حق وحوشِ اهلِ قبور/هیجانات کور/ و عواطف انسانی شور
1. انسان اکنون:
اوضاع
ایران و ایرانیان طبیعی است! یعنی از کوزه همان برون تراود که در اوست! قلب و جعل
واقعیت، تاثیری در حقیقت ندارد! ما اینیم: هم افزایی برایمان سخت است! ضرر است!
بیشتر مایلیم یکی پیدا شود مسئله را با معجزه حل کند، بی آنکه ما را به زحمت
بیندازد! از مسائل اجتماعی برداشتی داریم که نمیتوانیم بموقع و با همیاری و با
روش درست آن را بشناسیم و درست حل کنیم... شاید چون حقوق ناشی از وزن مالکیت ما با
یکدیگر متمایز است! و یا درد را میدانیم و در درمانش
ناتوانیم و یا در #حاشیه امن
بیدردیم و درمانِ اجتماعیاش را در #متن واقعه، اساسا نمیخواهیم! چون #متن قدرت
که به هم بریزد، معنای قدرت حاشیه، بی ثبات میشود! لذا در #دور_باطل درجا
میزنیم، بیآنکه تغییری اساسی در اصلاحِ مناسبات انسانی جامعه روی دهد. هر کس
محصولِ تحملِ بار هستی در واقعیاتِ طبیعتش بین متن و حاشیه است! دروغهای عاطفی از
ترس برباد دادن قدرت و تعادل، و یا کتمان و غلوّ آن برای بدست آوردن و افزدونش، یک
ویژگی انکار ناپذیر در مناسباتِ چوبدار و گرگ و چوپان و گله و سلاخ و قصاب است!
به اقتضای
همین جبر جغرافیایی، رویکردهای گروهی جامعه، جمع جبری تعامل خرد پریشانِ گروهی است
که یا باید به روش سنتی اعتماد کند به تار سیبیل دایی جان ناپلئون و قسم حضرتعباس
خانعمو دون کیشوت و یا باید توطئه کند و یا منزوی شود! از تعاملی بالنده و زاینده
کمتر خبری میشنویم! لذا درک متقابلِ عمق روابط انسانی عقیم میماند، و کنش و واکنش
انسانی، وابسته به قدرت موروثی شهروندانی میشود که با توجه به استعدادهای فردی، یک
پایش در سنت گیر کرده و یک پایش در مدرنیته پیش میرود؛ که حفظ تعادلی زایا را در
این وضعیت بحرانی بس سخت کرده است! چون در فقدان امنیت مدنی، هر کس به نسبت وسعت
وجودی و ادراک و فهم محدودِ خود، دیگری را دچار سوءتفاهم میکند!
.
توقعی از مردم پریشان، برای حل مشکلاتِ خُرد و کلان مشترک و یکسان جامعه، نیست!
یکی خود را می کشد...یکی دیگری را... یکی رویش را بر میگرداند در بیعاری و یکی
هم هزینه میدهد و خشک میشود در بیماری و مرگ تدریجی تا بیباری!
مشکلی اگر هست، در قدرت درک و استنباط و توانایی و درستکرداری و دانش واقعی مدعیان
و عدم توانایی در انطباق پندار و گفتار و رفتار و #هم_افزایی است!
و اینکه، دانش غیرادراکی و غیرتجربی، فهم رسوب یافته در شخصیت راستین ما نمیشود!
.
2. سگ کشی بربرهای اروپایی و بَدَویان آسیایی:
شنیدیم که ماموران ولایی در مرکز حمایت از حیوانات بین سگانِ بینوا، نوعی کک و
مورچه می دواندند، تا شاید زودتر بمیرند و ایشان از شرّ خدماترسانی به آنها خلاص
شوند. و یا میشنویم که کارکنانی در مراکز نگهداری از سالخوردگان، این روزها
پیرمردی عاجز را از سر عجز کتک زدند! شنیدیم همسری همسر و فرزندانش را از استمرار
فقر کشت و نهایت خود را، تا همه خلاص شوند... خودکشی و یا دیگرکشی و یا هر دو از
سر خشم و کینه و خودخواهی و مهر(؟!) همه از سر عجز... عاجزی عاجزتر از عاجزی
دیگر... خسته شدن از درد دیگران و خود، کتمان ناپذیر است! مثل ادعای درست و یا
نادرستِ انسانیت در پندار و گفتار و رفتار...
به نظر میرسد
پرورش و رشدِ احساسات انسانی در یک کلونی، به تعدیل مناسبات قدرت در جبر
جغرافیایی/تاریخی وابسته باشد! شاید این شانس بربرهای اروپایی بوده که در عصر
رنسانس، بنای حقوق بشر را بر ضرورت امنیت و تعدیل مناسبات حقوقی صنعتگران و رعایت
حقوق مادی بین کلونی خود استوار کردند! غافل و بی مسئولیتی نسبت به دیگر جوامعِ
انسانی... که ملکه الیزابت اولی، بانیِ سازوکارِ حفظ و توسعهی منافع مشترک
بانکداران لندنی شد در کمپانی هند شرقی! آنگاه آن فاصله برای دریدن بین دو قبیله
در یک سرزمین موروثی، کم کم تبدیل شد به دریدنِ دیگر ملتها... تا جایی که برای
ماموریتهای برون مرزی شهروندان خود #حق_وحوش تعیین و دریافت و پرداخت کردند...
پرافسور بانو #لمپتون مستشرق
بریتانیایی در دهه 30 خورشیدی، در ماموریت خود برای اینتلیجنت سرویس، روستاهای
ایران را با پای پیاده دَرمینوردید و با لهجهی محلی با مردم بومی مناطق مختلف سخن
میگفت، تا بتواند رازهای مگوی فرهنگ بومی مردم ایران را بشناسد و به کشور خود برای
اهداف استعماری خدمات برساند! نتیجهی خدمات امثال او تبدیل شد به فدائیان اسلام و
انجمن حجتیه و هیئت مؤتلفه و قانون اساسی شبانرمهگی فعلی که تولیداتش همین
مناسبات روبنایی و فرهنگی و عاطفی ایرانیان و بازتولید آن در عرصه های سیاسی و
اقتصادی است.
.
علاقه و احساس احوالِ حیوانات و حمایت از آنها توسط انسان، ستودنی است!
برخورد هموطنان ما با حیوانات اهلی و وحشی، متنوع است.
این علاقه وقتی فوقالعاده میشود که حمایت بین این دو( مثلا سگ و انسان) دوجانبه
میشود! شبیه علاقه و رابطهی نزدیک به اعضاء یک خانوادهی سالم؛ تا حدی که مرگ سگ
خانواده دردناکتر از مرگ یک #انسان_غریبه باشد.
شاید ناشی از حس مالکیت به خودی و غیرخودی...شاید هم فراتر از تعلق به مالکیت...
یعنی حسی انسانی.
در هر صورت مرز واکنش انسانی و یا شبههانسانی و غیرانسانی، برای بسیاری نامعین
است و چه بسی رفتارهای آدمها زیاد تعجب آور نباشد! تعجب از انساننماهایی است که
نسبت به احوال یک حیوان و حتی یکدیگر، بی حس و بیاعتنا و روی برگردانند!
بویژه در مورد تازه به دوران رسیدهها، این ناهنجاری نگران کننده است، تا جایی که
وقتی کسی به سایهای از بهشت میرسد، برای حفظش و یا برای آنکه آن را با همنوع خود
شریک نشود، آنجا را در منظر دیگران جهنم تصویر میکند! تا موجب غبطه و یا حسادت و
یا توقع در دیگری نشود!
شاید همه کم و بیش شاهد این ناهنجاری عاطفی بودهایم!
طرف میگوید گندش بزند رؤیای امریکایی را... اینجا همه چیز هست جز عاطفه.
یعنی: یکوقت طرفِ ما پیدایت نشود!... جایمان تنگ میشود! همانجا بمان و عین سگ
بمیر. خوش به حالت!
عین سگ...!
انگار که سگ ایرانی، شبیه سگ امریکایی است!
یک تمایزی هست بین سگهای اروپایی و امریکایی و سگهای وطنی...
اینجا موجوداتی زندگی را تلف میکنند که از یکسو، گاه روی سگها سنگهای سنگین میاندازند
تا کمرشان بشکند و واقّشان درآید! برای فان، گوش سگها را میبرند تا بتوانند
بخندند و از زندگی لذت برند... دُمِ گربهها را آتش میزنند تا دچار ارگاسم عاطفی
شوند...
از سوی دیگر وقتی بیکسند و یا جیبشان دوتا میشود، میان گورخوابها، برای تر و خشک
و غذای سگشان ده برابر غذای یک خانواده را سرمایه گذاری میکنند تا از لحاظ عاطفی،
دارای انگیزه و شارپ بمانند!
اینها همانهاییاند که وقتی پایشان به امنیتِ آن رؤیای امریکایی و کانادایی و
اروپایی باز میشود، برای بینوایان تعریف میکنند:
گندش بزند اینجا را... اینجا همه چیز هست جز عاطفه... یکوقت طرف ما پیدایت نشود!
در همان گورستان بمان و حالش را ببر!
بالاخره بین وحوش باید فرقی باشد...
شاید به همین دلیل بوده که پرافسور بانو لمبتون در حقوق و مزایای خود، حق وحوش
دریافت میکرده!
شاید اگر رنسانس زودتر در سرزمین ما رخ میداد، امروز ما از آنها حق وحوش میگرفتیم.
گرفتن حق وحوش برای مراوده با انسان قربانی در جبرجغرافیا، یعنی: ایت ایز یور
بیزنس!
این اولین درسِ فرافکنی است که تازهبهدورانرسیدهها میآموزند تا ضمن حفظ امنیت
و موقعیت، وجدان انسانی خویش را از محکمهی درون توسط یک قاضی که گوش سگ را گاز میگیرد
و بعد سوت بلبلی میزند و بعد به خاطر این قابلیتها ترفیع میگیرد، رها کنند!
و نام چنین تعاملی میشود، تعامل تیزهوشان دارایِ ژن برترِ قالتاقانِ میهنخوار.
فرقی نمیکند! این قالتاق مُکلّا باشد و یا معمم. این تبار و این قبیله، آب
ببینند، جملگی شناگران ماهری هستند! چون محصول مناسبات تنازع بقاء در یکِ جبر
جغرافیایند. چه در قم و چه در رُم... احوالشان یکی است.
.
وقتی رئیسِ راهزن و دزد این قبیله در امنیت و غرقه در منابع غصبی، به گرسنگان میگوید:
بروید در #بازار_آزاد رقابت
کنید! آدم یاد قالتاقهایی میافتد که در امنیت و غرقه در مواهب رؤیای امریکایی به
هموطنی درمانده میگوید: خلائق هر چه لایق... آنوقت هر دو جلوی سگان خود نوالهای
میریزند که به خون قربانیان آغشته است. با چنین خونی است که هر دو جناح در دو سوی
سنگری که خبر از قربانیان ندارند، مفت مفت هار میشوند به میوهچینی به روشِ
غارنشینان و مردم عین برگِ درخت پاییزی فرو میریزند در زمینِ مدنی!
این احوال قبیلهای زرنگ است، بی درد و بیدرک و بیحس در پوزیسیون و اپوزیسیون،
که لذتهایشان از جنس خون است! یکی با شمشیر و دیگری با پنبه... که البته تمایز
چندانی با هم ندارند! هر چند ویژگیها و نسخههای عاطفیشان نسبتا مشابه بهنظر میرسد!
اما نمیتوان با اطمینان مدعی شد که آیا اینها در جامعه، در اقلیتند و یا اکثریت...
میان ابراز هیجاناتی کور و پفکی و آغشته به دوغ و دوشاب و دروغ.
بعید میدانم تصویب #حق_وحوش برای ماموران استعمار، با نیّتِ رساندن پیام تحقیر
بوده باشد! اما بدیهی است که عامل انگیزشی بوده برای تحرکِ مردم خودشان.
اگر این #حق_وحوش در
جامعهی مقصد سزا باشد، اما میتواند مشمول جامعهی مبداء هم که فاقد حس انسانی
است، باشد!
حق وحوش را اگر باید به عنوان سختی کار به کارگزاران داد و گرفت؛ البته مشمول
شکستن دیوار انسانی فیمابین خودشان هم باید بشود، که با دیدن زخمهای انسانی،
ککشان گزیده نمیشود! چون میتوانند زخمها را ببینند و از سر خودحقپنداری و یا
خرمردِرندی، با دو تا شعار، حتی از فاجعهی زنده به گوری همنوعان خود(گیریم در
سرزمینی ناامن)، روی برگردانند، تا در لایهای امن و در ساحل عافیت، خیال کنند
هنوز انسانند! و اگر سگهای غیرخودی رقیب را میکشند، برای حفظ امنیت انسانی خودیهاست!
نمیدانم...!
اما بر این حس و باورم که سگ کشی با هر مصلحتی، کاری انسانی نیست! بگذریم که
رستوراندارانِ چینی در مقابل چشم مشتریان، سگها را زنده زنده پوست میکنند و
کباب میکنند، تا طعم دلچسبتری را ارائه دهند!
البته که در دوراهی حمایت از جان و امنیت سگ و انسان، تمایلم به انسان است!.. و
صدالبته این حق هر بشری است که امنیت و جان سگ را ترجیح بدهد به امنیت و جان
انسان... گیریم مالکِ سگ باشد و مالکِ انسان نباشد!
خستهگی به درجات مختلف، یک ویژگی انسانی است! و ابراز و عدم ابرازش حق ماست!
گاهی برای توان انسان، جز آرزو، چیزی بیشتر باقی نمیماند!
چون در مناسبات این جبرجغرافیای مستعمره، غالبا(نه قطعا) #همافزایی
انسانی،
کالایی بیمعنا و احمقانه و غیراقتصادی است! چون در ساختار لیبرالیسم، سرمایه حرف
اول را در تبدیل انسان به کالا میزند!... یعنی این روزها با اندکی چشمپوشی
اقتصاد غربی امریکا، کم کم و دیگر نباید تمایز چندانی با اقتصاد شرقی چین داشته
باشد! هر دو سهامدار خاص کارخانههای آدمکسازی و انسانسوزی... چون این عروسک است
میتوان آن را در جعبه گذاشت و اتمیزهاش کرد و به هر کس فروخت... سازوکاری در دست
رئیس و سهامداران یک کارخانه، که عدول از پروتکل و قواعدِ آن، در حدّ اتلاف منابع
عمومی در آن چاه ویلی است که در آن حرص و آز برای افزودن بر حق مالکیت خصوصی
مالکان، در صدر شعائر شهروندان زرنگ و مقتصد است؛ تا آنجا که انسانیت برایشان چیزی
کمبهاتر از غذای سگِ خانههای لوکسشان میشود... و این بزرگترین مانعِ مدنیت و
استقلال و آزادی در مناسبات انسانی در #سوراخ_موش اومانیسم
مطلقگراییاست که با کمونیسم همبستر شده...! استقلالی که در فرهنگ ارباب و رعیتی
موروثی، عُرفن پیشخرید و دزدیده شده است و بده بستان انسانی در آن به معنای سوخت
شدن پتانسیل قدرت سرنوشت ساز پشت پرده، در عرصهی تنازع بقاء است! و اینگونه داشتن
یک پرده و تاخت و تاز در پشت پرده میشود فرهنگ جامعه... وگرنه جزو قاذوراتی و
الفاتحه!
اجتماعی با
هزاران تریبون پرطمطراق در سوراخ موش، که شبانه روز برای خریدن اعتباری دروغین،
شعارهای آبدارِ پوشالی و رایگان شلیک میکنند به فراسو... که ما انسانیم... ما
میهن باستانی و پرافتخارمان را خیلی دوست داریم، چون جادهی چالوسش و جنگلهای شمالش
و قلهی دماوند و دشت کویر و ساحل دریا کنارش، خیلی قشنگ و عین چاتانوگا، برایمان
خاطرهانگیز است؛ و رعایا و مردم میهماننواز و بُزی داریم که برای ما و
اربابانمان وقتی خَرمَستیم، #مزه_عرق میشوند
و مُفت مُفت شیرِ داغ میدوشند برایمان و هروقت اراده کردیم به ما رایگان حال میدهند...!
براستی کجای جهان، به پلک زدنی به صاحبان قدرت، چنین حالی میدهند؟! کجای جهان،
ارزش چشمان سبز و آبی از میشی بیشتر است؟... شاید آنجا که صاحب چشمان یاقوتی،
میتواند چشمان #لطفعلیخان_زند را
با دست خودش از کاسه بیرون آورد و به او #تجاوز کند!...
چون دردهایش از کودکی میراثِ یک آغامحمدخان اخته است!
در انساندوستی ما، البته: آن چیز که عیان است... چه حاجت به بیان است!
خسته نباشید!
خیام ابراهیمی
28مهر 1400 اُمَوی
No comments:
Post a Comment