Saturday, January 13, 2018

کوچولوها و بزرگ‌ها


کوچولوها و بزرگ‌ها
در آینه به خود می‌گویم: کوچولو! ما بتدریج بزرگ می‌شویم! باور و ایمان، یک پروسه‌ی شخصی به نسبت وسعت وجودی در وقت نامعلوم است، نه یک پروژه در مکان و زمان معلوم!
بابابزرگ نمی‌خواهد باور کند که خانواده رعیت نیست و بالغ است! با سرانگشتان تک‌دستش با دیگران بازی می‌کند! عبرت نگرفته و باز زور می‌زند که مناسبات قانون ارباب و رعیتی زورسازِ بشریِ عصر بیابان در خانه باقی بماند و در جان و هستی همه، هی قبیله تولید شود! یکی تصمیم بگیرد و تمام خانواده را با خود به ته چاه ویل بکشد! او هنوز همه را صغیر و کوچولو می‌داند و از سر خیرخواهی پیوسته به شیوه‌ی دوران قبایل برای امنیت خانه، با ده بالا و پایین سر جنگ دارد، تا همه نجات پیدا کنند! او غافل است که خیمه‌ها هم رشد و تغییر می‌کنند تا برج و همیشه چون کوتوله‌ای درون غار باقی نمی‌مانند! او باید از این فکر نجات پیدا کند، وگرنه همه را قربانیِ ذهنیت و غرورِ خود خواهد کرد و تمام خانه ویران خواهد شد! جلوی ضرر را از هر کجا بگیری منفعت است بابابزرگ! تو بزرگ شده‌ای! خانه را به تمام صاحبانش بسپار تا همه در نوشتن سرنوشت خود سهیم باشند و تصمیم بگیرند!
یکدیگر را به خاطرِ انتخاب‌هایِ احیانا درست و نادرستِ هم تحقیر نکنیم. به هم حسادت نکنیم. یکدیگر را به خاطر توَهُمِ قد و اندازه‌ی خود نفی نکنیم و هستی را به خودی و غیرخودی تقسیم نکنیم. هر پیری روزگاری نوزاد بوده است! برخی به دلایل ناخواسته و ساختار ژنتیک و موقعیت اجتماعی، برعکس زندگی می‌کنند! برخی برعکس‌ِ آن برعکس... بیائیم راجع‌به اندازه‌یِ فهم خود با کولیسِ فرضی، قضاوت قطعی نکنیم و به هم فرصتِ رشد دهیم. این ممکن نمی‌شود مگر این‌که همواره منتظر مجاب‌شدن بینِ نقد خود و دیگری باشیم و در خوف و رَجاء، نه آموزشِ به دیگری با حکم کذا! و خود را پیوسته اصلاح کنیم و براستی اصلاح‌طلب باشیم، نه اصلاح‌گرا. همین حکم‌های ناشیانه و کودکانه است که ما را در پای یکدیگر تلف می‌کند و روز به روز کوچکتر می‌شویم!
کوچولوها خیال می‌کنند که جامعه کارخانه‌ی آدمک‌سازی است!
کوچولوها با گذشت دقایق در مناسبات قدرت محیط و محاط، رشد می‌کنند و بتدریج جای حفره‌ها و جهلشان را عبرت و دانش پر می‌کند!
قرار نیست همه اندازه‌ی هم باشند و درکشان از هستی با هم برابر باشد و مثل هم حس و فکر کنند! اما مهم است که راجع‌به حفره‌های نادیدنیِ دیگران جاهلانه قضاوت نشود! به این حفره‌ها تنها حقیقتی اشراف و احصاء دارد که نزد تو نیست! کل شَیئی اَحصیانهُ فی امام مُبین! هر ربّ و مربیِ گرد، گردو نیست! یکی یپداست و یکی پنهان! عالمِ واقعیِ مدرسه، عالمِ حقیقی نیست! فرق کوچولوها و بزرگترها این است که این دو را اشتباهی می‌گیرند و یکی به حفره‌های خود و دیگری فرصت رشد می‌دهد که با عبرت پرشوند، اما دیگری برای خود و دیگری فرصتی قائل نیست! چون خیال می‌کند در جایگاهِ استاد اعظمی پنهان است، با قدرتِ مطلقه‌ی پیدا! قانونِ سیاه‌چاله همین است! باید این قانون را تغییر داد! بر این باورم که همین قانونِ سیاه‌چاله است که منجر به بازتولید و سیمولیشنِ مناسباتِ ستمگرانه‌ و بت‌پرستانه‌یِ قدرت در جامعه شده‌است.
مهم این است که بدانیم ما شهروندان یک جامعه‌ایم که نباید به حقوق برابر و مراتبِ رشد یکیدگر تعرض کنیم. حق حیات و اختیار و اراده در هستی و زندگی و جامعه، ثبت نام در مدرسه‌ی رسمی نیست! دوران تحصیل ابتدایی و دبیرستان 12 سال است...بعد دانشگاه و بعد تا بینهایت ادامه دارد... این فرصت و موقعیت آزاد را در جامعه برای همزیستی مسالمت‌آمیز کنار یکدیگر پدید آوریم و برای هر رتبه‌ی ناپیدا احترام قائل باشیم و افراد درون کلاس‌ها را واررسی و چهره نمایی نکرده و برایشان کارنامه صادر نکنیم. رفت و آمد در این کلاس‌های اجتماعی با چشم‌پوشی بر شخصیت و رتبه‌یِ هم برای همه آزاد و ضروری است! این‌که چه کسی شاگرد است و چه کسی مستمع آزاد و چه کسی معلمِ کدام کلاس را بگذاریم برای نهاد دورنی خودش و خدای درونی خودش که پروردگار و مربی او در وجدانِ خود اوست! نه الزاما من و نه شما... وگرنه بتخانه‌ها برپا می‌شود و جنگ هفتاد دو ملت! راستی میدانی کجاها جنگ هفتاد دو ملت است؟ همانجاها که سیمولیشنِ ناپیدا، پیدا شده است!
آنچه مهم است این است که در حیاط مدرسه همه برابرند و هر کس با دوستان خودش سرخوش است!
و فرق همزیستی در مدرسه و جامعه‌ی آدم بزرگ‌ها با بچه‌مدرسه‌ای‌ها این است که در یکی شهروندان بدون قضاوت در مورد رتبه‌ی کلاس با رعایت حقوق برابر انسانی و شهروندی با هم برابرند، اما در مدرسه چون در رتبه برابر نیستند ممکن است در طی نمودنِ مراتبِ بدویِ قدرت دچار شوکِ بی‌جنبه‌گی ناشی از بلوغ نورس شوند و احیانا به جان هم بیفتند!
با تداخل و تمایز همین علمِ لَدّنی ناپیدا و علمِ وضعی پیدا و گمانی است که می‌توان همچنان کوچک ماند و به جان هم افتاد و یا بزرگ شد به امنیت رسید!
خیام ابراهیمی
10 دی 1396
آخرین روز سال میلادی 1917


قانون اساسی یعنی شرنوشت وطن

قانون اساسی یعنی سرنوشتِ وطن
وقتی قانون اساسی اختیارِ مطلقه برای تصمیم‌سازی و تعیین سرنوشتِ یک ملت را دربست به یک نفر داده باشد، آنگاه هر چه او بکند قانونی است و مسئولینِ گل‌چین‌شده، مقدمتا ملزم و مکلف به پیروی از قدرت مطلقه‌ی اویند و از پاسخگویی به ملت ناتوانند! مگر آنکه این قدرت به ملت اعاده شود!
راه کج و راست ملت، در امید بستن و بیعت، یا عدم‌ِ بیعت با قانون اساسی و مجریانش، روی ریلی معین و فراملی، یا ملی تعیین می‌شود!
ایران، آباد یا ویران، ظاهرا از راهِ راست و کجِ نمایندگانِ چپ و راستِ برگزیده‌ به‌نامِ صوریِ مردم و ملت، اما به فرمان و به کامِ قادر مطلقه و امتش است، اما در باطن محصولِ سیاست‌های کلی نظام در امور اقتصادی و سیاسی و نظامی و فرهنگی و اجتماعی یک نفر است! هر چه بر ایران می‌رود ناشی از تفویضِ اراده‌ملی به قدرتِ مطلقه‌ی قانونی روی ریلِ فراملیِ سیاستهای کلیِ صدور انقلاب است!
نمایندگانی که ملتزم به اختیاراتِ فراملی و سرنوشت‌سازِ قادرمطلقه‌ از قم تا مسکو و بصره و شام و جنوب لبنانند، نمی‌توانند بر خلافِ این ریلِ ولایی حرکت کنند! اما غالبا به مصلحتِ دروغ و تقیه و مکر و خدعه با شعارهای عوامفریبانه، از مردم سفارشِ ناممکن می‌گیرند و در دل‌ها امید کاذب می‌کارند، تا با یک تیر دو نشان بزنند! هم تیم خود را جاده صاف کن صدور انقلاب کنند و هم برای قانون اساسی و حکومت قادر مطلقه و نظامی بیعت بخرند که بدون آن ایشان نمی‌توانند ویژه‌خوار بمانند! و در این پینگ پنگ قانونی توسط جناح چپ و راست، ملت توپی بیش نیست!
قانونا تعیین سرنوشتِ ملت، رویِ دو خط چپ و راستِ ریلِ قطارِ صدور انقلاب به دیار قدس، با مردم نیست؛ بلکه با پیمانکارانِ کارفرمایِ قانونی، یعنی قدرتِ مطلقه‌یِ نهادینه در قانون اساسی است. واقعیت این است:
جای کارفرما(ملت) و پیمانکار(حاکمیت) برای نوشتن سرنوشت وطن، در قانون اساسی جابجاست و ضروری است که تغییر کند!
.
بندِ یک اصل 110 قانون اساسی‌: وظایف و اختیارات رهبر
1-
تعیین سیاست‌های کلی نظام ( سرنوشت ملت) پس از مشورت (نه التزام) با مجمع تشخیص مصلحت نظام (که پیمانکاران منصوب کارفرمایی با عنوان رهبرند) سیاست‌های کلی یعنی ریل گذاری و صرف کردنِ منابع ملی به مقاصد نظامی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی برای صدور انقلاب به دیار قدس و جنگ جنگ تا پیروزی با ادبیاتِ هیئتی و غیردیپلماتیکِ معمار کبیر (نه صلح صلح برای همزیستی مسالمت‌آمیز)!
2-
نظارت بر حسن اجرای سیاست‌های کلی نظام (بر قوای سه‌گانه که اصل منفک بودنشان با حکم حکومتی ساقط است و جملگی مکلف به فرمانبری‌اند) مسئولین پاسخگویِ امرِ رهبرند، نه خواسته‌هایِ مردم!
3-
فرمان همه‌پرسی. (برای استفاده از این حق، ملت ناگزیرند درخواست کنند، نه امر! و به طریقی این خواسته را ثبت کنند که از لحاظ تعداد دارای اکثریت مطلق واجدین شرایط رای باشند!)
نکته: درخواستِ نرمِ تغییر قانون اساسی به‌نفع حضور تمام ملت، براندازی نیست! حق شهروندی است!
راهکار ثبت درخواست تغییر قانون اساسی به نفع حضور تمام ملت برای نوشتن سرنوشت و تعیین سیاستهای کلی نظام توسط خود ملت: یا بواسطه‌یِ نمایندگان ایشان در مجلس قابل طرح است و در صورت امتناع وکلاء مردم (به دلیل التزام به حکم حکومتی) تنها راه باقیمانده به طریق قانونی به دلیل عدم تشکیلات منسجم و غیرقانونی بودن تظاهرات، استفاده از حقِ #بایکوت_انتخابات و #اعتصاب_انتخاباتیو #عدم_بیعت_زوری است! تا بتوانند اکثریت مطلق و یا قاطع را با عدم حضور خود اثبات کنند و سپس آن را تا احقاق حقوق خود پی‌گیری نمایند!
خیام ابراهیمی
9
دی 1396

ملت غیرتشکیلاتی

 ملتِ قانونا عقیم، میانِ آبِ گل‌آلودِ غیرتشکیلاتی
و تبدیلِ تهدیدِ #شورش_گرانی به فرصتِ سرسپردگی، با هدایتِ انقلابیونِ هیئتی
ملت و ماهی سیاه کوچولو، در قانونِ اساسیِ آبِ گل‌آلود و ملتزمین به اختیارات سرنوشت‌سازِ قادر مطلقه برایِ صدور انقلاب به دیار قدس، در لباسِ دولتِ نظام و اپوزیسیونِ جعلی و پوزیسیون، حکایتی 40 ساله دارد!
اگر از هدف هزینه‌شدنِ ملت در راه استراتژیک صدور انقلاب صرف نظر کنیم، این حکایت بلکه عمری صد ساله به قدمتِ تاریخِ مشروطیت دارد!
یکی از تاکتیک‌های اصلی اتاق فکر نظام، مالِ خود کردن مطالباتِ روبنایی و تعارضات اجتماعی به قصد مدیریت و هدایتِ بحران است! در دست گرفتن پرچم مخالفین و هدایتِ آن به بن‌بست‌های خودخواسته.
پروژه‌یِ سرکوبِ خشن و یا کودتای مخملین علیه اراده ملی، با شورش تصنعی بر موج نارضایتی و مخالفانِ دوآتشه به موج‌سازی و موج‌سواری و موج‌شکنی و موج‌دزدی اصحاب سبت و کاهنان کاسبِ قوم بنی‌اسرائیل در گرفتن ماهی در روز شنبه*، شبیه است.
آیا کسی می‌پرسد، در فقدانِ تشکیلات مردمی، چه کسی در دو شهر مشهد و نیشابور در روز جاری، این هماهنگی را بین معترضین به گرانی بوجود آورد؟ و چه کسانی شعارهایِ تحریک‌آمیز و دوپهلوی چپ و راست را به دهانِ جمعیت مخلوط از امنیتیان و مردم کوچه و بازار انداختند؟
تو گویی دو روز مانده به روز شنبه در 9 دی، باز شاهد عملیاتِ میدانیِ مرصاد و روایتی واژگونه و تکراری از عملیات ری‌استارتیِ به آتش کشیدن سطل‌های زباله در اعتراضات سال 88 هستیم! عقوبتش یادتان هست؟
این گفته به معنای نفیِ اعتراضات حق طلبانه نیست! بلکه موضوع بنیادی این است که فراتر از هر مطالبه‌ی روبنایی، بر فراز هستی مردم، قانونمدارانی خیمه زده‌اند، تا حواسِ ملت را از مطالباتِ زیربنایی که همانا درخواستِ "شراکت تمام ملت در پروسه‌یِ قانونی و تصمیم‌سازِ سرنوشتِ ملی است" از این ستون به ستون بعدی، و میانِ پرچمدارانِ سبز و بنفش و سرخ و سیاهِ خودی‌ پرت کنند!
بعد از طرح حضور امنیتی بسیج در محلات، حالا به کانال تلگرامی بت شکن، بیانگر اجرای سناریویی امنیتی نگاهی گذرا بکنیم که دم خروسش از دهان #حسن_عباسی تکنسینِ هوچیگرِ دکترینال، در مشهد بیرون زده است! بله او در مشهد بوده است! همانجا که ابراهیم رئیسی (همبازی مخالف‌خوانِ روحانی در استیج انتخابات) زیر بال و پر و پشتیبانی علم‌الهدی تاخت‌وتاز می‌کند! او با شوری انقلابی، اصلاح‌طلبان و اعتدالیون بولد‌شده و برساخته‌ی درون نظام امنیتی را در مقابلِ اصولگرایانِ انقلابی، با ادبیاتِ تهاجمیِ معمارِ انقلاب، در دو سویِ آوردگاهِ کاذبِ "رحماء بینهم و اشداء مع‌الکفار" قرار می‌دهد! و این در حالی است که در آخرین پستِ امشبِ این کانال از قولِ قادر مطلقه می‌خوانیم:
"برای من این تقسیمات اصولگرا اطلاح‌طلب مطرح نیست! اما روی مسئله فتنه حسّاسم" ( 95/3/12).
ارباب می‌گوید دو قطبی خوب نیست! اما گزمه‌ها در لباسِ اعتدال (شما بخوان قطب سوم) میاندارِ دو قطبِ انقلابی برای تخلیه‌یِ چالش‌های راستین مردمی میان چالش‌های نمایشی حاکمیت هستند! آن وسط‌ها هم سیاهی‌لشکر و پیروانِ ناآگاه برای یک لقمه نانِ پیمانکاری توسط یک تدارکاتچی بالادستی و دلالهای ریز و درشتِ ویژه‌خوار میانی، به جان هم افتاده‌اند تا خونِ ملت عقیم مستقل، نصیبِ لشکرِ خودشان بشود!
آن وقت ادعای مردمسالاری و سخن از فتنه‌گر برای مردمی که باید قانونا برده‌یِ یک سالار باشند شنیدنی است!
و این در حالی است که فتنه‌ی اصلی در بطنِ قانونِ مؤمن و کافر و خودی و غیرخودی، خود فتنه‌ساز است!
این کانال که دل در گرو مولا دارد، ضمن پخش آهنگی به نام "گرونی تخم‌مرغ" با به تمسخر کشیدنِ امنیتی‌ترین حقوقدان و استراتژیست نظام (روحانی) در چند پست به عامل این گرانی که دولتِ اعتدال است، می‌پردازد! یعنی سربازان جنگ سایبری بر اساس یک پاتکِ حرفه‌ای و مکتبی، اذهان ملتِ غیرخودی را بین خودی‌ها آنقدر پاسکاری می‌کند، تا فاجعه‌یِ پریشانی و ویرانیِ ملی را که محصولِ تصمیم‌سازی و ریل‌گذاری قانونی و سیاست‌های کلیِ 40 ساله‌یِ نظام از قم تا دیار قدس است را ماله‌کشی کرده و مزدشان را حلال کنند! مثل پروژه‌یِ انحرافیِ از انتخاب روحانی #پشیمان_نیستم و #پشیمانم! حال آنکه موضوع اصلی باید پشیمانی از نفسِ انتخابات باشد، نه بیعت با گزینشِ بازیگران پیشابرجامی و برجامی پسابرجامی توسطِ تنها سرنوشت‌ساز قانونی یعنی حضرتِ کشور.
سرنوشت‌سازی که تنها و تنها بنا بر بند یک اصل 110 و قدرتِ مطلقه‌یِ ناشی از اختیارات بعدی و قبلی، بین منصوبین بیعت شده توسطِ فریب‌خوردگانِ تدارکاتچی‌هایِ انقلابیِ سنتی، نقش‌های متنوع را بین بازیگرانِ اهداف فراملی خود در یک سناریوی امنیتی-انقلابی تقسیم کرده و حالا باید سربازان انقلابیِ جنگِ با غیرخودی و به‌فرموده، اذهان عمومی صغیر تعداد بیعت کنندگان و امیدواران به قانون ارباب را جوری منحرف و مشوش و تعدیل کنند، تا نهایتا از بغل این خودی به بغل آن خودی پناه ببرند و از دامن انقلاب و نظام خارج نشوند!
این کانال با محکوم کردن و حمله به روحانی و قیاس او با رفسنجانی و موسوی و هم‌تراز قراردادن این سه با احمدی نژاد و خاتمی، با یک تیر چند نشان می‌زند و در پستی اشاره می‌کند:
#حجت_تمام_شد: انقلابی‌نمایی غیر از انقلابی‌گری است! امام فرمودند: ملاک حال فعلی افراد است! یعنی ای ملت صغیر! جنگِ زرگری تدوین شده از بالا بین گروگانها و بازیگرانِ ارباب را باور کنید!
نکته: قادر مطلقه دیروز فرمودند: کسی که خود یک دهه تمام قدرت و منابع کشور در دستش بوده است نمی‌تواند علیه کشور به قول فرنگی‌ها "اپوزیسیون" شود! این حرفها یعنی قرار است "احمدی نژاد" نقش اپوزیسون را بازی کند تا ملت را در درون نظام مدیریت کند!
در حالی که، برای شناختن کشور، تنها باید به اختیارات قادر مطلقه در قانون اساسی نظاره کنیم.
براستی حضرتِ کشور کیست؟ جز قادر مطلقه‌ی قانونی؟ راستی این قید مطلقه‌ی تعبیه شده در قانون اساسی همراه با تغییر پسوندِ "ملی" با قید اسلامی بعد از عبارت مجلس شورا در سال 68 توسط رفسنجانی (خدای مصلحت نظام) یعنی چه؟
و بدین شکل با سلطه‌یِ چنین قانونی است که، امواج ملیِ ملتِ عقیم در میدان عمل و با زبانی سوء‌تفاهم برانگیز که هر کس به ظنِ القاء شده از سوی مغز تصمیم ساز قانونی، امت خود را ملتِ مستقل از ایدئولوژی می‌خواند، میان پرچمداران کاذب امنیتی و نفوذیان غیرتشکیلاتی داخلی و خارجی، همواره زیر پای موج سازان و موج سواران و موج شکنان و موج دزدان، باقی خواهد ماند!
با چنین قانونی، در دامِ هشت بازویِ اختاپوس قانونی، واسطه‌هایِ بین بازوها و بدن و گردن و تنها مغز تصمیم ساز، به سعیِ دامپروران صاحبِ قدرت، هیچ عملِ ایجابی ملی، به مقصد دلخواهِ ملت نخواهد رسید! در چنین موقعیتِ قانونی، تنها رفتار سلبیِ #اعتصاب_انتخاباتی با پرچمِ درخواست تغییر قانون اساسی به نفع حضور همه، در عدم بیعتی نرم، می‌تواند برایِ ملت اعتبار بخرد و اعتبار قدرت فراملی را از سکه بیندازد! آن هم در سکوتی در حاشیه، و نه در متن استیجی که در دستِ خودِ ملت نیست! از صندوق رأی بگیرید تا شوراهای زنجیره‌ایِ فرمایشی به گزینش ارباب و بیعت مردمِ ناباب.
براستی بدون تشکیلات مستقل مردمی که نمایندگان واقعیِ مردم از دامنی واقعی و مستقلِ زاده شوند، تشخیص نفوذ جاسوس‌ها و مامورین سلطه‌یِ داخلی و خارجی و پرچمداران ملتزم به حکم حکومتی، چگونه برای ملت ممکن است؟
براستی شما از کجا می‌دانید که خود من مامور نباشم؟ چرا باید به شعار و گفتار و رفتار یک شخص، بدون فهم پندار و مسئولیت حقوقی او در فعالیتهای اجتماعی اعتماد کرد و او را پرچمدار خود دانست؟ آیا پرچمدارانِ دیروزی که با توهماتی ناممکن در چنبره‌ی قدرت مطلقه، هیچگاه در تشکیلاتی ملی به ملت پاسخگو نبوده‌اند، امروز گروگانند؟...کسی چه بداند؟ مگر اینجا سوئد است که نظارت ملی در تشکیلات پاسخگو حاکم باشد؟ مسلما اگر گروگان نباشند، یا به اراده ملی خائنند و یا خود قادر مطلقه‌ای دیگرند؛ آن هم ضد دموکراسی!
اینجاست که باید هر کس بفهمد که اصالت هر تفکر و پندار و شعار، وابسته به همخوانی سه عنصر قابل اثبات و پاسخگو، تحت مقدوراتِ قانونی و حقوقِ ملی، سابقه و عملکرد و التزامِ میدانی به ملتِ مستقل (غیرایدئولوژیک) در گذشته و حال، و ضمانت اجراء شعارها تحت مکانیسم راستی‌آزماییِ علمی و ملی دارد! تا رهگذرانِ شنونده، تحت جو ایجاد شده، میانِ زخمها و مطالبات راستین، بموجبِ منطق‌های سفسطه‌آمیز رنگارنگ و مبهم و شبهه برانگیز راست و دروغ به مقاصدِ نامعلومِ دیار قدس یا هر جا و روی ریل قطار صدور انقلاب به دیار قدس، بازیچه و مبدل به گوشت قربانی نگردند!
پیش از فهم قانون اساسی و فرصت میدانی همدلی بر سر شکل بروزِ نیاز و خواسته‌ی واقعی ملی، منجر به وحدتِ واقعی ملت با ملت ( مبتنی بر همزیستی مسالمت‌آمیز و هم افزایی ملی، نه حذف)، با زبان مشترک حقوقی ملی، راه ملت از دوراهی شورش و انقلابی مشکوک که هر لحظه شعارهایش به سعیِ دولت در سایه و استعمار همسایه، رنگ به رنگ می‌شود و نهایتا از ترکستان سر در می‌آورد، نمی‌گذرد!... که همواره دزدی در سرگردنه منتظرِ تفسیرِ ملت در جیب ا‌متِ خودش است! و تا ملت خواستار تغییر قانون برای اولویت حق آب و گل طبیعی و اولیه، بر حقِ ایدئولوژی حصولی و ثانویه نباشند، بیشتر از یکِ ماهی در آب گل‌آلود بر اساس مکانیسم سنتی و قبیله‌ای اعتماد به تار سیبیل دایی جان موسوی و خاتمی و قسم حضرتعباسِ خانعمو احمدی نژاد و روحانی نیستند!
خیام ابراهیمی
7 دی 1396
پی‌نوشت:
#هوش_ملی
داستانِ بوزینه شدنِ مقلدانِ کاسبانِ صنعتگر و حرمتِ موج‌سواری در روز سبت
روز شنبه (9 دی) سالگردِ مالِ‌خودکردنِ ماهیِ "اراده‌ملی" در آبِ گل‌آلود است!
فشرده‌ی داستان چنین بود که: خداوند به‌واسطه‌یِ موسا به قوم یهود سفارش کرده بود که روز جمعه را تعطیل کنند و به استراحت و عبادت و تجدید قوا و پرهیز از کاسبی (ماهیگیری) در کنارِ دریای سرخ (بندر ایله همجوارِ فلسطین کنونی) بپردازند! اما کاسبانِ متشرعِ قدرتمدار (شما بخوان حاجی بازاری‌ها) به یاریِ کاهنانِ تشنه و معتاد به ‌دست‌ودل‌بازی ایشان، از فراغتِ ملتِ ساده‌دل به هوسِ کاسبی افتادند و از از فرمانِ الهی سرباز زدند و روز جمعه را به کاسبی از جیبِ مردمِ عادی که بیشتر فرصتِ تفریح داشتند تا به دشت و دمن و پارکها بروند، پرداختند و روزِ شنبه(سبت) را روزِ استراحت تعیین کردند، که ملت سرکار بودند و بازار خلوت! از آن پس روز شنبه که می‌شد ماهیان فراوانی در فراغت از دام صیادانِ متشرع، ساحلِ دریا را امن یافته و بر سطح آب ظاهر شده و آزادانه بالا و پایین می‌پریدند و به خودنمایی دلِ کاسبانِ حریص را با حرکاتِ موزونِ خویش می‌بردند! اما کاهنانِ کاسبکار در تدبیر و بصیرتِ حیله‌گری (شما بخوان خدعه‌ی شکارچی با شکار و با غیرخودی) افتادند و با یک نوع کلاهِ شرعی (ظاهرا روسی) روز شنبه را به روشی مبتکرانه (بدون اقدام به کار در روز حرمتِ شکار) ماهی گرفتند؛ که نه سیخ شریعت بسوزد نه کبابِ اعتمادِ ملی! به روایتی در روزهای دیگر هفته که شکار و کسب و کار آزاد بود و مردم هم در کارهای خویش بودند و بازار خلوت‌تر بود، یک کانالی در ساحل دریا ساختند تا ماهیان سرخوش را در روز شنبه به حوضچه‌هایی از پیش‌ساخته در شورای مصلحت نظام هدایت کنند، (شما بخوان حوض‌سلطان یا همان دریاچه‌ی نمک قم**). و البته از آنجایی که "...و مکرو و مکرالله والله خیرالماکرین"، ربی از اربابِ درگاه الهی که مصداقِ "یدالله فوق ایدیهم" بود، ماموریت یافت که آنان را به جرم این نافرمانی مجازات کرده و چهره‌هاشان را از صورتِ انسان به بوزینه (سمبول تقلید و خوش رقصی به پاداشِ یک نخود تریاکِ سلطنتی بریتانیای کبیر از دست لوطی) دگرگون کند!
پرچم غیرخودی را با شعار... می دهند در دستِ استاد هوار
(بیتی از نوشته‌یِ موزونِ "استراتژی بنفش") رویِ کاور همین صفحه کلیک شود، در دسترس است!
.
** حوض سلطان (دریاچه نمک قم): دریاچه‌ای (باتلاقی) از نمک خیس و اشباع از آب (یا بالعکس) بین تهران و قم، که در آن شنا نمی‌توان کرد، و اگر از بالا در آن بیفتی مثل افتادن در باتلاقی غلیظ در آن فرو خواهی رفت. در زمان پهلوی شایعه بود که سیاسیون را با هلی‌کوپتر در آن می‌اندازند، تا دست کسی به آنها نرسد و سندی رو نشود که فلانی که غیب شد، کجاست! البته خیلی‌ها بی ردی تاکنون غیب شده‌اند! پیدا نیست که آیا این رویه پس از فروپاشی نظام پهلوی ادامه یافت یا نه!... یعنی اگر کسی بخواهد دنبال سند بگردد باید ابتدا در این باتلاق نمک غرق شود! وحشتناک است؟

یلدا

قانونِ شبِ یلدا و انارِ سیاه‌دانه‌یِ کرمو
***
آدامس‌جویدن قانون دارد!
مثلِ دم و بازدم
مثلِ ایثارِ انتحاریِ غباری در ریه‌یِ یک بوسه ... مثلِ شادی و مستی... مثلِ غم و حسرت
دانه‌هایت به جانِ هم افتاده‌اند در انــارِ آب‌لمبو
در دام قانونِ پرچمدارانِ نفوذ و مَکِش
در تقویمِ یک دورهمی و یک تاریخ همبستری
میانِ پرده‌هایِ بکر و زردِ جدایی... کپه کپه
در زهدانِ پاره پاره‌ی این شبِ خونینِ بلند
که پا به مـــاه... خورشیدی نزاده هیــچ‌گـــاه.
شادخوارِ میوه‌هایِ خشکِ کدام درختِ سبزِ تاریخی اِی غمباد؟
گنگ و گریزان از جیـــغِ بنفشِ کـــدام تجاوزی به تنِ اعتماد؟
ای وطن، ایِ روان‌پریشِ خنده‌های دلقکانِ غمین
ای درنده میانِ شکافِ دریده‌‌یِ زمین
شب و روز، قانون دارند! و تو هنوز امیدواری
دانه دانه در پوستینِ خشکِ هزار بستر و هزار کنام
دستت به تصویرِ درونِ مـاهِ خیال هم نمی‌رسد به انتقام
که خورشید، گروگانِ جعبه‌ی مارگیران است هماره، آن‌سویِ زمین!
کرم افتاده به باغِ انــارهایِ سرخ و سیاه
شادخوارِ کدام امیدِ رنگینی، کنارِ غیرتِ نرانِ فاحشه‌؟
ای گروگان به قانونِ سه طلاقه‌یِ شبِ یلدا
که تدارکاتچیِ این شب‌چره
خود گروگانی دریده است و درنده.
شب و روز قانون دارند!
همچو پس‌لرزه‌های زمین و زمان
همچو ترس و شادیِ حریصِ کرم‌ها و زالوهای قربانی
از بی‌جنازه‌گی
همچو شادیِ دلالانِ این و آن گورگنِ لال
که دست در دستِ ساقی همچو خوکی میان لجن می‌داند:
که در قانونِ این کوزه‌ شراب نمی‌گنجد و
دانه‌هایِ اشکِ سرخِ یلدا
سرابی است چکیده از دردِ این همه زخم!
کوزه بشکن و رها کن این سفره‌یِ سرخ را
که تدارکاتچیِ این شب‌چره
به تکرارِ سور و ساتِ شهرزادی قصه‌گو
اسیرِ قانـونِ داستانِ حصر است!
دلت به لبخندِ ظریفِ کـدام پاانداز، شاد و مبارک است؟
در این شب قانونی...
زیرِ چادرهایِ سوراخ و
آب‌گرفته‌ و
آب‌لمبویِ زلزله.
خیام ابراهیمی
1 دی 1396

حقوق بشر وعشق

#حقوق_بشر و عشق؟
درجات و دَرَکاتِ دردِ ذره بودن زیر سُمِ اقلیتی بینِ اقلیت
همواره از دلقک‌ها می‌ترسید!... "ترس"، بازدمِ دم‌هایش بود... همان دلیل مال‌باخته‌گی و تجاوزِ پی‌درپی. داستان گروگان‌گیری و گروگان‌فروشی و گروگان‌کشیِ پناهنده‌گان، به لوطی‌تر از خود و عنتربازی و شاباشِ تلخکی به هرجایی‌ بالانشین.
عنترِ لوطی نبود و خون را با تکه‌های نجویده‌ی پیتزا بالا آورده بود و یکی با پنجه بکس می‌کوبید توی سرش... کوفت بخوری زنازاده‌یِ سرخر!... که گند زدی به زندگی و رختخوابِ ما!
سپتامبر باشد و دخترکی باشی چاق و بی کس، یازده ساله شبیه حالِ جودی آبوت در برج‌های دوقلو وقتی مثل بابالنگ درازِ قصه‌ای در آتش می‌سوزد، پنهان پشتِ سنگرِ آرزوهای رنگین‌کمانی و در اقلیت میان چند اقلیت در محاصره‌ی جماعتی اقلیت، در جامعه‌ای حقیر و غول‌تشن و زورگیر و ضعیف‌کش که هر لحظه در حالِ انفجار در آغوش دیگری، خود یک اقلیتِ "خود اکثریت پندار" در جامعه‌یِ زورگیری‌شده‌یِ بشری است!
از کجا آغاز کنم؟ از کدام درد و زخم؟ از کدام خون مرده‌گی؟
از خوردنِ خون‌مرده‌گیِ زخم‌هایِ پوستِ سر با ناخنِ بی‌لاکِ انگشتی زخم‌شده با ناخنِ لاک‌مرده‌یِ دستِ دیگر، که به خودش ثابت می‌کرد زنده‌گی باید طعمی داشته باشد قابل درک. درکی که پر بود از خلاء بده بستان همکلاسی‌های همجنس با هم و با پدر و مادرانی که پیر و سکته‌ای و سرطانی و اقلیت نبودند و آب و برق‌شان به خاطرِ نپرداختنِ قبض هیچ‌گاه قطع نمی‌شد و جوان بودند و شاد و در جشنِ تولدِ فرزندشان میانِ کادوهای بچه‌های دیگر می‌رقصیدند و یادشان نمی‌رفت که ته‌تقاری‌ها هم روزی متولد شده‌اند، گیریم با نفرت...گیریم میانِ نفله شدن بزرگترها در آغوشِ ناامنی که پناه نبود و قربانیان را بازآفرینی می‌کرد به باج و خراج و گوشتِ برادرِ مرده خوری و ارتزاقِ پیوسته‌یِ نور از تاریکی تا سیاه چاله‌گی... حرص و بلعیدن و خفتن در باد اسب تندرویِ رَم‌کرده‌ای که چشم‌بسته خوشه‌های طلایی گندم را لگد مال می‌کند و می‌گریزد و پیش می‌رود به ناسو برایِ درکِ حس بودن... در یک مسابقه‌ی خودزنی برای فراموشی سرنوشتی که در سرگذشتِ جمعی سوخت و حالا سوخته را شیره می‌کند و لاجرعه سرمی‌کشد... چون می‌داند که با پای زخمی نمی‌تواند و وقتی می‌تواند، عین موشی مردد وا می‌ماند بینِ سوراخ و انبارِ غله‌یِ خوشبختی... چرا که کار هر بز نیست خرمن کوفتن!
نفهمیدم که خوردنِ خون‌مرده‌گیِ زخم‌هایِ خودساخته‌یِ سری که از رؤیای عادی‌بودن وَرَم کرده بود، آیا انتقامی بود از جنونِ غریزیِ اندیشمندانی که در بن بست‌ِ چشم‌هایشان دختری یازده ساله آچمز شده بود و برای بختِ شومش تئوری‌های زمینی و آسمانی می‌بافتند و بعد از غسلِ وجدان در دور همی‌هایِ یکدیگر تن می‌کردند؟ و یا خود واکنشی بود به انتقام از هستیِ عقیم و ناتوان دخترکی که مثلِ بقیه سرسری نبود و ده رمان برتر را بدون آنکه همه را بفهمد چند بار خوانده بود تا به چشمِ برادر دانا بیاید و دیده شود؛ اما پیتزا را بـاز با ولع می‌خورد، وقتی شلوارِ خیسِ ترسیده‌اش را از خطر دریده شدن یکی از اعضاء خانواده به‌دستِ دیگری با بطری عرقی که به سویش پرتاب شده بود و روی سرش شکسته بود، دوباره با پرتابِ دمپاییِ مادر و تحقیر و دشنامِ شاشویِ خواهر کوچیکه‌، خودش عوض کرده بود و با ترس و لرز و بی‌نوازشی برگشته بود روی زیلویی که نیم ساعت پیش توی حیاط پهن کرده بود تا در امنیت با خودِ تنهایش میهمانی بگیرد!... وقتی که در باز شد از شوقِ پیتزای در دست خواهر بزرگه که در جستجوی امنیت و عشق تنها 20 سال از او بزرگتر بود، نه طبق شهادتِ حسرت‌هایِ چروکیده‌یِ طبقاتی تی‌نیجری 40 ساله بنماید، جهان بهشتی بود؛ اما حالا که شیشه‌هایِ خانه شکسته و خونِ برادر بزرگترِ گریان وقت خودزنی روی زمین میان خرده شیشه‌ها و صندلی چوبی شکسته و تابلوهای نقاشی پاره، شتک زده، جهنمی است که تنها با خوردن می‌توان در آن گم شد و در سکوت به پهنای صورت اشک ریخت که حالا خواهر زخمی‌اش امشب کجا سر به بالین امنیت می‌گذارد و آیا از درد مشت و لگد برادر کوچکتر خوابش می‌برد یا نه؟
خانه‌ای که پدر و مادر شاهزاده‌گانی تنها و از اسب‌ و اسم‌ افتاده و بی‌حقوق شهروندی و تحقیرشده باشند و تمام فرزندانشان در اقلیت و تنها در حالِ جان‌کندن و جان‌گرفتن و جان‌دادن برای انتقام و جنگ و دریدنِ زندگی با چنگ و دندان و فرار از خود به غریبه‌ای که نه سوار اسب سپید بود و نه سیندرلا ... و دخترکی یازده ساله که ده رمان برتر را در کنج کمد و دستشویی و زیرتختخواب خوانده باشد و بعد از دو سه بار خودکشی در شانزده سالگی با دمپایی پاره و مانتوی دست دوم چروک در حالِ گریز از خانه تا داروخانه برای رساندن داروهای مادرِ از مرگ‌برگشته، برای نجاتِ قبیله از شر زندانی با اعمال شاقه، بین راه، به اظهار عشق پیرمردی دیوانه با حقوق بازنشستگی تن داده باشد که ساعت پنج عصر خروپف می‌کند تا فردا ساعت یازده صبح... و صبحانه و ناهار و شامش را ساعت دو عصر می‌بلعد تا با یک تیر چند نشان بزند و وسط دعوا نرخ تعیین کند که اینجا هتل نیست... تا در یک روز مبادا درمانده نشود! همه حق دارند یکدیگر را نبینند!... اما دخترک را که تنها گردنبند طلایش را برای خواهرش فروخته و متقابلا برای انتقام و تحقیر یک هزارتومانی پاره از او عیدی گرفته،... نه! چون ندیدنش یعنی گندیدن در گور!
نمی‌دانم باید از کجا آغاز کنم؟ از کدام زخم؟ از کدام خون مرده‌گی؟
براستی یک عاشق چگونه می‌تواند عشق خود را ثابت کند تا کسی گمان نبرد عاشقِ حقوق بشر است یا دو چشمِ دانایِ زیبا و بینا که پر از اکسیرِ مهرورزی و تجسمِ غیرت و عشق درونی است و عادت به نمایش روحوضی ندارد؟... و یا...؟!
از این "سه نقطه‌ی سر به مهر" هیچ بیگانه‌ای خبر ندارد!
تمام آرایشِ سرخِ درون و بیرون دلقک‌ها از خون است!
دلقک‌ها خون می‌خورند و خون می‌گریند و خون می‌کنند دل را... اما همه می‌خندند و کسی به دل خودش رحم نمی‌کند و چارنعل و شتابان می‌تازد در مزرعه هم‌چنان... تا عقب نماند عقب‌مانده‌ای که هر چه جلوتر می‌رود عقب‌تر می‌ماند!...
جز یکی که همواره می‌ترسد و خشکش زده و درجا می‌زند...
ترس را در چشم سومش، "من" می‌بینم!
آدم که از آدم نمی‌ترسد!
تقصیری اگر هست از زناکارهاست، نه زنازاده‌ها...
نمی‌دانست!
و نمی‌فهمید که قربانی، خودِ زانی و گروگانگیری است که خودِ بیگانه‌اش را و زنا را تکثیر می‌کند
و نه طاقتِ عشق را دارد و نه حوصله و اعصابِ #حقوق_بشر را!
و تنها راه نجاتش این است که پناهگاهِ تمام خون‌مرده‌گی‌های خورده و نخورده شود!
اما: گره‌خورده گلوی سعادت در عملِ این همه عملی،... حرف مفت سیری چند؟!
پس چه نیکو که لال بمیری و بازیِ خودت را بکنی و ماست خودت را بلیسی، بی فریب!
لااقل مثل یک زورگیرِ زناپیشه، شهامت داشته باش و پایِ تجاوز به عنف‌ات بایست و ایستاده بمیر و نگران‌پیشه نباش! و بگذار زنده‌به‌گوران، خود را بخورند!
خیام ابراهیمی
18 آذر 1396

بیعت یا زهر


بیعت با زهر؟ و یا اعتصاب برای شربت؟ کدامیک حرکتی هوشمندانه است و کدام ساده دلانه؟
از حالا صحبت بر سر این است که خاتمی در 1400 با لاریجانی ائتلاف خواهد کرد؟ یا قالیباف و یا داکتر ولایتی؟... اصلا شما در نظر بگیر ایشان با موسوی و یا نلسون ماندلا ائتلاف کند! موضوع این است که اولا چه کسی تضمین میدهد که رای شمرده شود؟ و بعد از آن چه کسی تضمین میدهد که نلسون ماندلا قانونا اختیاری فراولایی و پاسخگو به ملت داشته باشد؟
دوست بزرگواری می فرماید، خب چه کنیم؟ قهر که کودکانه است و فاید‌ه ندارد!
پاسخ: موضوع قهر نیست!
موضوع اعتصاب برای یک خواسته است...این یعنی خریدن اعتبار برای تغییر قانون به نفع اراده ملی و حضور همه در مدیریت سرنوشت ملی.
وگرنه عارف که امروز فتنه 88 را منتسب به خارج کرد فردا ممکن است مثل ظریف که امروز به یک دیپلمات راجع به حجابش امر به معروف کرد تیر خلاص زن یک رهگذر شود که از قیافه اش خوشش نمی آید.
چرا میگوئید قهر منفعلانه؟
مگر میشود با زهر آشتی کرد؟
اعتبار یعنی 80 درصد زهر نخورند و از قطار انقلابی که برای جنگ راهی دیار قدس است پیاده شد و کشته نشد، تا بتوان ساختن ریل را به دست خود گرفت و تنها تدارکاتچی لکوموتیوران نبود! برای بیان چنین خواسته ای و عدم بیعت با قانون سلطه که هر سرنوشتی را میتواند ذیل لبخند روحانی فریبکاران امنیتی بنویسد و او شعار دهد و آن یکی کار خودش را بکند جز اعتصاب نرم چه راهی است؟ که بتوان ثابت کرد چیز خور نشده ایم و میتوانیم به تک این سفسطه هوشمندانه پاتکی در حاشیه ی قانون آدمخوار بزنیم!
#هوش_ایرانی آیا معنا دارد که بتوان به آن افتخار کرد؟
عمرمان تمام شد و کشته شدیم از این ساده دلی هموطنان خودزن.
اما آلترناتیوی مهم تر از نمایندگان واقعی مردم که ملتزم به مردمند( نه قدرت دارای حکم حکومتی) به صرف ایرانی بودن نیست!
برانگیزاننده هم به چالش کشیدن صاحبان کاریزما و پرچمداران تدارکاتچی بصورت شبانه روزی.
از همین حالا و از همین لحظه درخواست از خاتمی و موسوی برای توبه از قانون سلطه و تغییر آن به نفع حضور تمام ایرانیان. به همین شفافی.
بیعت یک معنا دارد و عدم بیعت معنایی دیگر و... خود کرده را تدبیر نیست!
بیعت با قانونِ خوردن زهر؟ یا اعتصاب برای درخواست شربت؟
مسئله این است!

شخصیت داشتن یا نداشتن

شخصیت داشتن یا نداشتن؟ مسئله این است!
هیچ چشمه‌ی جوشانی به این دلیل که در این کوهستان کسی ساکن نیست از جاری شدن امتناع نمی‌کند!
اینکه بفهمیم چه دارد اتفاق می‌افتد و رضایت دهیم قایق خود را به جریان رودی روان کنیم که از مسیری دیگر یک روز دیرتر ما را به سیاه چاله فرو خواهد برد، برای خود یک انتخابی است قابل احترام؛ اما این دلیل نمی‌شود که از هر کسی توقع داشته باشیم که خود را به این رود درافکند چون مسیلش از جوی منشعب از چشمه که مستقیم به سیاه چاله منتهی میشود، عریض‌تر است! محدود کردن راه بین این و آن یکی از آن روشهای استعماری و استثماری است که جز تحمیق دیگری به نفعِ هر پندار و گفتار و رفتار خود معنایی ندارد!
به باور من راه سومی هم هست! که این راه را هر شخصیت حقیقی و حقوقی میتواند برای تشخص خود انجام دهد! مثل آن چشمه که البته در یک چند راهی، تنها یک مسیرش به جوی منتهی میشود! یک مسیرش هم به برکه‌ای که وقتی پر باشد برای خود اعتباری می‌خرد چون قابل اثبات است! بویژه که چند چشمه ی دیگر هم به همان برکه منتهی شوند و بعد از مدتی شاهد دریاچه ای باشیم که حالا ماهی های قزل آلا هم بر خلاف مسیر رود خود را به آن میرسانند و آن را برای بوم زیست خود انتخاب می‌کنند!
...
بیعت با زهر؟ و یا اعتصاب برای شربت؟ کدامیک حرکتی هوشمندانه است؟ و کدام ساده دلانه؟
از حالا صحبت بر سر این است که خاتمی در 1400 با لاریجانی ائتلاف خواهد کرد؟ یا قالیباف و یا داکتر ولایتی؟... اصلا شما در نظر بگیر ایشان با موسوی و یا نلسون ماندلا ائتلاف کند! موضوع این است که اولا چه کسی تضمین میدهد که رای شمرده شود؟ و بعد از آن چه کسی تضمین میدهد که نلسون ماندلا قانونا اختیاری فراولایی و پاسخگو به ملت داشته باشد؟
دوست بزرگواری می فرماید، خب چه کنیم؟ قهر که کودکانه است و فاید‌ه ندارد!
پاسخ: موضوع قهر نیست!
موضوع اعتصاب برای یک خواسته است...این یعنی خریدن اعتبار برای تغییر قانون به نفع اراده ملی و حضور همه در مدیریت سرنوشت ملی.
وگرنه عارف که امروز فتنه 88 را منتسب به خارج کرد فردا ممکن است مثل ظریف که امروز به یک دیپلمات راجع به حجابش امر به معروف کرد تیر خلاص زن یک رهگذر شود که از قیافه اش خوشش نمی آید.
چرا می‌گوئید قهر منفعلانه؟
مگر می‌شود با زهر آشتی کرد؟
اعتبار یعنی 80 درصد زهر نخورند و از قطار انقلابی که برای جنگ راهی دیار قدس است پیاده شد و کشته نشد، تا بتوان ساختن ریل را به دست خود گرفت و تنها تدارکاتچی لکوموتیوران نبود! برای بیان چنین خواسته ای و عدم بیعت با قانون سلطه که هر سرنوشتی را میتواند ذیل لبخند روحانی فریبکاران امنیتی بنویسد و او شعار دهد و آن یکی کار خودش را بکند جز اعتصاب نرم چه راهی است؟ که بتوان ثابت کرد چیز خور نشده‌ایم و می‌توانیم به حمله ی متجاوزانه و تکِ این سفسطه‌یِ هوشمندانه پاتکی در حاشیه‌ی قانون آدمخوار بزنیم!
#هوش_ایرانی آیا معنا دارد که بتوان به آن افتخار کرد؟
عمرمان تمام شد و کشته شدیم از این ساده دلی هموطنان خودزن.
اما آلترناتیوی مهم تر از نمایندگان واقعی مردم که ملتزم به مردمند (نه قدرت دارای حکم حکومتی) به صرف ایرانی بودن نیست!
برانگیزاننده‌ی مردم هم میتواند به چالش کشیدن صاحبان کاریزما و پرچمداران تدارکاتچی، بصورت شبانه روزی باشد... از همین حالا و از همین لحظه، درخواست از خاتمی و موسوی برای توبه از قانون سلطه و درخواست تغییر قانون به نفع حضور تمام ایرانیان با صدای بلند. به همین شفافی.
بیعت یک معنا دارد و عدم بیعت معنایی دیگر و... خود کرده را تدبیر نیست!
بیعت با قانونِ خوردن زهر؟ یا اعتصاب برای درخواست شربت؟
مسئله این است!
ممنون میشوم اگر به فلسفه چیز خورمان نکنید!
البته چاردیواری است و اختیاری و لازم نیست که بین چند مسافر قطار صدورانقلاب به دیار قدس، همه گی شریک دزد باشند و رفیق غافله. البته در خیل مسافرین امیدوار به شال سبز و بادکنک بنفش از تمام طیفها هستند که وقتی لباس از آن برکنی یا سیاهند یا سپید... یا چیزخورِ خودی‌اند یا چیزخورِ غیرخودی... و یا خود چیرمی‌خورانند... اما میتوان از این قطار پیاده شد... میتوان بر خلاف مسیر رود راهی به برکه جست... تا اعتباری خرید...گیریم که تمام مسافران شهید راه حق و باطل شدند یا نشدند!
میتوان در برکه همچون ماهی قزل آلای لاادری بود و برای جمع خویش اعتبار خرید و نه شریک دزد شد و نه رفیق غافله و نه کسی را چیزخور کرد و نه خودچیزی خورد! میتوان کیش شخصیت خود را ماست مالی نکرد و شخصیت داشت!
البته شهامت توبه میتواند در تاریخ زندگی خودمان ثبت شود و سرمشق راه راستی باشد که نزدیکترین راه به مقصد است! گیریم این مقصد اتوپیا نباشد! اما انسان شدن خودمان که هست!
18 آذر 1396

وقتی زیباکلام سردار سازندگی می‌شود

وقتی زیباکلام سردار سازندگی می‌شود!
هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد!
صادق زیباکلام:" از مردم سرپل (روستایی زلزله زده) که در چادرها بوند تشکر می‌کنم که "سفله گری" نکردند و برای امروزشان از ما چیزی نخواستند و با صبوری حتی کمک‌های دولتی را به ما منتقل کردند و منتظر می‌مانند تا روستایشان را دوباره بسازیم!"
انگیزه و نیت خیر و عمل به جای شعار و حرف در راه یاری رساندن به همنوع و انساندوستی البته ستودنی است! اما براستی برای این عواطف انسانی که تا حد هیجانات زودگذر به نوعی یک واکنش و رفع تکلیف روانی برای سلامت خود است تا دیگری، شدت و حدت و ماندگاری و زایندگی و معنادار بودن آن در زمان و مکان درست( نه نادرست) حرف اول و آخر را میزند!
وقتی طرف زیر آوار گیر کرده و دارد جان میکند و یا یخ میزند، نمیتوان خیلی فوری برایش یک میز برای تلویزیونش ساخت! البته که یک خانه به آن نیاز دارد! اما در این لحظه موضوع زنده ماندن و یخ نزدن است!
توی این بلبشوی هیجانی در بالای استیجِ سلبرتی‌های سیاسی-ایدئولوژیک و ملی-مذهبی، کار استاد زیباکلام هم برای خود نوبر است!
یاری رساندن به آسیب دیدگان یا موقتی و فورس ماژور است، و یا روبنایی و موقتی و یا زیربنایی و ماندگار.
اینکه هر شخصیت حقوقی و حقیقی بداند در این زمان و در آینده چه کاری باید بکند که نتیجه ی کارش در وقت مقتضی درست به ثمر بنشیند و هدر نرود نیازمند شناخت موقعیت و نیز خودشناسی ملی است! وگرنه رفتارش شبیه دلقکی میشود که از درون گریان است اما می خنداند و خنده هم برای چند لحظه است و نشانه ای به سعادت و خوشبختی و رستگاری ندارد و ماندگار نیست.
این استاد اندیشمند، وقتی از استقبال و واکنش گسترده‌ی مردم برای یاری به زلزله زدگان شوکه شد، ناگهان موقعیت زمانی-مکانی خود و مدم و آسیب دیدگان را فراموش کرد و به بصیرت یک سردار سازندگی درافتاد که کاری کند کارستان و ماندگار تا در تاریخ باقی بماند. به همین دلیل، روز شنبه 11 آذر برای چندمین بار راهی سرپل ذهاب شد تا با یاریِ تیم تحقیقاتی گردآمده و یکی از اساتید دانشگاه کردستان، در قطعه زمین وسیعی که شناسایی شده و حالا باید کار کارشناسی روی آن انجام شود، یکی از روستاهای صد در صد تخریبی را بسازد. او در همین رابطه در اینستاگرامش اشاره کرد:
"از مردم روستا که در چادرها بوند تشکر می‌کنم که "سفله گری" نکردند و برای امروزشان از ما یاری نخواستند و با صبوری حتی کمکهای دولتی را به ما منتقل کردند و منتظر میمانند تا روستایشان دوباره ساخته شود!"
نکته ای که توجه من را جلب کرد به کاربردن صفت "سفله گری" از قول ایشان در برابر ناگزیری و نجابتی بود که مردم از خود بروز دادند! اما پرسشی که پیش می‌آید این است: خود ایشان (به عنوان نماینده ی بخشی از مردم که یاری رسانده اند) چگونه توانستند نجیبانه از کنار وضع نابهنجار مردم در چادرهای خیس در آغاز فصل زمستان بگذرند و لبخند پیروزی روحانی وار بر لب برای مردم دست تکان دهند، و مثل دولتمردان فرافکن، دلها را به امنیت فردایی خوش کنند که پیشتر و پس از زلزله‌ی رودبار و بم تکلیف دولتمداران حکومتی اش را در دراز مدت دیده ایم! آیا نقش انسانی ایشان دستگیری و فراهم آوردن حداقل امنیت در همین امروز نیست تا در کوتاه مدت برای اینکه در زمستان یخ نزنند و بیمار نشوند و شرمنده ی فرزندان نشوند و بتوانند مثل یک خانواده از حداقل امنیت برخوردار باشند تا متولیان امر در راحتی وجدان لبنان زده‌ی خویش وقتی اموال همین ملت را خرج صدور انقلاب میکنند راحت خوابشان ببرد!
کار بلند مدت ایشان تلاش برای تغییر قانون به نفع اعمال اراده ی همین زلزله زدگان عقیم در قانون اساسی است تا بر سر منابع ملی شان از حالا به فکر زلزله‌های بعدی باشند و قربانی نظام سفله پرور نباشند و به این دور باطل پایان دهند!
برایشان نوشتم:
مردم روستا سفله گری نکردند چون به افکار بلند سردار سازندگی شما درون استخر آب، عنایت داشتند؟!
یعنی اگر مادری برای نوزاد دم مرگش شیرخشک بخواهد و یا پدری شرمنده برای دختر سه ساله اش یک چکمه لاستیکی بخواهد تا یخ نزند و یا یک کانکس درخواست کند تا این زمستان سرد و بارندگیهایش را در جای نسبتا گرم و نرمی طی کنند و زنده بمانند سفله‌اند؟
یعنی اگر بپذیریند زمستان را خیس و یخ زده بصورت گروهی زیرچادر طی کنند و زنده بمانند و دیوانه نشوند و به هزار راه کشیده نشوند و وقتی شما کنار شومینه دارید نقشه ی ساختمان میکشید از سرما نلرزند تا شما در یکی دو سال آینده برایشان روستایی بسازید، آیا خیلی بزرگوارند که منتظر میمانند تا نام شما را در تاریخ روستای خود ثبت کنند؟
عزیز من! کار شما گم شدن در تاریخ است، نه نام آور شدن بر درایت و بصیرت لرزندگان بینوا.
مشکل مردم زلزله زده ی بینوا، امروز و زمستانشان است که باید روی دریای نفت لااقل هر یک در یک کانکس مجهز منتظر بمانند تا روستاها را کارگزارن ملت (حاکمیت و امانتداران چاههای نفت و اموال و منابع ملی متعلق به همان پدر و مادر زلزله زده) بسازد.
کار شما یه عنوان یک شهروند، امنیت بخشیدن به امروزشان در این زمستان است تا صاحبخانه شدن.
و اما کار ماندگار شما به عنوان یک استاد، نقد قانون اساسی تا تغییر آن است برای اینکه جای کارفرما و پیمانکار عوض شود و ملت برای سرنوشت خودش تصمیم بسازد تا به این سفلگی و دریوزگی دچار نشود و بتواند سرنوشتش را خودش بسازد که آیا باید در همین شرایط برای لبنان و سوریه و عراق آپارتمان و بیمارستان و پارک بازی بسازد تا جنگ در دیار قدس تضمین شودد و یا باید ابتدا برای ملت زلزله زده بصورت فورس ماژور کانکس تهیه کند تا ساختمانها بازسازی و یا از نو ساخته شوند!
نتیجه: آنچه این ملت را دلقک کرده قوانین نانوشته(عرف) و نوشته(قانون اساسی) است که ملت را گدا و سفله و چشم انتظار پرتاب نواله از سوی اربابهای دانشمند و دارای قدرت مطلقه کرده است!
خانه از پای بست ویران است!
استاد زیباکلام شما کار اصلی خودتان را بچسبید! این مملکت به اندازه ی کافی سردار سازندگی درون استخر دارد که ملت را مثل موش آزمایشگاهی بر باد فنا دهد و خود هم بر فنا رود!
خیام ابراهیمی
17 آذر 1396

لبنان: آبادان؛ خرمشهر و آبادان: ویران

لبنان: آبادان؛ خرمشهر و آبادان: ویران!
قانونِ اساسی حاکمان، بلایِ جانِ ملتِ قانونا عقیم و زلزله‌زده‌یِ ایران!
#تکرار نکن بیعت‌ات را اِی تدراکاتچی، با قانونِ ظالمان!
1) پدری از شدتِ فقر، دختر کوچکش را که هوس میوه کرده بود کشت و بعد از آن خود و خانواده را به آتش کشید! و مکارم شیرازی دلش از طمع ملت به اموال خودش لرزان و پشتش به زورگیریِ قانونی گرم است!
مال مفت و دل بی رحم!... آتش بزن به امانتِ ملت به هر دم و بازدم!
یکی از پوستین‌پوشانِ مفتخور و دزدانِ اعتماد ملی و "آیاتِ شیطانی" افاضه فرموده: مشکل ملت، نان روغنی سفره‌ی من و تشکِ گرم نشیمنگاهِ فرزند و زن و کنیزان و همسرانِ شرعی خفن و چربیِ زیر پوست نورانی و نرم بهشت عدن و جورابِ سوراخ و خیس دختران 3 ساله‌ی وطن در سرمایِ گزنده‌ی برفِ بهمن میان ترک‌های زلزله‌یِ انقلاب فرهنگی- اقتصادی در مقابل شرمِ دستانِ قانونا عقیمِ پدری شرمنده‌ی فرزند نیست! و اشکِ مادرانِ در پرده‌ای که صاحب اختیار اصلیِ منابع ملی مشترکند و بدون مجوز ایشان نباید یک پرِ کاه به دیگری بذل و بخشش شود، وقتی از پرده بیرون بیفتد، مصداقِ بی‌عفتی و تشویشِ اذهان عمومی است!
البته هاپولی کردنِ منابع ملی در بیتِ مکرم در بیمارستان‌های سوپردولوکس انگلیس برای درمان نازاییِ اهل بیت، یک حق شرعی است از محلِ خریدنِ سلامتی با پول نذری یتیم، در امامزاده‌ها توسطِ ملتِ قانونا عقیم!
در 40 سال اخیر، آیا به جز اخم و تخم، یک خطِ مهرورزی به ملت، در چهره‌ی قادران مطلقه که دلِ ملکوتی خویش را به دیگرکشی توسطِ امت خویش بسته‌اند می‌بینید؟ البته شاید هم نبینید که بر اساس ادبیاتِ ایدئولوژیکِ زورگیرانه‌ی خودساخته، چنین سردی و دیو صفتی و خشونت با شریکانِ خاک، نتیجه‌ی حرامخواری مستمر و قانونی از محل حقوقِ ملتی قانونا عقیم و یغماشده به جرمِ جعلیِ کافر و غیرخودی است!
و صد البته درمانِ این اپیدمیِ قالتاق‌ساز(به تعبیر استاد شهید مطهری) که نتیجه‌ی غیرپاسخگویی و خودسری قانونی صاحبان منبر است، روبنایی نیست!... بل‌که بنیادی است!
.
2) حالا این روزها، اصولگرایِ استراتژیستِ ویژه خواری، نشئه از منافعِ میلی، دستِ پیش گرفته به سفسطه که: "با وجود تاکیدِ سوره‌یِ حمد بر رحمان و رحیم، و التزام به قانونمداری مدنی طبقِ قانون اساسی در قرن بیست‌ویکم، چرا اپوزیسیونِ عصرحجری، این‌قدر قانون‌گریز است و نفرت‌پراکن؟ و چرا با حکومتِ قانونی، مهربان نیست؟" این همان استدلال فرافکنانه و موذیانه‌ی اصلاح‌طلبان مصلحتگرای جاهل و بزدل و ویژه‌خوار، با امید کاذب به قانون ویرانگر است که لااقل 20 سال است ملت را مچل و معطلِ گریه و زاری روی گورِ قانونی کرده که مرده‌یِ اراده‌ای در آن نیست... تا فقط ککِ اهل بیتِ ایشان و معمارشان نگزد!
برایش نوشتم:
خشت اول چون نهاد معمار کج... تا ثریا می‌رود دیوار کج!
عزیز مولا! مشکل اصلی از همین قانونِ بَدَوی و عصرحجری است که ملت را زیر عبایِ یک پرده‌دار خفت و لاجان کرده! بر مبنای همین استدلال از روز اول بهتر بود به‌جایِ کین‌ورزی و بالارفتن از دیوارِ این و آن زیر چشمان بصیرِ معمار کبیر و تائید و تکبیر و فحاشی و سیلی به صورتِ هر غیرخودی و شعار مرگ و دشمن‌تراشیِ زبانی و عملی بر اساس تقسیم ملتی واحد به گزمه‌های خودی و ملتِ مستقل و عقیمِ غیرخودی، ادبیات دیپلماسی و شکایت به دیوانِ لاهه باب می‌شد و احترام به حریم خصوصی و باور هر ایرانی به اعتبار حق تابعیت و اولویتِ #حق_آب_و_گل_طبیعی_و_اولیه بر#حق_ایدئولوژی_حصولی_و_ثانویه ، نهادینه می‌شد! که بدونِ تضمینِ قانونیِ حقوقِ اولی، حقِ دومی مقدور و ممکن نیست! خطایِ ویرانگرِ بنیادی این است!
.
3) آقای #خاتمی!
آیا بدونِ احقاق حق اولی، حق دومی مقدور است؟ که از ملت ساده دل به لقلقه‌ی زبانی غیرپاسخگو دل می‌ربایی و کورکورانه و دیمی و بر اساس مکانیسم راستی آزمایی غیرعلمی و غیرتشکیلاتی، با تکیه بر مکانیسم اعتماد سنتی و هیئتی به تار سیبیل دایی جان و قسم حضرتعباس خانعمو، از مردمی که ایشان را لایق دموکراسی نمی‌دانی، علیه منافع خودشان، به بیعت با سلطه‌یِ سلطانِ قدر قدرتِ قانونی ترغیب می‌کنی؟! و بدون در دست داشتن مکانیسم راستی آزمایی و لایِ در باغ سبزِ گفتگوی تمدنت، معنایِ مردمسالاری را تنها تعیینِ یک سالار بر اراده‌ی ملی حقنه می‌کنی! آیا چنین تقلبی با اعتمادِ ملت شرافمندانه است؟ چرا به #تکرار عذر شرعی این چپاول ملی، از این قانونِ استثماری #توبه نمی‌کنی؟ چرا جبرانِ مافت نمی‌کنی؟ پس معنای فریب و #خیانت_به_اراده_ملی چیست؟
وقتی ضدیت با اراده‌‌ملی بر بسترِ جهل و وادادن و یا دزدیِ اعتماد ملی، قانونی شد، محصولِ نفرت‌پراکنی و دشمن‌تراشی و گروگانگیری و گروگانفروشی و تهدید و رجزخوانی و تطمیع و رشوه و نفوذ و#آتش_به_اختیاری به ظنّ خود در حضور قانون و مراتب قانونی، می‌شود همین شاخص ولایتمداری و کین‌ورزی بغض و کین و اخم و اشداء مع الکفار به توهم خویش و زورگیری عقیدتی و نفرت‌پراکنی علیه هر غیرخودی در داخل و خارج.
ببه این ترتیب قانونی، وقتی پیش‌نماز چنین کند، از اقتداءکنندگان چه توقعی است؟...که کین‌ورزی و خشونت، متکی به اعمالِ قدرت مطلقه‌ی قانونی است و... از کوزه همان برون تراود که دراوست!
در توسعه و نهادینه شدن هر فرهنگی، باید به مبانیِ قدرت قانونی نظر افکند!
خانه از پای بستِ قانون ویران است!... و خواجه در بند نقش لبخند و شال و پرچم سبز و بادکنکِ بنفش است!
دست پیش گرفتن هم شده از ابزار جنگ نرم با ملتِ غیرخودی؟...رو که نیست! سنگ پای قزوین است!
ظاهرا خجالت و شرم و حیا برای درنده‌گان دریده‌خویِ قانونی همچون تکلیفِ قانونیِ هفت سعید انقلابی، شرعا از ضعفِ نفس و از سیئات است!
آدرس را درست نشان دهید، ای چاه‌نمایان اصلاح‌طلب و شریکانِ دزد و رفیقان غافله!
جای کارفرما (ملت)، و پیمانکار(حکومت) در قانون اساسی عوض شده و مقصد این قطار قانونی، جنگ جنگ تا دیار قدس است! و بدون تغییر قانون اساسی به نفع حضور ملت مستقل، هیچ امیدی به گزمه‌هایِ ملتزم به اختیارات ناشی از سرنوشت‌نویسیِ تک‌نفره برای یک ملت بر اساس بند یک اصل 110 توسط قادرِ مطلقه به مقصدِ محتومِ صدور انقلاب نیست!
یغماشده‌ی محتضر:
خیام ابراهیمی
16 آذر 1396
تصویر: خرمشهر بر دریای نفت، 35 سال پس از آزادی 

کانکس، نه چادر! لبنان، نه ایران


#کانکس
 نه چادر؛ لبنان نه ایران
سرنوشت یعنی: اختیارِ ویرگولی در پس و در پیشِ یک "نه"!
از غــار کهف و حرا
لختی تامل کن ای توفانِ بلا!
تا غـــارِ پرلاشز و... سوله‌یِ کهریزک و گودالِ کربلا
تا کوره‌های آدمسازی و خیمه‌ها و چادرهایِ سیاه...تا امید به خیالِ یک "کانکس"
از پا افتاده‌ام اکنون... همچو عقربَکِ ثانیه‌شماری که خشکش زده... زنگ زده
در تعلیقِ زلزله‌های این دورِ گردان
و افتاده‌ام همچون اَجَـلِ معلّق
به دیسِ افطارِ دزدانِ ساعتِ رولکس
کانکس‌اَت کجاست زِ عبرتِ جنگِ زلزله با قربانیانِ رودبار و بم و بوئین‌زهرا؟... یا زهرا!
ای سیمولیشنِ بازیِ هیتلر و نازی در جنگ‌های نیابتی
و معرفت به جنونِ سلاطینِ انتحاری_محاربتی
و جهادِ سازندگیِ مینا در میادین مینِ اقتصاد و سیاستِ مقاربتی
و واگن‌هایِ پر از لاشه‌هایِ ارزانِ مقاومتی
میان اُمّ الکتاب‌ها و تابلوهای نقاشیِ گرانِ آدولفِ شاعر بر سرنوشت انس و جن
میان سنگرها... تپه تپه... هراس و تهدید و دلهره
در آمبولانسِ سرگذشتِ واگنِ سرنوشت فولکس!
آه ای کانکس‌های پر از ساعتِ رولکس!
افتاده‌ام اکنون میانِ سفره‌ی خونینِ نفت و دریوزگی در آستانِ حیوانی
دریده و تشنه و سوخته و بی‌پناه در لابراتوار ربانی
به‌سانِ مرغِ پرکنده‌یِ امید در آبجوشِ هوس‌های راهبانِ روحانی
که بخارش... در آسمانِ آبیِ ولایتِ علیا به معراج می‌رود
و از ابرهایِ عرش اعلی می‌بارد در چاله‌میدانِ ولایتِ سفلا.
پرهای سپیدِ دلم میانِ بالشِ خواب‌هایِ زردِ قناری‌هایِ سربریده
"بنفش" می‌شود در شکـوهِ و سیاهیِ سوادِ گنبد مطلایِ مرقدِ مطهرِ پیشوایی
آلوده نکن چشمانِ اشکبار را به خاکِ دستِ فراریان به غار
درونِ کنامِ روبهانِ ده شاهی و دوزار، روایتِ مطربِ تکرار
میانِ هِــزار هَـزارِ خونینِ نغمه‌خوان، لابلایِ زوزه‌‌های باد و آوار
چه می‌کنی اِی معمار شیران و یلانِ باربردار در این کارزار؟
هــــان... ای سردارِ همیشه بیدار و در نخِ آبروی بر باد رفته‌ی کاترینا بلوم...
هـــان... اِی سرت لایِ اصولِ قانونِ لحافِ پـرِ قویِ خدایگانِ خود را ارضاء
چه می‌کنی ای ناخدایِ دریای خون در سکونِ این تالاب؟
گر مرده‌خوار شده‌اند رمه‌ها و گر بی‌قرار و بی‌خواب‌
همه از زوالِ عقلِ خوکِ پیر غیرپاسخگوست در شادیِ مرداب
با تو کشتی نمی‌گیرم به دو پولِ خولی که مزدورِ غولِ چراغ جادوست
در لجن...در عفن... چه امیدی است به سیاه‌بازانِ بهشتِ عدن؟!
وقتی میان خرابه‌هایِ زمین‌لرزه می‌لرزند دخترکانِ سه ساله
نه در آغـــوشِ گرم و خونینِ قمه بر فرقِ هیئتِ آوازه خوان
که در آغوشِ سردِ مرده‌ی پدران
و می‌لرزانند زمین و زمان را
نه به هیبتِ کوبشِ طبل‌ها زیر علم و کتل و چای و زعفران
که میانِ دو لبِ بریده‌یِ مادران
ذکرِ رحمان و رحیم را... زیرِ بارانِ اسیدی
که خیس‌تر می‌کند خونِ بکرِ شتک‌زده به پوتینِ معاندان به حرم یار و حریم را!
و سوزشِ زخم تکلیف را در اعماقِ خوابی گران کابوس می‌کند...
همواره این رهگذران برای در راه‌مانده‌گان امیدی نبوده‌اند!
ای همه خود بخند و خود بگو و به سرِ سرخودان ببند چفیه و دستارِ کریم را
اِبنِ‌سَـبیــلِ این ویرانه کیست که چشمانش خیره مانده به سایه‌ها؟
به کرم‌ها... به سوسک‌ها،... به موش‌هایِ کـورِ میانِ جنازه‌ها...در جستجویِ دندان‌هایِ نیش و آسیابِ طلا...
میانِ غریقانِ حادثه در خلیجِ همیشه طلاییِ خلا
گـاه که "در راه مانده‌گان" برای رهگذرانی که خسته‌اند از لولیدن، امیدِ رهروی‌اَند
وقتی از کینِ کوران کرمانعلیخانِ نژند گمراهند
و راه نمی‌برند به خط مقدم مهرورزان مرزِ مهران!
آنان‌که به غــار کهف و حرا و پرلاشز پنـاه برده‌اند از گریز
از دستِ پیش و پشت‌پایِ پَسِ رَجّاله‌ها...
به چشمکِ ستاره‌ها و آیه‌های اثیریِ کاغذِ کاهی اسیر در شیرازه‌ها
"ففرو الی الله" کرده‌اند آیا؟...
و یا گریخته‌اند از شغال و گرگ و کفتار و ناس و نسناس و... شرّ وسواسِ خنّاس؟
چه می‌دانی از حکمتِ شش و بشِ نردبازان نرینه‌ در بختِ این تاس؟
دانم اما که روزی گرفته‌اند دستی درونِ غاری و کنونند "بریده دست‌وپا"
به خنجرِ تنها دستِ کجِ ساحرانِ فرعون‌شاه
آبِ بارانِ اسیدی خزیده بر بسترِ چادرهای سیاه...
سردت آیا نیست ای شمایلت در قابِ ماه؟
بصیرت‌اَت کجاست ای مدعیِ تباه... میان این‌همه آه؟
آواره‌گان را کانکسِ کعبه‌ بود امنیت و ایمنی؟
رَقّـه و بَصره‌اَت کجاست؟ که امنیتِ کانکسِ ایمن، ایمــانِ بچه‌هاست!
نفرت‌پراکنی و کینه با غریبه‌ها نه از سیه‌کاریِ ماست
که از ذاتِ قانونِ سیاه‌بازِ حق و باطل است و
زِ دندانِ امر و نهیِ تیزِ سگ‌هایِ هار و خندان پیداست
با من از نفرتِ پنهانِ دست‌وپا بریده‌ها مگو
اِی عابدِ شش‌هزارساله در اعتبارِ برندِ سگ‌پروری، اِی عدو!
آن جعبه‌یِ دربسته را بگشای... تا ببینم درونِ آن گه است یا گوهری؟
چه تنها خورده‌ای و می‌خوری حیات را پوست نکنده... زنده زنده
با چنگ و دندانِ سگانِ مرده‌یاب
بعد از مرگِ موری بی‌سواد لایِ نانِ خشکیده... لای کتابِ زنده به گور
گـور به گـور کرده‌ای صداقتِ هدایتِ زنده را و...
چنان شادخواری همچو موریانه‌ها در کفن... به اشتها
که ویرانه شد این تن و وطن و این من و این ما
که همچو گورخوابان و مرده‌گانیم
سگی بگذار و مـــا هم مردمانیم.
اینک اما، لختی تامل کن و... در لجن بمان!
کشتی نمی‌گیرم... دل قوی دار و نترس و با من بخوان:
به کجا چنین شتابان؟... به کجا چنین شتابان؟!...
خیام ابراهیمی
5 آذر 1396

عارفی که زبان باز کرد


عارفی که زبان باز کرد!
حکایتِ ادبیات عرفانِ جنگلی که سقفش به بلندای دار و درخته، در مزرعه‌یِ حیوانات شنیدنیه!
و دیدنیه وقتی‌که در دوری باطل، مرغ مجلس عروسی و عزایِ بادنجان دور قاب چین‌های ولایتِ چپ و راستِ یأجوج و مأجوج، هی واسه خودش بال بال می‌زنه و اسمشو می‌ذاره" "امید به پرواز".
هر چند مبانیِ مناسبات حقوقی در طبیعتِ وحشی حیوانات جنگلی و صحرایی و کلونی‌های قبیله‌ای، از قبیل انتخاب پادشاه جنگل و رئیس قبیله و گزمه‌ها و روابط عمومی و مبادلات اجتماعی، قابل قیاس با جامعه‌ی مدنی و انسانی نیست؛ اما تمام کلیشه‌های خشنِ اِعمالِ قدرتِ بَدَوی، از جمله ویژه‌خواری و خونخواری و گوشتخواریِ گرگ و شغال و کفتار برای دریدن بره‌های گیاه‌خوار مزرعه دراون پوستین‌های دروغین دیده میشه!
اونجا هم عرفا و علمای جنگل وقتی گرگ زوزه می‌کشه، گاه زبانشون برای مدتها بند میاد و جز گدایی و دریوزگی و قربانی کردنِ بره‌ها بواسطه‌ی موش‌ها و خوکها و به هر قیمت و به پایِ گزمه‌های پادشاه جنگل، واقعیتی نمیشناسن! پس اسمِ "پااندازی برای بهای دو ژتون مصلحت" رو میذارن "واقع گرایی"!
این شب‌ها یکی از عرفای برزخی بین مرز جنگل و مزرعه، پس از مدت‌ها لال‌مردن، بعد از مدت‌ها خوردنِ تخم کفتر تازه و تخم فریزریِ قناریِ قبلا کباب‌شده، بالاخره زبانش باز شد:
"از حالا باید، با حمایت از روحِ بنفش به فکر انتخابات مجلس حیوانات سال بعد باشیم" 
:(
تکلمه: باشه عزیزِ دلِ یوزِ پف کرده! تو راست می‌گی! از کوزه همان برون تراود که در اوست! وای به حال پامنبری‌هایِ گدا گشنه‌یِ ژن مرغوب شما، حضرت عارف العرفا!
حرف نمی‌زنه نمی‌زنه، وقتی هم روزه‌شو می‌شکنه حرفاش جز تَکـرارِ بی جربزگی واقعگرایانه‌یِ پشت کوه دماوند نیست که اونم به دردِ تداوم جاده صاف‌کنی در راه سیاستهای کلی تک نفره برای تجاوز به مزرعه‌های اجنبی از شرق تا دیار غرب می‌خوره و بس. به جای ابراز ندامت از گذشته‌ی حرامخواری و رفاقت با دزد و شراکت با غافله و جبران مافات، باز هم پررو پررو از حالا به فکر بیعت با نظام جنگله، تا ویژه‌خواری خیار سبز و بادنجان بنفش ولایتِ علیای خودی‌های قانونِ جنگل، بر ضد غیرخودی‌های عقیمِ ولایتِ سفلای قانونِ مزرعه، تضمین بشه!
پس تکلیف قانون این قطار چی میشه که مقصدش جنگ و تصرف سرزمینهای دیگه‌ست! و شما نهایتش تدارکاتچی و لوکوموتیوران همون قطاری که بره‌ها توی قسمت بارش بیشتر از ذخیره‌ی گوشت قربانی برای فتح جهان غیرخودی نیستند.
با این درایت و تدبیر و بصیرت برای تثبیت جنگ و خونریزی به مقصد فتح الفتوح انقلابی، چه کسی باید قانونِ سوزنبان رو عوض کنه؟
لابد بره تودلی‌های بره‌هایِ قانونا عقیم!
خیام ابراهیمی
3 آذر 1396

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...