Tuesday, December 14, 2021

دلقکی دیشب

دیشب، دلقکی


دیشب، دلقکی
دانه برمی‌چیـــد از انــارِ خشکی... بر مزارِ
#رزم_آراء... عینِ کلاغ...
و شاخه‌های خشکِ درخت
خوابِ انـــارهایش را می‌کاوید
و خوابِ سُفره‌هـــــا‌یِ آب را، زیرِ خاک
...
ریشه‌ها می‌دَواند در ژرفـــایی که نمی‌رسید به قطره‌ای آب
...
و خـــوابِ دستـــانِ بی‌برگ و انگشتـــانِ پرمرگ را در آسمان
که به خدا نمی‌رسند
تا شُکرِ زبانی بلغور کنند به تاب‌بازی کودکانه و دعایِ باران
...
وقتی خبری از فخرِ نیاکـــان نبـــود
نه باریکه امیدی از زنده‌رودی روان، به پـــایِ دار
...
نه بارانی
...
نه افتخـــارِ رایگانی... و نه حتی کیــانِ خشکِ داری در کنارِ نیاگارا... پربـــار؛
خشکسالیِ آدم بـــود، انگــار
...
...
شادی جان
!
هرگز "بهشت" درکی از "دوزخ" ندارد
!...
هی از میسی‌سی‌پی و تایمز و راین، پیامک نده به سُفره‌هایِ خشکِ زیرزمینی
...
شلیک مکن: امید... امیــــــد
!
آیکون‌هایِ لبخند، چون بوته‌ی سیری است، که به ریشه‌یِ گرسنه‌یِ پیاز، هی می‌خندند
!
آن روزها که... دمـــایِ کفِ قفس، هوایش کالیفرنیایی بود
بچه‌بوزینه‌ها بالایِ سَرِ مادران جـــای داشتند
!
کویرِتفتیده وقتی داغ و داغ‌تر شد کم کم... رفتند زیرِ باسن‌ها تا نسوزند
!
این رسمِ حیوانات است
!
از گله‌هایِ بشری، چه توقعی...؟
!
...
شادی جان
!
این شب‌ها... "بیداری" در عادتِ روزمرگی، در جاده‌ی زیبای چالوس خواب می‌بیند
!
خواب‌های رایگانِ رنگی
به قیمتِ خونی که حالا سیاه و سفید شده
.
اینجا هیـــــــــچ امیدِ رایگانی نمی‌شود هدیه
وجدانِ شاد اگر تشنه است، باید بِسُلفد، به دقایقِ دِقّ تا خفه
!
دِقّ می‌کنی، شادی جان
!
رویَت را برگردان از این پَپِـه
...
و به همین صراحت پرده‌ی فخرِ نیاکان را بِکش پایین...

تا نمایشِ زندگی نشود، چَپِـه
!
...
فردا صبح
اگر باشم... اگر باشی
...
نمی‌دانم آیا خواهم دید هیزم‌شکن‌های ساحلِ لس‌آنجلس را؟... یا نه؟
وقتی به قناری‌هایی که میانِ شعله‌ها بـــال‌بال می‌زنند
و امیدِ پایداری می‌دهند رایگان و... دست و پا نه
!
...
قطره‌ای باران نمی‌چکد از ابرهــــایِ دَوّارِ هیچ اثرِ انگشتی
در هزارتــــویِ جنگلی پیـــــر، که جوانمرگ شده
...
و کلیدِ هر قفلِ قفس‌هایش، گران شده!... شادی جان
!
به قیمتِ اثباتِ انسان... که پوست می‌کنَد از دانه دانه خوشه‌هایِ زرّینِ گندم
!
و ابرهایش پر از بغضِ نان و باغ‌های انار است!
...
فردا صبح اگر باشم
...
باید به‌جاهــای پر و خالیِ میانِ سه‌نقطه‌هایِ مگویِ انسان، دقیـــــق بنگرم
و در حاشیه و متنِ تاریخیِ جبرِ این جغرافیـــا، کمی وَر بپرم
!
وقتی
#فریدون دلش به کله‌پاچه‌ی خیابانِ گرگانِ تهران، در سواحلِ امن‌اَت خوش نبود!
وقتی انگشتانِ کله‌پز در سَرِ بَرّه تودلی، شوقِ زندگی را از چشمانِ میشی‌اَش می‌دَرید
...
آنجا دو چشمه‌یِ خشکِ نگاهِ انسان بود، که خیره بــــود به تو
...!
دلبری تـــویِ دلِ یک مرده بود.... بَره تودلی
...!
.
فردا صبح خواهی دید
:
که "شب" دل و روده‌اَش را بیرون خواهد ریخت، در همان ساحل
...
و فریادها و ناله‌ها و خُرّ و پف‌ها،... به پایان خواهند رسید
!
آن گــــاه، دستانت در کدامین رنگِ خواب‌آلوده، آرام است؟
سرخ؟... یا سبز؟... و یا آبیِ آسمانی؟
کجـــا... دل آرام است؟
لایِ این ابرهایِ خشمگینِ خاکستری
...
که می‌گریزد از کویر به ناکجا
...
...
گاهی صداها کم می‌آورند، تا اقرار کنند
:
کمی آنسوتر از بوته‌گزهایِ بیابانِ شکلات‌پیچِ رسیده از زاینده‌رودِ میخانه
...
عجب کله‌پاچه‌ی بدبویی داشت فریدون، در آشپزخانه
!
عطر قرمه‌سبزیِ سرهنگ در دیگِ مادر کجا؟
بوی گندِ شادیِ رفیقانِ بی‌خبر از خواهر کجا؟
!
به چشمانِ غمناک... نگاه مکن شادی جان!... برای اُمید بد است
!
گاهی چشم‌ها کم می‌آورند تا اقرار کنند
:
برزخِ یـــاران، بهشتِ امنِ کارگزارانِ دوزخ است
!
...
امنیتی نیست در این شبِ تاریک و گردابی چنین هائل،
به دریایِ خروشانی بینِ جزایر قناری
میانِ تخته‌پاره‌هایِ یک کشتیِ تایتانیک، که غلت می‌زند و می‌خورد در گرداب
...
و در خوابِ خوش و امنِ ساحل‌نشین،... وِزوِز مگسی روی پلک‌هایِ چند خُرّ و پفِ ناب
...
این رَگ است که بریده می‌شود از پشتِ چشمان از پیِ رگی
...
این دل است که قلوه‌کَن می‌شود... دریده می‌شود...
و نم نم مچاله می‌شود و می‌خشکد روی هر برگی
...
آن‌ها غــــرق می‌شوند یکی یکی، دولّا دولّا... رویِ دوشِ هم در تقَلّا
...
و دو تا دوتا در آغوشی جیک‌توجیک
...
و ارکستری می‌نوزاد پیوسته لالاییِ زیبایی را، مُصّرانِه، به امیدِ خوابِ خوشِ مرگی
که تو در زندگی‌اش بی‌تابانه شادابی... در سفری جاودانه
... تب و تابی که حقِ بهـــایِ بلیطِ سفرش اَدا نشده...
و غریق‌نجات‌ها روی دُلارهای‌ تقلبی‌شان غلت می‌خورند در عذابی مُعَلّق
در برزخِ مردمی که بهشتِ امنِ کارگزارانِ دوزخ است
...
وقتی به ریـــــــال می‌میری و ناتوانی به دُلار کفن‌خریدن را
...
بگذار بخورَد سگ‌ماهی، تمامِ کله‌پاچه‌ها را
...
وقتی بهایِ سی قرص نانِ بربرانِ مدرن در مــاهِ میلادی، دو برابرِ خالِ لبِ یاران است در قرصِ مــاهِ شب چاردهِ قمری...
هیچ یارانه‌ای یـــاری نمی‌دهد یاران را
...
هیچ نگاهی نمی‌بارد از ابرهایِ پربـــار، باران را
...
می‌دانی آیا؟
که در شهر فرشتگان
بهایِ نیم‌ساعت گورکنی برای دوزخ
برابر است با سه ســـال زندگی در برزخ...؟
...
فردا صبح
شب به پــایـان می‌رسد
!
و تو می‌مانی و... تخته‌پاره‌ها
...
و دل و... روده‌ها
...
و رگ و پی و قلبِ کبابِ مچاله‌ها
...
...
دقایقی پیش از طلوعِ فجر است
آیه‌هـــای شعر می‌بارد از فَلَق و... دم دمای سَحر است
...
دم و بازدمی، پیش از خیــــالِ صبحی دِگر است
...
...
فردا صبح اگر باشم
اگر باشی
...
باید تا می‌توانیم برای اُمیـــد در سواحلِ قناری، کلی بخندیم
مُفتِ مُفت
...
شــــادی در خطر است
!
یکی در بهشت
...
یکی در دوزخ
...
یکی هم در برزخ
...
دیگر دانه‌هـــایِ خشکِ انـــار
در دهـــانِ شاعران، آبـدار نیست
...
دانه‌هایِ خشکِ انــارِ آبـــدارِ یلدایی باطل
...
از چند بیلِ بیشتر در
#سرزمین_بیحاصل
چه حاصل؟
خیام ابراهیمی
23
آذرستان 1400 خشکسالی
.
پ.ن
:
1. سپهبد رزم آراء
آن سردارِ سالهایِ خشکسالی
.
2.
سرزمین بیحاصل: (تی.اس.الیوت)
.
3.
حضرت عشق را...
در چهار فصل ایران عشق است
که خشک شده در سال
!
برخی افقی می‌زیند و می‌دوند
برخی عمودی بالا و پایین می‌پرند
...
آدم است که خورشید می‌شود
...
زیر نور ماه
...

 

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...