#بانوی_شرقی!
در ساعتی که کش آمده در شب و روزهای پیوسته...
دلش کوک نمیشود
اینجا ساعتی است
که در دل خود
دیگر شتاب گامهای ثانیهشمار را نمیشمارد
که چگونه از روی جنازهی دقایق و ساعتها
بیاعتناء دور میشوند و نزدیک...
و باز رَد میشوند
و هی رَد میشوند
تا آخرین توان...
هر ساعتی نیازمند یک دیوار و
دو چشم و
لااقل یک مچ است.
و انگشتانی که آن را کوک کند!
...
انگشتانی در یک دستِ پر،
دستی در بدنِ یک جاندار
جانی روی دو پای همراه
که با یک قرارداد
مغبون و از هم جدا نشده باشند ...
دو پا... یکی بر زمین و
یکی در آسمان...
*روزِ
بالارفتن از #دیوار_سفارت رابطه
با یک دست و دو پا
و #تحریم سال
و ماه و هفته...
شب و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه...
از این دَمِ نقدِ نیامده
تا آن بازدمِ به نسیه رفته...
این هم داستانِ تاریخیِ آخرِ هر هفته...
که به هم بافته و پیوسته...
گیسوان رها و آزاد هر شهرزاد قصهگو را
در زهدانِ #بانوی_شرقی ...
آه ای کنیزِ آزاده...
ای #آزادی ...!
خیام
ابراهیمی
13آبان1400
No comments:
Post a Comment