نشد!
در گنگیِ تک افتاده بین تنهایِ زخمی
حروفِ الفبا
نشد که با واژهها جملهای بسازی.
نشد!
و این "مردمک"
در کورسِ بینوایی چشمخانهها
دانه ماند و نخواند
طعمِ مَلچ مُلوچِ میوه را،
کمی چرخید و کوچیــــــــد لوچ و
آخر نترکید و ندرید
در غمِ همه، قمه را.
...
نه اینکه ندیـــد و نچشاند؛
نماند در خانه و نچرخاند
در غمِ همه، قمه را.
...
نه اینکه نچشید...
بلکه ندراند پلکِ رمه را
در غمِ همه، قمه را.
...
نشد که نشد!
تنها نقطه مـــــاند زیر الفِ آدمکِ
این مردمکان و
سریـد و لمیــــد رویِ ب
در خوابِ یـایِ آخرمان
بینِ این و آن.
امـــا نشد...
نشد که سایهسارِ یکی دار شود
کنارِ سجدهی هزار میم، چو میوهای
سربهدار شود!
و نشد که دریدهپوست، بشکند فاصله را و
خار شود!
شکسته شد، امـــا
نشد که میوهای بر سرِ دار شود... نشد!
خیام ابراهیمی
9 اسفند 98
No comments:
Post a Comment