افتخاراتِ تاریخیِ کشور پرپکانیای عوضی
و چسنالههای تلخ و شیرینِ لاشههای بیکس... زیرِ چنگالِ لاشخوران و بازان و کرکس
توی کابین
#مترو یارو داشت از پشت سرم، واسه دوستش تعریف میکرد:
((... دیشب
در سایت لاشخورها، یه جوونی اهل کشور پرپکانیا، توی ویدئوکنفرانس میگفت: خوش بهحالِ
شما ایروونیا!... برخلاف مردم کشور شما که همه رفیقبازند و بامرام و به فکر همند
و یارِ غارِ دورانِ بینوایی و گرمابه و گلستان، اما ما ملت عقبمونده و بدبختی
داریم؛ غالبا دلقک و خالیبند و دروغگو و شارلاتان... البته جملگی اهل هنر و ادب و
شعر و شعار و فخرفروشی از جیبِ مُفتِ نیاکانمون که معلوم نیست چه ربطِ نقدی به حال
نسیهی امروزِ بازماندگانِ بینوا داره، در پوز زنی خیلی خَفَنیم! احوالِ فرزندانِ
نقد در میدان و زندهیِ مفاخر واقعی و عینی رو وِل کردیم و اندر خمِ مردههای بی
خرج، در کار و کسبِ خودزنی و خودکشی و دیگرکشی و روزمرگی و مرگ تدریجی با اعمالِ
شاقّه، در بصیرتِ مُردَنیم... گیر کردیم در زندانِ این دنیای بی پدر و مادر و تا
مرزِ بینی اَندر لجنیم... و اسیرِ چنگ و دندانِ چند قبیلهی وحشی و یک مُشت راهزنِ
مردهپرست و جانی و شوت و دیوانه و بیوطنیم! یکیدرمیان در ساحلِ امن و گله گله
از فرط فقر و بینوایی در حال گندیدن در کفنیم.
مثلا همین
بابایِ خَرمردِرندِ خود من، که یه موشِ قلدر و چلمن و پفیوز و دیوونهی زنجیری و
پرت و پلاییه واسه خوش، که مَگو و مپرس!... خوش به حالِ شما ایرونیا که سرزمینتون
عین قلبتون بزرگه و ثروتمندین و خیلی با فرهنگ و با کلاس و لارجید و با افتخاراتِ
رایگانِ ملی شبانه روز حال میکنین و در وقتِ بیکسی حسابی به دادِ هم میرسین... از
بس که عاطفه و عِرق ملی دارین!
اما ما چی؟ یه
مشت مگس مفتخور دورِ شیرینی و میرینی تا اَنیم؛... سگ و شغال و کفتارانی دور لاشهی
شیرانِ شرزه در خیالِ خوشهچینی از خالِ حوالیِ ناف و دهنیم و مفبونِ فاعلِ
مفعولانی به معانی عرفانیِ قارقارِ کلاغ روی کلاه مترسک و مفتونِِ بَهبَهِ روباهِ
قنبرباز در بصیرتِ پنیرِ منقارِ زاغ و طعمهیِ موش و باز و زَغَنیم!
.
(همینجا یاد دوستی کهن و واقعی افتادم که پس از مدتها وقتی از #امریکا در
کاروانسرایِ مجازی با هم تماس داشتیم، بهم گفت: بی معرفت! دیگه حالی از ما نمیپرسی؛
که زندهایم؟ یا مُرده؟ بهش گفتم: اینجوری نگو رفیق! تا قبراق بودم، فدایی بودم!
مدتهاست که گرفتارم و بیمار و درمانده از مبارزه با یه اپیدمی ملی در چارهی
کار... و همین الان هم چهار روزه که نخوابیدم به خاطر دردِ کشدار #میگرن آن
یار وفاداری که بدلیل آلرژی حاد (آنا فیلاکسی)، تنها مُسَکّنی که براش آلرژیزا و
کشنده (تا زیر چتر اکسیژن) نیست، قرصِ #ادویل امریکایی
هست، که نیست! ... چون به یُمنِ وجودِ بیوجودِ یک بیمارِ بیعارِ بیدردِ
انیرانی، مدتهاست که از #امریکا وارد
نمیشه و تخمش رو ملخ خورده... تماس قطع شد و حاجی حاجی مکّه، تا همین امروز که
دارم میرم داروخونههای پایتخت رو هم یکی یکی رَصَد کنم برای کشفِ آن رؤیای
امریکایی... که اگر گیرم نیاد و دورهی میگرن تموم نشه، معلوم نیست کار باید به
کجا ختم بشه...؟! این یه نخودش بود و هست در آش همیشه شور ما! و البته همین لازم و
کافی است برای مرگِ شعار #امید به
نجات در روزمرگی و زندهبهگوری با این فرمان دوست و دشمن...)...
اَلو...
اَلو؟... آیا هنوز امیدی هست؟ یا نیست؟... بوق بوق...
*به
#سکانس_آخر "پروژه
نجات" در ویدئوی مورچهها، در بخشِ کامنتها مراجعه میکنم!
.
طرف ادامه داد:
در "پرپکانیا" اما خبر از این افسانهها و حماسههای جوانمردی و دستگیری
و یاری و #همافزایی نیست!
هر چه هست: نامرادی است و جوانمرگی...
اینجا پدر به فرزند رحم نمیکنه! بلکه پاش بیفته، خِرخِرهشو هم میجوِه تا روی
جنازهی همه، در صد و بیست سالگی، آخرین شیرههای نخوردهی زندگی نکرده رو بچشه...
گیریم همه به دَرَک واصل بشن!
مردَکِ
دیوانه، ما رو توی یه اتاق حبس کرده، میگه #کفیل جون
و مالکِ خونِ ماست! و پیوسته در آرزوی ظهورِ "آقا صددام" وِرد و رَجَز
میخونه و شب و روز دعا بلغور میکنه تا "صددام کبریتی" از حجابِ کبرا
بیرون بیاد و بره تو نخِ عریانیِ صغرا... تا همه رو از اکبر و اصغر، جز خودش ناکام
بذاره و نابود کنه. اینجوری بافته که: بعد از انقلابِ حقیر دژمن علیهِ آقایِ من،
اشقیاء اونو نکشتن و یه ملکهای از پشت کوه اومد و برگردوندش توی همون چاهی که
پیداش کرده بود و در هفت سوراخِ مگوی پنهانش کرد، تا امروز...بخوابه در آب نمک
برای هر چکش و چماقی تا روزِ مبادا.
طرف میگفت:
پنج کاخ و چهار طبقهی دو واحده آپارتمان رو بعلاوهی سه تا ویلا و دو خونهباغ و
دهها هکتار زمین کشاورزی و سه تا کارخونه و تمام حسابهای بانکیش رو باج داده به
قاتلها و جاهلها و لاتها و لوطیها و لباس شخصیها و قالتاقها، تا دژمن فرضی
رو داغون کنن! کدوم دژمن؟ هنوز معلوم نیست! لابد همونکه شبها چون #شبح و
بختک توی تختخوابشه...یه بهانه و یه مالیخولیای مزمن برای خفه کردن هر نفسکشی...
تا کسی گولش نزنه و دست به جیب پولش نزنه؛ و کسی انگشتشو توی سوراخ مار و موشش
نکنه، تا قانونا در امنیتِ میلیش تا ابد آزاد و مستقل بمونه و هیچ مالباختهای
متعرضش نشه.
یارو گفته:
کدوم دژمن؟!
طرف گفته:
هیچی بابا... گفتم که: دژمنی در کار نیست! در کار هم که باشه، اساسا میخواد چه
عسلی بخوره؟ اگه کندوی عسل هشتادمیلیون نگهبان داشته باشه! همهش بهانه و تَوَهُمِه!
یه جورایی برای جبرانِ مافاتِ دردها و تجاوزات زنجیرهای، عقدهترکانی با روش
پرپکانی و خودمهمپنداریِ مُزمنِ یه چُلمنه (یحتمل گروگان) که نیازمندِ آرامش به
زور و ضربِ قرص و دَواست... دُکون کسب و کارشه... گفتم که روانیه و در جستجویِ تراشیدنِ
معنای زندگی، از سایهش وحشت داره... تا احساس کنه مُهمّه. همین!
یارو گفته:
خب، چرا نمیبرینش تیمارستان؟
طرف گفته:
اولا به حکم حکومتیِ بقالی که ماستش هرگز ترش نیست، میگه از من عاقلتر در عالم امکان
امکان نداره وجود داشته باشه و یافت می نشود! و به من تزریق شده که تمام دنیا جز
من، متجاوز و دژمن و دیوونهن و من باید بشم رهبرِ کلِ عالم و دنیا هم غلامم... تا
شفاشون بدم... دوّما تا سَرِت رو از اتاق بیرون کنی، چند تکتیراندازِ پاانداز و
دیوونهتر از خودش، به نیّتِ تامین و امنیتِ قاقاشون، زرتی شلیک میکنن توی مُخت
بصورت دفعتی...، اونم با شور و حالِ هیئتی... به ازایِ هر مخِ پاشیده به دیوار، یه
سکهی خلاء، بدونِ هیچ مِنّتی.
یارو گفته:
مگه زندانی هستین؟ خب ولش کنین برین سراغِ کارِ خودتون توی گرگبازارِ آزاد... و
یا اَزَش شکایت کنین!
طرف گفته: به
کی و کجا شکایت ببریم؟ به آلتهای قتالهی خودش؟!... زندون چیه؟ ما توی خونهی
خودمون ساندویچپیچ شدیم و داغون! کلِ خونه رو کرده زندون... و حتی خروج ما رو از
این زندون ممنوع کرده، چون خون داریم و خون ارزشمنده... شیشهای یک پوند و دو
پنی... ما چارتا فرزند نَرّهخرِش رو عقیم و خلعِ ید کرده و سالهاست از بیکاری توی
یه اتاق زندونی شدیم و خودش با چارتا زنش تویِ یه اتاقِ سه درچار روی زیلوی زربافت
در هم میلولند و هر کدومشون هم برای رضایت "آقا صددام" و ارتش رهایبخشِ
خیالیش، شش قلو حاملهاند و هر شب صدای آخ و اوخ و عرعر و گریه و زاری و خنده و
دعاهای ناقلهش رو از اتاق بغلی میشنویم
و خواب و قرار نداریم، از بس که در تمام عرصهها ساز ناکوک و قاطی میزنه، تن لرزه
رفته و لقوه رفته توی خونمون... مَردَکِ حقیر توی سولاخ موش، واسه خودش فرش قرمز و عنابی پهن کرده، فرت و فرت غزلِ انقلابی
با تِمِ رَجَزِ قلّابی میخونه؛ خجالت هم نمیکشه با 100 سال سن، در 70 سالگی
بابای ما شده... یکی هم نیست به تقلید از خودش بزنه مخش رو بترکونه و روی آسفالت
بپاشونه، تا هم اهل بیتش رو و هم یه قومِ سرگردون رو نجات بده. بیشرفِ بیناموس
تنها مزیّتش ادعایِ بابا بودن ما به زور و خفتگیریه. میگه قانونا کفیل و ولی
مطلقهی ماست. میگیم کدوم قانون؟... میگه قانونِ سرمدی و بلاتغییرِ آقام صددام!
یارو گفته:
عجب عواطفی دارین شماها... این حرفا چیه؟ ناسلامتی روی کاغذ که باباتونه!... بینوا
تکی و خودسرانه داره جورِ اختیارِ همه رو میکشه و و اسه همین کمرش شکسته و راه
برگشت نداره! اما اگه بیماریش علاج نداره و جنون داره و وحشی شده، خب چرا چاره نمیکنین
و خیلی محترمانه ترتیبشو نمیدین؟ مثلا برای عیادت دسته گل دستتون بگیرین و بعد
دورهش کنین و بپرین روش! اگه راه اومد که فبها ولی اگر نیومد و لگد پروند، خب مرگ
یه بار، شیون یه بار... یه فکر بکری بکنین و با تیر همون دراگانوف، همه رو خلاص
کنین!... تمام!
طرف گفته:
دستمون کوتاهه... پاش تویِ پوتینِ رییسِ هفتتیرکش و متجاوز یه کازینو و یه سلاخخونه
و سه تا فاحشهخونهست! به اون پااندازهای لات و لمپنش پول خونِ ما رو داده تا
بعنوان #تک_تیرانداز، به محض اینکه سرمون رو از پنجره بیرون کنیم با #دراگانوف بزنَن
ناکارمون کنن. الان به لطف موجیها و خرسهای وحشی ارتش رهایبخش صددام، اوضاعمون
مثل قدیما نیست که پدرها قاتل نبودن و اسلحه نداشتن و لااقل یه فندوق ناموس توی
وجودشون داشتن. الان پدرها همه یه پا #اکبر_حرامدین شدن
واسه خودشون.
یارو گفته:
اکبر حرامدین دیگه کیه؟
طرف گفته:
همون سرکاری که قبلا یه دخترش و دامادش رو مثله کرده بود و بعد با کنیزش شربت داده
بود به گلپسرش و بیهوشش کرده بود و بعد با چاقوی کُندِ آشپزخونه، تیکه تیکهش
کرده بود و بعد توی چند تا کیسه زباله ریخته بودش و خیلی زحمت کشیده بود تا در چند
سطل زبالهی دور از هم مخفی و پراکندهش کنه ... الان هم به دلیل مقام رفیع و
مقدسِ ولایت و کفالت پدری، داره میاد مرخصی تا ترتیب اون دختر باقیماندهش رو هم
بده(تا آپارتمانش به کسی نرسه) و بموقع برگرده زندون بقیه حبسش رو با خوشخدمتی به
قانون گرگها ترتیب سایرِ زندانیا رو بده، تا مشمولِ عفو رحمانی بشه و برگرده
آپارتمانش، یه صد و بیست سال دیگه بچه پس بندازه تا بتونه تیکه تیکهشون کنه و
حالشو ببره! این شده تمام معنا و معرفتِ والایِ زندگیش! لامصب ذاتا از توی دل ننهش
یه تخریبچی موجی و یه آتشبهاختیار جنایتکار بدنیا اومده، به خودش میگه سردار مام
میهن!
یارو گفته:
عجب پدر دیوثیه این بابای جنایتکار و دیوونهت... و چه مزدورها و تک تیراندازهای
دیوثتر از خودش داره که از این دیوانه فرمان میبَرَن تا شاید یه روزی به افتخار
قربانی کردن فرزندشون در راه هپروت زندگی، رستگار بشن!
طرف گفته:
کشورِ پرپکانیاست دیگه! همه جا که عینِ کشور شما #ایران، پر از سلحشوران از جان و مال گذشته نیست و گل و بلبل نمیشه! اینجا
خبری از #هم_افزایی نقد
نیست و یاری در حد حرفِ مفت و نسیهست(تا مگر ادعاش موجب ارزش افزوده و سرقفلی و
اعتبار بشه)... اینجا واسه یه #دلار خون
بیشتر، میرن توی روز روشن، وسط میدون شهر جار میزنن و آبروی بدهکار رو میبَرَن و
شب در خوابِ طرف جن یاجوج و ماجوج میفرستن و کابووس میشن در دم و بازدم طرف، تا
ناکام از دنیا نرن و دِقّ نکنن یواشکی!
.
یارو گفته: الحق که این مملکت شما رو باید با خاک یکسان کرد، تا تر و خشک با هم
بسوزین! چون شما هم بدجوری آلوده و لت و پار از توهماتِ نیاکانتون شدین، و هم دیگه
اونقدر سالم و استاندارد نیستین که به کار انسانیت بیاین؛ و واسه امنیت جهان
خطرناکین!
طرف گفته:
حرفی نیست! حرفت منطقیه! چون توی بن بست وقتی کسی زورش نرسه کسیو بکشه، از حرص هم
که شده باید خودشو بکشه، اما ایکاش قبلش آقام صددام از توی چاهش دربیاد و لااقل
دهنِ بابایِ دیوونهم رو با دَهنِ باعث و بانیش، آسفالت کنه!
یارو گفته:
باعث و بانیش کیه؟
طرف گفته: فرشته نجات یا همون کفتار پیر استعمارِ استثمارگرانِ گلستان، یعنی:
ملکه زنبورها...)).
...***...
به ایستگاه
آخر #مترو که
رسیدیم... سرمو برگردوندم، به یارو گفتم:
داداش ببخشید، این کشور پرپکانیای خرابشده، کجای نقشهست؟
یارو با رفیقش هرهر خندیدند و گفت: اونورِ دهاتِ طرقبه... سر چهارراه... سمتِ
چپ... دَرِ سوم... زنگ دوم... منزلِ خرخاکی... و باز خندید.
بعد زد پشتِ کتفم و گفت: مفت مفت بردیمت به سیاحتِ یک فیلمِ هندیا، ناقلا!... اون
قدیما مفتخوانی از روزنامه بالای سر مسافرها مد بود... الان استراق سمع از پشت
سر... تا تهِ داستان صدات در نیومد و کیفشو بردی و سرگرم شدی! توی این هیر و ویر
که همه شپش توی جیبشون قاپ میندازه و از بیپولی و بدهکاری و لاجونی و بیماری و
درد و رنج و غصه و نگرانی از دو دقیقه بعد، زرت زرت سکته میکنن، یه کم فکرتو مشغول
کردیم تا توی این سفر کوتاه، فکر و خیال پارهت نکنه... اصلا نفهمیدی کی رسیدی.
بگو دمم گرم!
هاج و واج، به
مغزم خون دوید و این ندا رسید:
گهگــــاه که کسی به سیم آخر میزنه
و تماشاچیان هم با نوایِ گوشخراشِ زنگِ هر زخمهاش، دستاَفشانی میکنند و کنش و
واکنش نشون میدن
باید به خود شکیبایی داد و نشست و تماشا کرد و به امیدِ آخر داستان شعر و شعار
خواند و دید که آخر شاهنامه چی میشه
گیریم که در فرجام، جان از جاندانِ هر دستافشان بی دردی دربیاد
و گیریم که سیم آخر پاره شه... یا نشه...
مهم اینه که آخر خط این سفر، همه توی گور به هم میگن: نگفتیم بالاخره همه روزی به
مقصد میرسیم؟
پس همواره باید امیدوار بود و گرسنه و آواره در امنیت پفکی، به ریش مرگ خندید!
چون زندگی سگی در کنار فخرِ آبکیِ نیاکان، همچنان در خیال و هپروت ادامه داره...
تاس بعدی رو بریز... نوبتِ توست رفیق! تا مفتخر به افتخار پدران بشی... یا نشی!
تا در انتظار ظهور آقا صددام در ساحلِ امنِ آسمانِ هپروتی پرپکانیا
به منقارِ لاشخوری لاشهخوار
در جنگاوری میانِ رفیقانِ رجزخوان، به چنگ چنگاوران لت و پار نشی!
راستی: در واکاویِ اشعارِ عروض و هنر نقاشی مینیاتورِ خالِ لبِ بیمار، یه مَن
ماست، چند مَن کره میده؟
راستی، در فراغتِ گورستانی، هیچ پژوهش کردهای که آیا برای کدام فرزندان نیامده در
آب و خاک مشترک، میتلاشی؟ تا بگی: براستی فخر پدران در میدانِ عمل، چه بود که تو
را از آن یال و کوپال، این پر مگس مانده اکنون؟... اِی رفیق و هموطنِ رزمآور و
بزمآرا؟
پر کن پیاله را...
خیام
ابراهیمی
3آبان 814003 ولایت مطلقهی پادشاهی
.
پ.ن:
1. عکسِ پیوست، تزئینی است!
2. ویدئوی مورچهها(در کامنت):
#آخرین_سکانس: دو
شاخ در هوا
حماسهی نجات
در کشور پرپکانیای عوضی.
این روزهای
آبانی، خانوم بزه، شنگول و منگولشو خوردن و هضم کردن و یه جام زهر هم روش بالا
کشیدن...، بینوا هنوز امیدواره به یاری رسانی کی؟!... به قانونمدارانِ قانونِ گرگ؟!
منم منم، یک
بُزِ زنگوله بهپا
وَر میجَهَم،
دوپا دوپا
چهار سُمّ
دارم به زمین
دو شاخ دارم
در هوا...
چارشاخ موندم
تُـــــوُ هوا...
No comments:
Post a Comment