرفتی چی شد؟... یا نه؟... فهمش مشکل است!
امید که برای رهایی و استقلال، هرگز محتاج قرص میگرن ولایی نشوی!
شب یلدای همگی خوش و طلایی،... به دلار.
#جون_دل! #برقراری
عزیز؟! در
دنیای فانتزی و مجازی؟
وقتی میان آتشی... که دارد خانه را با محتویاتش میسوزاند واقعی با جلز و ولز؟
آیا درکی هست؟!
یا تا ایرانستان میتوان کشش داد و حرفهای آکادمیک فردا را امروز زد به قیمت
دلار؟
با این مرگ رایگان به ریال و... دستمزد گورکنان به دلار...
البته درک و مفاهمه مقدور نیست!
الکی ادای حال بدا را در نیاوریم... مثبت اندیش باشیم و سیاه نمایی نکنیم و لذت
بریم از زندگی و این زندگی را نمایش دهیم و نمایش دهیم تا نور مجازی دنیای تاریک
واقعی را در خوابمان نورانی و روشن کند...!
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم... فلک را سخت بشکافیم و طرحی نو در
اندازیم.
اینجا شب یلداست! آنجا چطور؟
تا این لحظه، هنوز: خیام ابراهیمی
29 آذرستان
1400 آویزانی
.
پ.ن:
در این بخش قصد توهین در میان نیست! بلکه صراحتی است در برابر خون جوانان و زندگیهایی
که با فریب و لبخند آلتهایقتالهی اتوکشیده، ویران شده! و آب و خاک مشترک را
غارت کرده است!
1. کنسرو هلوی هضم شده(اثر پیرو مانزونی/هنرمند ایتالیایی) قیمت
حدود 100 هزار پوند!
هدیه شب یلدا به سفرهی پرخونِ آن دسته از هنرمندان و اندیشمندان و آزادیخواهان
مفتگوی، که به مردهخواری از نظام سلطه علاقمندند! از بهروز افخمی(پیرو مکتب هنری
تخریبگران حق گوهر عشقی) گرفته تا آیدین آغداشلو کاسب آثار هنری حوریان و اسیران
بهشتی با دلالی هنری و سعی مشکور گالری دارانی چون لیلی گلستان و ادیبان زبانباز و
وزیران ارشاد غیرقابل ارشادی چون #عطاءالله_مهاجرانی آن
کلاهبردار و عوامفریبی که با نشان دادن در باغ سبز و سخنانش در مجلس ششم، افیون #رفسنجانی پاشید
به اذهان مشوش محرومان و جهانیان تا اعتبار اندیشمندان و هنرمندانی را به داخل جلب
کند و به قتلهای زنجیرهای ایشان را حذف کند و با چنان دانهپاشی مارموزانه، تنها
برای قانون سلطانی صاحبکران اعتبار و میدان خرید تا با هوشمندی شیادانه به فرقهی
اصلاحجلبان خویش اعتبار ببخشد! آنهم تحت پرچم گفتگوی تمدن گرگان و درندگان تا در
سمپاشی لبخندهای آن سیدخندان در همان زمان #انرژی_هسته ی
هلو را پنهانی و در برزخی یکی به نعل و یکی به میخ، اتمی و نظامی کنند، به قصد
تهدید و گروگانگیری و گروگانفروشی و راهزنی و باجگیری از غیرخودیان و اینگونه ملتی
را دچار #غبن و
#تحریم و
#آچمز کنند
در اقصی نقاط جهان تا همین الان!
#عطاءالله_مهاجرانی همچون
#خاتمی دو
#آلت_قتاله در
دستان #رفسنجانی بودند
برای خریدن اعتباری کاذب در داخل و جهان به نیت دانه پاشی و دامچاله و حذف
دگراندیشان و قتلهای زنجیرهای فرهیختگان و آزادگان! او شخصیتی است چندمنظوره و
غلط انداز با ترکیبی از زبانبازی و سیاستبازی قانونی بدون تضمین میان چپ و راست
خودشان، با ادبیات عرفانی و مفاهیم سیاسی و عزم شراکت در خون قربانیان، که بعنوان ماله
کش خون تکدست قاتل ستارِ بهشتی به جبران مافات به مادر داغدارش گوهر عشقی اخیرا
گفت: دروغگو! تا برای امنیت حوالی ناف شکم پر از هلوی خود و آقایش امنیت بخرد...
به قیمت ناامنی یک ملت قانونا پریشان...! و وقتی دروغ خودش اثبات شد ما را با
ادبیاتی سلبی/حذفی و مألوف در قانون اساسی مؤمنین، بلاک و حذف کرد!
تا از قانونی
که حیات سبز مردم را به گه کشیده، گه زیادی بخورد اما #توبه نکند!
این صراحت به خاطر صراحت او در پایمالی خون فرزندان مام میهن است که در میدان عمل
به هیچ عنوان کک او را نگزانده جز حرفهای مفت از این ستون تا ستون بعدی! او حتی
وقاحت را به منتها رسانده و این روزها صراحتا کاسهی داغ تر آش هم شده... یعنی حتی
اگر شاه ببخشد، امثال مهاجرانی و خاتمی و تاجزاده و زیدآبادی و شاهقلیها نمیبخشند!
.
زندگی به پوند و دلار برای قتل زندهبهگوران در ریال.
او که در
میدان واقعی قاتل حق و حقیقت است و برای هر واژهاش پوند و دلار میگیرد طاقت
برملاشدن سخنان بدون سندش نبود! او هم چون مسعودبن بی.بی.سی. اسنادش را از جانیان
رسمی میگیرد و نام این فعالیت خود را گذاشته رفتار حرفهای(البته در سازوکار
مناسبات مافیای حرفهای).
کار او قلب و حذف مجازی و واقعی مسئله، به نیت چاه نمایی و گمراهی است و این هنر
برایش عین آب هلوست!
اعلام خبرش نیز هدیهای رایگان برای مسعود بن بی.بی.سی، تا از تریبون ملکه بخواند
و دلارش را بزند به جیب اهل تلکه. امیدوارم ایشان که مدعی هوشمندی و اهل اخبار
ادبی و هنری و فلسفیاند، به حکمت کار هنرمند ایتالیایی پیببرند!
.
و آن اینکه
در ویکیپدیا میخوانیم:
در بیست و یکم ماه مه ۱۹۶۱، "پیرو مانزونی" مدفوع خود را در ۹۰ قوطی
کنسرو جای داد و بر آنها اتیکتی با عنوان «گُه هنرمند» به انگلیسی، آلمانی و
ایتالیایی چسبانده و بر روی سطح بالایی هر قوطی شمارههایی را از یک تا ۹۰ درج و
همهٔ آنها را به امضایش منقش کرد.
هر کدام از
این قوطیها که به شکل کنسرو بود سی گرم وزن داشت و هر گرم آن درست معادل قیمت طلا
ارزش گذاری شد. (۳۷ دلار برای یک قوطی در سال 1961).
اما بعدها در سال ۲۰۰۷ یک قوطی به مبلغ ۱۲۴ هزار پوند در حراجی هنری ساتبیز فروخته
شد. همچنین در اکتبر ۲۰۰۸ قوطی شماره ۰۸۳ برای فروش به حراجی ساتبیز عرضه شد و
ارزش آن بین ۵۰ تا ۷۰ هزار پوند تخمین زده شد. سرانجام این قوطی نیز به قیمت ۹۷۲۵۰
پوند فروخته شد.
در حقیقت مانزونی با این کار سقوط ارزشها در دوره مدرن را عملا به ما نشان داد. در
این دوره، بازار هنر، تابع معیارهای زیبایی شناسانه و هنری نیست. کافیست فردی با
ابزار تبلیغات خود را معروف کند؛ آن وقت مردم برای خرید هر اثر بی ارزش، فاقد اصول
اولیه هنری، تهوع آور و غیر قابل تحمل او، آماده ی صف کشیدنند. حتی اگر مدفوعی
باشد به قیمت طلا!
به عبارت دیگر نه اقبال عمومی مردم از یک اثر هنری، به خودی خود ملاکی قابل احترام
است و نه صرف معروف بودن، تولید آثار ارزشمند از یک فرد را تضمین میکند.
حقیقتی که نمونههای بسیاری از آن را میتوان در بازار هنری جامعهی سیاستباز
خودمان سراغ گرفت.
2. #مثبت_اندیش باش
#جون_دل! # برقراری میان آتش و خون دل؟
گیریم که #هم_افزایی نه!
و مثبتاندیشی رایگان هرجاییان بهشت بین دوزخ مؤمنین و برزخ کفار، آری!... اما: #مثبت_اندیشی
میان آتش
جهنمی که به تلاش بهشتیانِ رسمی بنا شده، برای برخی معنادار است و برای برخی بیمعنا.
در این دوقطبی قانونی و سیستماتیک بین مؤمن و کافر و هرجاییان، بی معناترین حرف
شعار مثبت اندیشی است!
ساعت 4 صبح است و سردرد با لب و لوچهی خندان....نه آویزان.
این هم از مثبت اندیشی امشب ما برای دل دیگران!
به افتخارِ واقعگرایانی که برای سیزده بدر به دنیای مجاز پناه آوردهاند!
و آنان که سرِ هیچ پناهندهای را به قصد شیتیل نمیدزدند و نمیبُرَند و او را به
قیمت خون، به گزمهها نمیفروشند!
هم افزایی یعنی این: یعنی دستت را بده، تا با هم بمانیم!...که گر از دستم روی، از
دست رفتهام.
نتیجه: بی همافزایی، در سوراخ موشیم و دور از جانِ قورباغههای زمینی،
قورباغههای فضایی هم مگسان را صید میکنند دور شیرینی و هم موشها را میبلعند!
No comments:
Post a Comment