ماسک میزنم
ماسک میزنم
من
همینقدرم... گمانی میان واقعیات مجازی... نه به قدرِ رؤیاهای چند اسباب بازی...
ماسک میزنم
در دوران گذار و پاره میشوم میان افسارِ سنت و فرمانِ مدرنیته...
میانِ عروسکهای کوتوله در شهرِ لیلیپوت!
نه از ترسِ آلودگیِ نهفته در چند فـــوت
میانِ خیالاتِ ویروسی که میلولَد بینِ ذراتِ خاکِ خفته
رویِ چند خاطره در رفِ کتابها یا هر هلِ پوچِ عزیزی که نیست زنده چو انسان...
ماسک میزنم
تا لبخوانی نکند نگاه نامحرمی واژههـــا را... تا ویروس نشود در امنیتِ جان
چون از سکه افتادهام... از آسمانِ سکوت!
واکسن نمیزنم... پس از زمینگیری و هبوط!
وقتی شاخههایم در زمین غصبی از ریشههای سیبی در هوا آب میخورد
وقتی دندانهایی که یکی در میان ریخته و جز سیب زمینی پخته، نه سیب ترد و نه نان
خشک نمیجوند!
ماسک میزنم تا جای خالی دندانهایم را نبینی و بخندی!
برای امنیتک تو که اسیرِ امنیت عروسکهایی در نا اَمنیِ خودی
ماسک میزنم تا نفهمی
هذیانِ خوابِ دلارهای نقد به پشیزِ ریالِ نسیه را... برای خریدِ یک مریمی، یک
فَروَهَر
تا گمان بری که اوضاع کاملا عادی است
تا دَوام آوری در بی دَوامی از این ستون تا ستون دِگر
ملامت مکن!... نه خود را و نه دیگری را در این سفر
که ناتوان بودهای در تکرار بازی با بازیچههایی با تاریخ مصرف منقضی در سنت
که هیچ پرستوی زندهای در قفسهای عتیقه نمیبالد
هیچ کرمی تا ابد زنده در پیله، پرپر نمیزند...
رازهایی است که در پیلهی سینهام امن میماند، به امانت تا ابد
در خود میمیرد اما هرگز پروانه نمیشود روی گلها لابلای سایههای برگهای روی
دیوار...
رازهایی هم هست که میانِ عروسکهای شاد در باد میدَمد
تا طوفانی شود به نسیمی و به آتش کشد از کلاه تا زیر پایم نمد را...
علیاحسرتا!
حسرت در بیثباتیِ دامنه، شبیهِ حسرت در ثباتِ کوهپایه و قله نیست!
خیال نکن که در سربالایی و سراشیبی دامنهها زندگی جاری است، برای یک همیشه نگهبان...
خیالت راحت!... اینجا بـــاز هم بساط تیمارداری برپاست میان سایههای لرزان...
اینجا زندگی روزمرگی است به نیتِ امیــــد، میانِ دردهای معلولانی رها در بـــاد...
ماسک میزنم... تا نبینی جایِ خالی دندانها را
عینک میزنم
تا نبینی نگـــاهِ نگهبانی را که به راه امنیتّ رهگذران، امنیتی نداشته هرگز در
پایان...
از این ایستگاه تا ایستگاه بعدی... از آن سیهچالهیِ سنتی تا سیـــاهچالههای
مدرنِ صنعتی...
میانِ ثبات موروثیُ یک کوهپایه با چاه و قناتهای جاودانِ پدران
با یک خاندان خوشبخت پر از دایی و خاله و عمو و عمه و فرزندانشان که به هر مناسبتی
به دیدار هم میروند و شادند... نه....! دیگر آن ثبات سنتی تکرار نمیشود!...
خود را میان سنت و مدرنیته پریشان نکن!
خود را ملامت نکن!
عصر عصرِ زندگیِ مجازی اندر شادیهای چند هِلِ پـــوچِ مجازی است... مثل مصلوب شدن
یک انسان در راهِ نگهبانی از کتابهای مرده در کتابخانه و بارکشی از ردیف یک قفسه
در یک طویله به ردیفِ قفسهای دیگر در آن طویله...
و ثبات یک چشمه و دریاچه در قلهیِ لرزانِ فرزندانی که قرارِ نشستن در قفسههای
گَردروبی شده را ندارند...
نه... دیگر ثبات در آن کوهپایهها در آن شهر خرم و شاد تکرار نمیشود!
بین شهری مجازی در ماه و در آسمان استیجاری
تا شهرِ مهر پرور بر زمین ملکی یا غصبی، که انسان در آن مثله شده و دیگر مونتاژ
نمیشود...
جان کندن در "دامنه" یعنی دوران گذار است از سنت به مدرنیته...
در دامنه هر چه بود و هست در بیثباتی است و در سنگلاخ و تشنگی...
و جوهایی که از کنارِ خانه نمیگذرند و گاه آب دارند و گاه ندارند مگر گلآلوده در
کژراهه و خونین در سراب...
هیچ کولیِ آواره و مسافری در میانِ راه خانه نمیسازد... این بــود سرنوشتِ بیثباتِ
نسل ما...
با یک رازِ مگـــو که تو نمیدانی و رازها را هوار کردی در دوغ و دوشاب...
گـــاه کلاغها، کلاهِ مترسکهای مزرعه را میخورند... و تو حتی نمیتوانی فریــاد
بزنی... آخ چشمم...آخ مغزم!
چرا که وقتی بیدار شوند راهزنان... تو امنیتات را در بهشت از کف دادهای... من به
جهنم!
پس، نه خود را... و نه دیگری را... ملامت نکن!
تو همینقدری...نه بیشتر... نه کمتر...
مثل من که همینقدرم... نه بیشتر...نه کمتر...
آنقدر که امانت را برسانی به قله...
آنقدر که دست رَد نزنم برای امنیت هر جانداری که در پیاده رو ترسیده و به یاریاش
بشتابم تا تمام شوم در آخرین آه تکیه داده به یک صخره در یک دامنه...
ملامتم میکنی که چرا نبودم تا پایان راه... وقتی شمعی سوخته بود در دامنه از سر
تا پا...
اما من ملامت نمیکنم... نه تو را... نه خود را
من همینقدر بودم تا نور بپاشم در تاریکی کوره راه یک کوهستان تا آخرین قطره...
تو همینقدر که برسی از این ایستگاه به ایستگاه بعدی... تا قرارگاه...
ملامتم میکنی که چرا جلودار نبودم
چون من همینقدرم... نقدی که از نسیه دانه دارد در کوله پشتی و در چینه دان... چون
همواره عقبدار بودم... آویزان به امنیت رهروان...
تو میرفتی به پیش با کولهباری سنگین و من بیصدا جا میماندم... با تصاعدی منفی
بیآذوقه در تاریکی کوهستانی بی مـــاه...
در خفا از خوشهی پروین ستاره میچیدم تا روشن بماند راه...
چون خونی نمانده بود در رگِ هلالِ شب اول تا آخر ماه...
و در خزیدنهایم روی سنگلاخها... کورمــال کورمـال نمیخوابیدم...
تا تصادفی، هر دو پایم را شکست ناگهان...
و هم دست و پـــای دیگران...
و روحم پت پت میکرد زیر ماه خاموش و میانِ چند آهِ سوزان
نفتی نبود و وقتی چراغ پیسوز به عاریه روشن شد
دیگر توانی نمانده نبود برای بازپس دادنش
و تو آنچنان فریاد زدی در کوهستان که گرگها بــو کشیدند
که خونی داغ ریخته از پاهای شکسته و دستی علیل در دامنه
حالا گلهی گرگها بود و دست و پای شکسته
و یک قرارگاه در قله با چراغی روشن...
دیگر خوشه یپروین هم ستاره ای نداشت
همین شد که باز امنیت شد دَم و بازدَمی میانِ ترس و لرزها
بی موجودی و موجودی ترسیدهتر با پاهایی شکستهتر
و خونی که در رگها نمانده بود...
دیر شده بود... خیلی دیر شده بوده...
حالا تو در ثباتِ قلهای مدرن بیثباتی
با تصوری موهوم از ثباتِ سنتی
و من در بیثباتی دامنه در میان راه به در و دیوار میزنم
تا بپــاشم نوری از این ایستگاه تا ایستگاه بعدی
تا نترسد رهگذری معلول که زندگی نمیکند
در خیمههای موقت بین راهی در دامنه
با کولهباری سنگینتر از سنگین...
خیالت راحت
بین کوهپایه و قله ثباتی نیست برای زندگی
اینجا کسی نه به روش سنتی نه مدرن زندگی نمیکند...
تنها یک بدهکاری نبض میزند بین آرزوها و خیالات و توهماتِ بینِ ایستگاهی
و دَم و باز دَم... همه لرزان است
از این دم که فرو میرود بدهکار... به آن دم برون آید نسیه...
که آیا برآید بدهکارتر... یا نه؟
چه کسی بدهیها را میپردازد؟
معلوم نیست!
پرونده نیمهباز... نزدِ قاضی مفقود میدان بایگانی است!
قضاوت مکن!
قیاس مکن!
ملامت مکن!
که بینِ دو ثبات سنت و مدرنیته...
دورانِ گذار در دامنه... همه بیثبات و لرزان است
این را میتوان از روی رَدّ شمعهای چکیده بر زمین فهمید
که هیچ شمعی، تا ابد خورشید نیست!
میسوزد و میسوزد و روزی تمام میشود...
روزی که تو در خواب جا ماندهای در سنت یک غارِ کهف و
گمانهای مدرن بردهای در ناکجا
...
وقتی سکههایم را به پشیزی نمیخرند...
من ماسک میزنم در دورانِ گذار...
و واقعا پاره میشوم میان افسارِ سنت و فرمانِ مدرنیته...
وقتی تو در برزخی میانِ آن دو خفتهای... در آنسوی جهان
و نمیدانی که یک ریال دِینِ دورانِ جوانی
یعنی سی هزار تومان بـــارِ سنگینِ پیری
یعنی 300هزار بار آن جوانی مرده و کفن پوسانده...
پشت این ماسک که میزنم...
خیام ابراهیمی
11 دی 2022
No comments:
Post a Comment