کورهی
خورشید
کورهی
خورشید
***
در سرزمینِ سبز
خورشید هم روزی تمام میشود!
شاید همان روزی که چاهی کندهای و دانهای کاشتهای
شاید همان لحظه که سیبی گاز زدهای در پستو
در کورهای خاموش...
یک چشم خیره به آبِ چشمی
یک چشم خیره به چشمهی خشکِ آبی
من خیرهام به نیمهی خالی آخرین جام
تا بخار شود آب و چشم، جدا جدا
اما چه ســــود؟
یا بنوشی و بخار شوی در هم...
از بارانِ بازگشته از بخارِ ما، از ابرهامان... چه سود؟
سیل شود؟ یا که شبنم؟
و یا تمـــام روز را در شبی ببارد یکریز نـــور
تا صبحی که وقتِ خواب است و دید و بازدید
در هوایی بیدریغ
حبس کنی دم را و
دریغ کنی بازدمی
هدیهی بالی به پیلهها
که در پیالهای خالی، زیر پا افتاده در خلوتِ گذاری
بزن و دَر رو به گلزاری
و خوش باش دمی که زندگانی این است!
کاین جام آتشین که فرو بری بیپروا... برآری آیا؟ یا نه؟!
تا بخار شوی، دیر یا زود...
اما چه سود؟
"مــــاه"
چو آیینه... لمس از بازتابی بیخود
خورشید در جوش و خروش تابش... بیخود
احمق است آیا؟ در خیلِ هفت هزار سالهگان...
از سوختن و نسوختنِ تر و خشک، چه ســود؟
دم را غنیمت دان و حالش را ببر تا فراموشی آلزایمر... تا هیـــــچ.
در زندانِ انفرادی... غرقه در جامهای پی در پی
یا به زندان عمومی، بی می
یا اگر خستهای... فقط بخواب... هی هی...
که جهان بعدی خیال است اکنون و چون گذشته نیست در کف
شاید زندگی از آنِ رُباتهای تنها در میان جمع باشد
مثل خورشید و یا ماه و ستاره...
بی خورشید و ستاره...
بی خوشهی پروینی در آسمان...
زنده بمان!
و آفتاب بگیر در ساحل و آفتاب بده بیحاصل...
مهر عالمتاب آیا احمق است، با سوختن؟
از درون: آتش به خرجِ دل؛ برون: افروختن!
تو مـــاه باش از نور مهر و... یا مهری در مدار...
و یا شهابسنگی بر آوار...
یا یکی از سنگهای "یکقُلدوقُل" در دستان شادِ کودکان کار
یا سنگِ قبری بر مزار...
سنگ، سنگ است!
چه در بغضِ یک قلّاب
چه در نانِ سنگکی داغ
اختیار با تو هست... یا نیست.
ای مــــاه...
ای خورشید...
ای سنگِ سنگسارِ در قلّاب
ای سنگِ یکقلدوقل...!
در کــورهای خامـــــوش
دقیقا کجایی؟
وقتی خورشید هم روزی تمام میشود!
در صبحی که باید بخوابی...
...
خیام ابراهیمی
21 دی 2022
ساعت پنج صبح.
No comments:
Post a Comment