پز و پوزه از پوزیسیون تا اپوزیسیون
ناتوان و مانع از وحدتِ این تکثر صنعتیاند
و برای تصرف این حق مشترک بین هویج و چماق، فرافکنانه منتظر معجزهی وحدتی ناممکن
و تصادفی و ایدئولوژیک توسط بردگانی ناگزیر و پراکنده و غیرتشکیلاتی، گرد تعلقات
خویشند! علاقهمند، نه! بلکه عاشقِ شرکت تجاری با مسئولیت محدود به رهبری خویش و
منزجر از سهامداری تمام شریکان آب و خاک مشترک در شرکت سهامی عامند!
فرماندهانِ دریوزه را میان پرچمداران،
بگذار دم کوزه و آبش را بخور!
که تا کارگرانِ سرمایه، همچو
"خوشهچینانی تشنه" در سرابِ تولیدات کارخانههای کارفرمایند، نهایتا
پیمانکاری برای در شیشه کردنِ خونِ شریکانِ قانونا مغبون و عقیم و بیکارند!
این پاره پاره شدن حرفهای، ریشه در
ذوق سرمدی دلالان قدرت به یکپارچگی چکشی و وحدت زورگیرانه پس از کثرت دارد. این
یعنی: شوق اربابی و ناخدایی در بیگبنگِ مستمرِ رعایایِ آریایی. گیریم با ائتلاف و
کنسرسیومِ چند الههی پیمانکاری در پوستین وحدت، که در راه وحدتِ بندگان، چاهنمایی
است!
اینکه مبارز در این نزاع سنتی برای
سلطه بر سرنوشت، در تمام عمر مبارزاتی خود، از خانه تا کارخانه تا بتخانه، شبیهِ
قادر مطلقهای شده تا هر سوژهای را در چشمبرهمزدنی چون پیکان 46 اوراق کند تا
مگر با دستمزد جورچینی بتواند بنزی جور کند و هرگز نداند که چرا هر بار که جعبه
فیوز یک شورلت امریکایی را اوراق میکند یک مشت سیم و فیوز و پیچ و مهره اضافه میآورد،
تا وقتی علتش را بپرسی بگوید: "مهم نیست! مهم این است که موتور این اتول
امریکایی هنوز کار میکند و این قطعه از کارخانه اضافه بوده!" و عنایت نکند
که: مشکل در نارنجک "تضاد منافع" میان نارنج خوش آب و رنگ و خوشبوی
عدالت اجتماعی بوده و همواره ریموت کنترل در دست مالکِ "کارفرمای
کارخانه" بوده و از اول به این فیلسوفک شرقی نگفته: بنای جاودانگی راز گل سرخ
در "هم افزایی ارگانیک" بوده که کارگران جهان غافل از آنند که در کورس
سرعت برای حذف رقیب، ایشان گاه قاتل میشوند و گاه مقتول؛ و در این زد و خورد
استراتژیک و در آوردگاهی نابرابر و سیستماتیک، آنکه همواره بازنده و پریشان است
همان رعیت و پرولتری است که هرگز سهامداری برابر در یک شرکت سهامی عام نبوده؛ چون
این شرکت از ابتدا "خاص" بوده و "سالکِ بازیچه" نهایتا دلالی
است در خرس وسطِ ماوراییِ مالکی میان میراثخواران مارکس و عمو سام؛ و اینکه شیخ
در همیشهی تاریخ با چراغ همی گشته گرد شهر و انسانی نیافته، به این علت بنیادی
است که انسان همواره در سازوکار ارباب و رعیتی، پیچ و مهرههای آدمکی بوده، نه
تصمیمسازِ سرنوشتی مختار برای تولید ارزش افزودهی همزیستی مسالمتآمیز و همافزایی
و مهرورزی! پس بصورت تاریخی در جبر جغرافیا میان قلعههای طبیعی و صنعتی، منتقمی
مهرطلب و ویرانگری دریوزه و دلالِ محبت شده! آن هم در پی نوالهای و ذرهای قدرت
از دست ارباب... و ادبیات ارباب قلعهها همواره بر تنازعی #سلبی_حذفی، مبتنی بر #تضاد_منافع
استوار بوده، نه ادبیات #ایجابی_جذبی و #هم_افزایی بر اساس #منافع_مشترک.
پس: در دور باطل این بازی جنگیِ سنتی،
امنیت و صلحِ خانه از پای بست ویران است و مشکل در خشت کجِ ماهوی در تعادل
اجتماعیات است. پس این پازل هرگز پس از تجزیه به ترکیبی زیبا و زیبنده، مرتب و
پایدار نخواهد شد و با تلنگری فرو خواهد ریخت و او باید باز بقایای خود را از زیر
آوارها با اشک و آه بیرون کشد و باز روز از نو و روزی از نو.
و راز اینکه: "تجزیهاش خوب است،
اما مرده شور ترکیبش را ببرد" همین است!
بنابراین از اینکه در دوغ و دوشابی
میان آب گل آلود و در تنازع بقائی میان صاحبان قدرت، هرگز نتواند تمایزی بین سردار
و سر بالای دار قائل شود و اینکه درنیابد که "ماهی تازه همواره صید صیادی در
بیرون از گودی نابرابر است" زیاد نباید بر او خرده گرفت! چون بنای مبارزاتِ
دانشمند واقعگرا در سیاست، همواره بر مستنداتی مخدوش و محدود و جعلی است و حقیقت و
اصل سند در پشتپردهی جهل، هرگز نزد او نیست!
زیرا: خشت اول پارادوکسِ تفرقه را، چون
نهاد معمار کج.. عملههای استعمار و استثمار، تا ثریا از دیوار کج و بر تلی از
جنازهی شهروندان عقیم، بالا میروند!
این است راز ویرانی #ایران تا #ایرانستان!
خیام ابراهیمی
7 بهمن 1398
No comments:
Post a Comment