هستی؟
یا نیستی؟
هستی؟
یا نیستی؟
اصلا کجا هستی؟... و کجا نیستی؟
مگر میشود از نیستی، به هستی پیام فرستاد؟
و یا از هستی به نیستی...؟
بین مجاز و واقعیت از دست میروی دستی دستی...
وقتی امواج مجاز نازلت میکند تا مرگ و امواج زمین از دار زده بالا... باید از
درخت رفت بالا... تا لااقل یک لحظه بیشتر شد و بـــود... این است آخرین شعرِ نویِ
اسکندرِ معدوم!
وقتی بیرون بَــــرج دارد! و درون خرج...
و خرج و بَرجَت، قبض و بسطِ پریود زاهدانِ پاانداز شده...
خرجِ درون گلولهی یک تکتیرانداز شده
که مادرش لقوه گرفته و در انتظار سکههای رهایبخشِ آلتقتالهاش، جانباز شده...
در کمد مخفی شو!
تا شارژِ موبایلت تمام شود که حالا چراغ قوهای در راز شده...
به سوپر مارکتِ زالوها نرو... بیخون و سرخورده و افسرده برمیگردی... مچل.
به نانوایی پروانهها برو...
شاد باش! حتی درونِ آتش...
(این آخرین شعر نویِ کوروش کبیر است که در خواب به استـاد قُلی نقلآبادی تلقین
شده.)
فکر کن درونِ آتش نیستی
فکر نکن تاریکی غار تو را بلعیده و تو ناپیدایی!... تو هستی!
فکر کن در جنگهای زرگری، بازیچه و لقمه نیستی
فکر نکن سرباز و مهرهی شطرنج میان دو جنون نانآور هستی
فکر کن سوختنی در کار نیست و تو سرمستی
آنقدر فکر کن و فکر نکن تا تمام شوی...
تا سپیدی کفن بر سیاهی گور پیروز شود!
آنجا گوی و میدان در دست مور و مار است و
تو در آسمان امن هستی.
سیاه نمایی نکن!
تا نانِ مردهخواران نسوزد!
تو در تنور نانوایان نیستی!
این حکمِ شطرنج است:
برد و باختِ مردمکانِ عقیم،
برای زندهها درد و رنج است!
فکر کن میان آتش آچمز نیستی
یعنی از اتاق گاز آشوئیتس در کوره خاکستر نمیشوی...
تا زمین گلستان شود گردِ گلوله...
همینطور چسکی... الله بختکی...
عینِ هفت هزارسالگان
که نیستند اما... هستند در فکر تو!
خیمه بزن چون آسمان
بر شهر خود خیام!
در کمد...
درونِ یک چمدان!
وقتی هستی.
آیا مدنیت مسخره نیست؟
بین هستی و نیستی
در عصرِ غارنشینی...
ای شهروندان ناشاد
که معلوم نیست، چرا شادید؟
شاد باشید... شاد...
همواره شاد.
خیام ابراهیمی
5 دی 1400 شادخواری.
.
پ.ن:
دامِ دَم و بازدَم، در زَم
و #جنگ_زرگری
عقوبت بازیچه شدن در صفحهی شطرنج دیگران، حکایت چوب دوسرسوخته است!
مهرهای است که هیزم شکن توسط خراط در تنور اندوخته است.
"فرمانده"
افسرانش را مسلح میکند علیه هم و با گلولهی پلاستیکی میچکاندشان علیه هم و
بمباران میکنند اعتمادِ شهروندان را تا جنگزده گان به یکسوی میدان آویزانِ نان
شوند!
تـــــورِ دَم و بازدم در زَم، یعنی: هدایت نرم به سوختن قربانی از یکسوی چوب دو
سر آتش در دو سوی یک جنگ زرگری...
فالگیر شیرینی از نجف و... تخم مرغ دزدی بسیجی از مسجدسلیمان تا ملبورنِ بیوفا
نیکفری
تا بکشند طنابِ عصب انسان را از دو سو...
یکی بدمد در او و بادش کند تا بالا رود در هوای ماهواره هنگامِ اوج در آسمان هپروت
و در ایستگاه سفارتِ راهزنان سوراخش کند یک قدم مانده به دروغِ هدف
مغبون و ناامید در حال کف...
و یکی پنچرگیری کند سلیکونِ مچاله را و بِدَمَد بادکنک را به مقصدِ سیستان در
ترکستانِ نجف
تا اعتماد صابون شود در خون چشم و گم شود در رم و پیدا شود در قم... تا عاقبت عکسی
شود در بالایِ رَف...
و وکیل شارلاتانی که کلاه از سرِ سردار برداشته در یک قراردادنفتی با شطرنجباز...
به جبران مافات کلاهی بدوزد امن اما هشل هف...
تخممرغدزدها و شارلاتانها جمله گروگانند! همچون بازیچهها و تماشاچیانِ این
شطرنجِ بالفعلِ خونین...
راز استقلال و آزادی اما در عضویتِ هیچ ارتش سِرّی نیست
تخمهای گلستان باید خیلی سِرّی زیر خاک جوانه زنند یکهو در هـــوا
اگر آبیاری شوند دور از چشم راهزنان در خفا...
تا در اولین بهار آچمز کنند گلولهها را...
وگرنه ول معطلی...
و چون آبِ اماله، مُــــدام در سیر و سیاحتِ یک روده در سفری...
تا چون حباب هی پف کنی... تا بترکی...
تا کی بر خاک افتی و
کی از خاک بِدَمی...
در منی بی ما...
هستی آیا؟
یا نیستی؟
من که هستم در نیستم!
No comments:
Post a Comment