Monday, June 7, 2021

سندروم ژن بیقرار از خودکشی تا دیگرکشی

سندروم ژن بیقرار برای حذف سوژه از خودکشی تا دیگرکشی


قطارِ راهزنانِ قانونی روی دو ریل ثابت چپ و راست، یک لکوموتیوران می‌خواهد که هستی و نیستی و خون مردم را بین دیارقدس تا یوهان و ونزوئلا تقسیم کند، مردم در رقابتِ پیمانکارانِ خونکشی و خونرسانی از بردگان، این وسط چه کاره‌اند؟ براستی چه کاسبان و سلبریتی‌هایی برای این قطار جنایی، از محلِ خونِ خود، اعتبار و بلیط می‌خرند؟

از جمهوری بردگان نرسالار تا مردمسواری دیمیِ قاضیان خرسوار و هیئتیان جناح چپ و راست ویژه‌خوار در سازوکارِ "خدا.شاه.میهن تبدار" تا قطار انقلابی صدور منابع طبیعی و نفت و خون مردم به دیار قدس و یا هر لاله‌زار شهیدپرور در سازوکار "خدا.قاضی.قاضیِ چاروادار"، یعنی: ملت برزخی ایران، در برزخ دوران گذار از سنت به مدرنیته، به خاطرِ سلطه‌یِ قانون اربابان بومی و جهانی بر رعایا، هنوز پیاده است، نه سوار.

گفت:
آشنایی می‌گفت،
دوستی برایم تعریف ‌کرد
:
از چگونگی و حکمت خودکشی پدربزرگش در سفید رود پس از انقلاب سفید شاه و مردم! که چرا وقتی ناگهان و به کرات اعتبار دیروزت از خانه تا اجتماع فرو می‌ریزد و تو در یک بن بست فراتر از توانت، دیگر نمی‌توانی پاسخگوی تعهدات خود به خود و خانواده و دیگران باشی، خود را می‌کشی!... وقتی تمام درها بسته می‌شود و غرور انسانی‌ات با ضرباتی پی در پی کاردآجین و اتمیزه میشود ... چرا یک قابلمه می‌خری تا خدمتکار ساختمان جدید خیال کند می‌خواهی برای خودت غذا بپزی و شیر گاز اصلی آپارتمانت را وصل کند تا تو در آشپزخانه بروی شرابی برای خود بریزی... مست شوی... درزها را با پنبه ببندی... شیر گاز فرعی را باز کنی و کم کم در خواب محو شوی و دیگر برنخیزی...
دیگرکشی می‌تواند آمیزه‌ای از خودکشی با اعمال اراده بر اختیار عقیم و زور زورگیر باشد! مثلِ اختیارِ نوشیدن جامِ شوکران توسط سقراط... و یا می‌تواند با 37 ضربه‌ی قمه بر دهان و حلقوم
#فریدون_فراخزاد باشد و یا کاردآجین کردن دو کبوتر عاشق مام میهن همچون پروانه اسکندری(فروهر) و داریوش فروهر.
.
توسعه‌ی روش‌های دیگرکشی از زمان #سقراط تا دوران "کیم.جونگ.اون
"
گفت: دوستِ آشنایم پیش از آنکه کل ماجرا را در باب خودکشی پدربزرگش تعریف کند، افزوده بود:
تنظیم پیچ رگلاژ اختیار و اراده‌ی رعایا توسط اربابان دوران گذار، اگر در مناسباتِ مدنی بین دو شهروند خدمتگزار تنظیم نشود: نتیجه میشود شعبان بی‌مخِ تبدار و بیماری زنجیری همچون سعید قاسمی چاروادار
.
و متاسفانه همواره در طول تاریخ، از کنترل منطقی و تنظیم تدریجی این پیچ رگلاژ بصورت علمی، غفلت شده... و از ممدعلیشاه و شیخ فضل‌الله‌زورگیر، تا رضاشاه و مدرس و تا محمدرضاشاه و کاشانی و امام خمینیِ حامی دخترکان شیرخواره و شهید سعید امامی موسادزاده، کشته‌ها داده... اما چرا هر چه پیش‌تر میرویم دوز خودکشی در خون انسان‌ها نسبت به دوز دیگرکشی در خون جانورها بیشتر می‌شود و روش‌ها خشونت‌بارتر؟ مثلا از غیرخودکشی شیخ فضل‌الله‌کوری با صدور حکم مهدورالدمی و اعدام برای مشروطه‌خواهان تا بالای دار کردنش توسط سایر مشروطه خواهان و فرزندش، در میدان توپخانه... و یا به توپ بستن شوهرعمه توسط رهبر کره شمالی بدلیل یک اخم و خنده‌ی ناموقع
...

و یا دیگرکشی با آمپول هوا توسط #پزشک_احمدی در زندان قصر رضاشاه به رگ سردار اسعد و محمد فرخی یزدی و تیمورتاش و ... کجا؟... تا اعدام خود پزشک احمدی، همان مامور معذور پدر، توسط دادگاه مردمی پسر ... تا ... تا... 37 ضربه چاقو در دهانِ #فریدون_فرخزاد... کجا؟ 37 ضربه‌ی تیز چاقو در دهان یک شاعر و ترانه‌خوانِ زیاده‌گو... یک دکترای علم سیاست... توسط یکِ لمپنِ مامورِ مسئولِ امر سیاست.. که میهمان چاقو را از هندوانه‌ی پذیرایی در خانه‌ی میزبان بیرون آورده و کرده توی دهان میزبان...

آن یکی یعنی پزشک احمدی به روش سنتی و لطیف با آمپولِ #هوا شاعری چون فرخی یزدی را خلاص کرد... و این عمله‌ی سیاست و لمپن مدرن، شاعری دیگر را که دکتر سیاست بود با وحشیانه‌ترین و سمبولیک‌ترین روش... یعنی: 37 بار قمه را در فرو کند در دهان و حلقش ... تا عبرتی شود برای سایر شریکان...
و یا: خودکشی #صادق_هدایت پس از مستی و بیخودی از شراب و تنفس گاز نرم آشپزخانه در خواب کجا؟... و خفه‌کردن خودی که هنوز شهروندی‌اش به رسیمت شناخته نشده در بیداری و در آب
...
یعنی: قلپ قلپ آب خوردن و ورودش از بینی و از راه تنفس به ریه و به شش... احساس فشار و جان کندنی آگاهانه و دست و پا زدن میان امواج... و دیگر هیچ
...
و یا سوزاندن خود با اعمال شاقه در آتش... چه برای گریختن از فشار زندگی و چه برای اعتراض به جانیانِ قدرت سیاسی... کجا؟
.
خودکشی برای دیگر کشی، بین بهشت و جهنم
البته در این میانه، عملیات انتحاری(خودکشی برای دیگرکشی)، سری از سرها سواست
.
در واقع یک تیر است و دو نشان
.

یک نشان در بهشت و یک نشان در جهنم.

کاری نداریم که گروهک طالبان، آن فدایی انتحاری را چیزخورش کرده تا عوامل مدرنیته را در افغانستان به درک واصل کند؟... و یا گروهک القاعده، انتحاریون را درون هواپیما هدایت کرده تا شیرجه روند به برجهای دوقلوی امریکایی در 11 سپتامبر... تا اول خود بمیرند و سپس دیگران...
و یا برعکس: اول دیگران را بکشند و بعد به مرگ خود رضایت دهند
...
مثل شهید حاج قاسم که به دختر حنیه بگوید من به مقتل خود میروم و یک روز بعد، احیانان طبق توافق و تغییر استراتژی برای بقاء، بدستور دانلد ترامپ منفجر شود
!
یعنی یکی بمیرد تا دیگری زنده بماند!

این یعنی مرگ برای حیات... و حیات برای مرگ
.
.
من؟ یا جن؟
البته که عنصر اصلی مرگ و زندگی، عناصری چون نور و هوا و آب و خاک و یحتمل چیزهای دیگرند... و هنوز معلوم نیست آن چیز دیگر چیست که یکی را به دیگرکشی وامیدارد و دیگری را به خودکشی؟ آیا آن چیز، تغییر مناسبات قدرت در جبر جغرافیایی تاریخی است؟ و آیا به همین دلیل است که در دوران گذار از سنت به مدرنیته، نرخ خودکشی و دیگرکشی و شکل و روشهای آن متحول شده است؟ و یا نه... کار کار جن بوداده است؟
.
خاک گور و گهواره در یک مستراح
توی عکس وقتی به توالت فرنگی طلا و مدرن قصر ترامپ در پنت هاوسی در برج خودش نگاه می‌کردم، یکهو یاد آن سنگ مستراح سنتی عصرِ قجری و رضاشاهی افتادم که عمق استراتژیکش از قاعده تا سوراخ، یک متر می‌شد! فهمیدم که همسر بیل گیتس حق دارد که از او جدا شود و ثروتشان را نصف کنند! هر چند بانکداران ملکه و عموسام، سرچشمه‌ی این ثروت را، بیشتر در نبوغ نرینه‌ای چون
#بیل_گیتس سرمایه‌گذاری کرده باشند!
و هر چند بیل گیتس کارش از مایکروسافت به شراکت در کارخانه‌ی توالت سازی در چین کشیده باشد و وسط همین پاندمی
#کرونا در ماههای گذشته یک بازدید از خط تولید در #چین (والی جدید ولایت ایران) هم کرده باشد! یک والی جدید که حکم حکومتی‌اش این است: مفاد مبایعه‌نامه را برای رعایایت نخوان ای رعیت(ارباب رعایای ایران).
.
جماعتِ اتمیزه، از رُم تا قُم
:
نهایتا اینکه هرچند روزگاری تمام راهها به رم ختم می‌شد اما شهر قم اثبات کرد که میتواند آغاز یک راه نوین در راه اتمیزه کردن جهان باشد تا باز هم تمام لقمه‌ها به یک سوراخ ختم شود: چه سیمانی و چه مطلا... چرا که هر دو از خاکند. ما از وراءخاکیم و به ماتحتِ خاک بازمی‌گردیم.
.
استحاله‌ی روایات
:
می‌گفت
:
آشنایی می‌گفت،
دوستی برایم تعریف ‌کرد
:
پس از همه‌پرسی #انقلاب_سفید_شاه و مردم، در 6 بهمن 1341، و در سالهای پس از ملغی شدن نظام ارباب و رعیتی، وقتی شاه بدون خونریزی، املاک اربابان بومی را خرید و بین روستاییان و کشاورزان تقسیم کرد، و وقتی به شوراها در انجمنهای ایالتی و ولایتی نقش تصمیم سازی داد و قدرت اربابان را فشل کرد... وقتی کارگران را در سود کارخانه‌ها سهیم کرد... وقتی به زنان حق انسانی و رأی داد... وقتی از نیروی سربازان در 3 سپاه دانش و بهداشت و ترویج و آبادانی در روستاها بهره برد تا سربازان مام میهن تنها در بصیرت شلیک و حذف دشمن نباشند... و وقتی فهمیده بود که اصلاحات فرهنگی و مدنی نیازمند تحولات قدرت در ساختار سنتی ارباب و برده و سلطان و بنده است... و این تحولات بنیادی و انسانی نیازمند عزم قاطع یک سلطان قدرقدرت انسانمدار است!... اما تنها فکر نکرده بود که این جسم و جان مالباخته و تجاوزشده و معتاد و معلول هزاران ساله در کالبد فرزندان مام میهن، نیازمند
#هدایت_نرم بسوی پاکیها و بالندگی و هم افزایی(و نه مثل نظام ملاها قربانی کردن یک مخالف غیرمؤمن به ارباب و غیرخودی) در تمرین علمی و عملی و آموزش و پرورش راستین، طبق دستورالعمل در یک باشگاه میهنی برای تاثیر در نظام تصمیم سازی است! این یعنی بتدریج کسب لیاقت برای دخالت شهروندان در سیاست... اما از چنین رویکردی غفلت شد و همین غفلت آغاز بروز مصیبتی دیگر در پروسه ی گذار از سنت به مدرنیته شد...! اربابان پول‌ها را برداشتند و رفتند بازار و کنار بازاریان سنتی یا شدند تجاری سرمایه‌دار و یا کارخانه دار... و بخشی هم مشغول به دلالی و خرید و فروش املاک و ساخت و ساز و بساز و بفروش و باز هم در تدبیر رانت و مایه‌دار... مایه‌دارانی بین فقر شهروندان تازه به دوران رسیده‌ی نیازمند مظاهر مدرنیته و اخذ وام از بانک و اعتبار و ورود صنایع مدرن... البته که تشکیل تعاونیهای کشاورزی هم جزو انقلاب سفید شاه بود تا بتواند کشاورزان نوپا(رعایای دیروزی) را به حرکت وادارد... اما امان از فقدان آن شورای تصمیم‌سازی مرکزی برای کنترل توزیع علمی منابع و تولید، در غیاب شهروندان مسئول و دانای ناظر بر سرنوشت از شوراهای بومی محلی، تا شوراهای مرکزی... شاه فکری برای آموزش و پرورش روح پاسخگویی و نظارت میدانی شهروندان دخیل در سرنوشت عمومی نکرد... لذا شکافی بین مسئولین و منصوبین و مردم، حاکم شد... شکافی که تاک و تاکستان را در خود بلعید... مشکل شاه نیت شر نبود...نیتش خیر بود اما با دانش ناکافی...و این اواخر جاه‌طلبی و غروری که هر روز بین او و مسئولین فاسد شکافها را عمیق‌تر میکرد... تا جایی که دیگر به کسی اعتماد نداشت... چون تمام فکرها را کرده بود الی توزیع قدرت تصمیم سازی و نقش مردم بعنوان عامل سلف‌کنترل برای ترمیم بازخوردهای مخل در سیستم توسعه.... پس بارهایی که هر لحظه بر دوش شاه سنگین‌تر میشد در بحرانی‌ترین دوران گذار از سنت به مدرنیته او را در هم شکست... و علی رغم عشق و علاقه و تلاش شبانه روزی برای سرفرازی میهن، دچار غلفتها و خطاهای پی‌درپی شد...

نکته این بود: آستانه‌ی تحمل هیچ قدرت بشری با تمرکز قدرت فرماندهی هنگام کشیدن بار مسئولیت یک ملت تا آسمان نمی‌رسد، تا اینکه خود را سایه‌ی خدا بر زمین بداند!

از این رو، شاه علی رغم تمام اصلاحاتِ چشمگیرش، ناخودآگاه، ملت را رها کرد میان چنگال بچه زرنگ‌هایی که وقتی افسار مردم از دستهایشان بریده شد، اما هنوز خود را دارای ژن برتر می‌دانستند... پس ملایانی که بینوا شده بودند باز سوار شدند روی مالِ بازاری‌ها تا آن را ابتدا حرام و سپس با دریافت خمس و ذکات و سهم امام و هدایا و نذورات و زر، به تزویری موروثی که ربطی به این دوران نداشت، خودسرانه و من‌درآوردی، هر پول بادآورده و دزدی را حلال کنند... و کورس سرعتی افتاد بین بازاریها و وابستگان به قدرت زور حکومتی در دریافت اعتبار از بانکها برای تولید و فروش محصول به مردمی که هرچند روی کاغذ و با تحویل قطعات خردشده‌ی زمینهای اربابی، دیگر رعیت نبودند؛ اما در کورس رقابت با کشاورزی صنعتی دنیای سرمایه، زمینهایشان در حد باغچه بود نه منبع درآمدی ارزنده در امر توسعه... هر چند سهیم در سود کارخانه ها بودند... هر چند پیشرفته تر از بسیاری از.سرزمینها، شهروندانش از مزایای بیمه بهره می‌بردند... هر چند در اعطای حقوق زنان بعنوان انسانهای مسئول در جامعه از تمام همسایه‌گان و بسیاری از کشورهای اروپایی پیشروتر بودند... اما رعایای دیروزی هنوز شهروند مدنی نشده بودند... ملایان و بازاری‌ها و درباری‌ها و امنیتی‌ها و کارخانه‌داران و سرمایه‌داران، کم و بیش با هم کنار آمدند... و باز آن شکاف قدیمی بین مردمی که هنوز احساس شهروندی نمیکردند، و صاحبان زر و زور زمین و آسمان، تشدید شد.
.
گفت
:
آشنایی می‌گفت،
دوستی برایم تعریف ‌کرد
:
روزی پدربزرگش که شناگر ماهری بود، دربازگشت از شهر مدرن تهران، خود را در آب خروشان سفید رود غرق کرد! برایش طناب نجات انداختند و آن را نگرفت! مدتی بعد جنازه‌اش را در ساحل "رستم‌آباد رودبار" یافتند!... رفته بوده تا فرزند کوچکترش را نزد برادر بزرگتر شاغلش در تهران اسکان دهد! تا برای ادامه تحصیل ثبت نام کند... برای فرزند کوچکش یک امید ساخته بوده... لابد درون اتوبوس دلش تاپ و تاپ میکرده که با دست پر برگردد... اما در تهران پاسخ منفی شنیده بوده... اوضاع پسر بزرگش خرابتر از آن بوده که تصور میکرده... به زور میتوانسته یک اتاق اجاره کند تا به همسر و 3 فرزند قد و نیم قدش در حد بخور و نمیر نان و آب و غذا و لباس برساند... آن هم بدون جلوه‌های ویژه‌ی مدرنیته که با افزایش درآمد نفت، داشتنش برای رفت و آمد و مناسباتی عادی در شهر ضروری میشد
...
پس، پدربزرگ دست فرزند کوچکش را گرفته بوده و ناامید و مایوس با غروری شکسته برگشته بوده روستا... و بلافاصله پسرک را با تمام رؤیاهای بزرگِ ساقط شده‌اش، روانه‌ی خانه کرده بود... و سپس توی آب سفید رود پریده بود... و طناب نجاتی را که برایش انداخته‌بودند، نگرفته بود... میان امواج طناب به دستش خورده بود... اما آن را پس زده بود
...
...
می‌گفت: آشنا برایم از دوستش تعرف کرد
:
پدربزرگش در میان عوارض ناشی از شوک ناشی از انقلاب سفید شاه، میان تمایزات و تفاوتها و شکافهای انگیزشی طبقاتی/ژنتیکی و توقعات پیش‌آمده بین شوکِ نیازها و ضرورتهای ناگزیرِ اجتماعی نوین، برای فراهم آوردن حداقل امنیت برای فرزندانش به نسبت توان محدود خود، در دوران پرتلاطم گذار از سنت به مدرنیته، شکسته و ناامید شده بوده... و کسی نبود پس از آن مناسبات جدید، این طفلان نوپای پیر را با آن عادات عرفی پیشین هماهنگ کند... و آن غروری را که یک سوم کاشت گندم را برای آرد کردن نان در تنور خانگی، پیش از #انقلاب_سفید_شاه برای تمام اهل فامیل برابر بوده را، که ناگهان پرت شده بوده توی فضای متنوع مناسبات جدید با محصولاتِ مدرنیته همخوان و هماهنگ کند... شوکی به جامعه وارد شده بود اما جامعه روانشناس و جامعه شناس نداشت... آنهم در یک کورس سرعت برای اثبات لیاقت و زرنگی و ارتقاء و یا شکست اعتبار نزد خانواده... برای ربودن موقعیت‌های دیکته‌ شده‌ی مدرنیته‌ برای زندگی رقیبانی نابرابر در فرصتهایی محدود و نابرابرتر دیگری... ناگهان با همان غرور موروثی، میان بهره‌های هوشی متنوع، پرت شده بوده بین مردمی که استعدادهایشان برای همرنگ شدن و پذیرش هر گونه تحقیری میان دست و پای تازه به دوران رسیده‌ها متفاوت و رنگارنگ بود...

نتوانسته بوده... آن آقای خانه‌ی دیروزی، نتوانسته بوده بهمن سنگین این بار پر از تحقیر را روی پاهای ناتوانش تحمل کند... و خود را کشته...

و اینکه چه بر سر او آمده که این روزها اکبری پیدا می‌شود که می‌تواند فرزند 46 ساله‌ی خود را به روش آمر قتل‌های زنجیره‌ای تکه تکه کند و بکشد، باید گفت: این یعنی توسعه‌ی روش‌های دیگرکشی از زمان #سقراط با جام شوکران، تا دورانِ پیش از جنونِ "کیم.جونگ.اون" با شلیک توپ به جانِ یک رعیتی که هنوز شهروند نشده است!
.
اما پیش از تکه تکه شدن کل تنِ وطنداران، همچو جان و روانشان... در فقدان کارشناسانی که قادر باشند عوارض و زخمهای ناشی از این شوکهای انقلابی را به هستیِ انسانهای اخلاق‌مداری که مناسبات قدیمی جامعه و تاریخ ایشان را برای کورس رقابت تربیت نکرده بود، تیمار کنند
...

نمی‌دانم اگر در آن زمان، سقراط جای صادق هدایت بود، چه می‌کرد؟!

آیا برای اولویت زندگی خود بر فرزندان خود، شبیه #اکبر_خرمدین می‌شد؟ یا نه؟! همچو بابکش می‌شد که به قطعه قطعه شدن گردن نهد؟
و یا توسعه یافته‌تر می‌شد... چیزی شبیه فرقه‌ی کرباسچی و فرخ نگهدار و بهنود و نبوی و داکتر فاطمه حقیقت‌جو میشد... و از الهیه و باستی هیلز لواسان، تا لندن و منتهن و بِوِرلی هیلز ونکور، چون همیشه شریکِ دزدان قانونی می‌شد و رفیقِ قانونِ قاتلان؟
و یا با همین فرمان، آمادگی دارد شبیه "کیم.جونگ.اون" شود که روزی با توپ شوهر عمه‌ی خود را بخاطر یک لبخند و اخم اضافه، پودر کند؟!... تا خودش و فرزندانش روی خون مردم سرسره بازی کنند و دو سه روز بیشتر خوش بچرند
!
شاید هم می‌رفت یکجای امنی دور از چشم همه، خود را پنهان می‌کرد به تنهاخوری و گهگاه یک شعار داغ می‌داد و باز می‌رفت درون سوراخ، تا سروصداها بخوابد، و در این معرکه هر که می‌خواهد نفله شود، زودتر دور از چشمِ وجدانش نفله شود. سگ خور
!
و شاید هم هرزه‌تر از همه، شبیه به فرقه‌ی نایاک و سرمداران مالی اساتید محقق دانشگاه مریلند میشد، تا با مهندسی نظرسنجی‌های حکومتی آمارسازی کند برای القاء مشروعیت عددی بالای 35 درصد در حال و پس از نمایش بالای 50 درصد، توسط نواله‌خورانِ قانون اساسی، به سناتورهای امریکایی، که معلوم نیست در آینده‌ای نزدیک از کدام بیغوله سَردَرآورد؟
بیغوله‌ای که او باشد و جانورانی از جنس خودش
...
امروز سقراط در این بن‌بستِ گرسنگی آزادیخواهان مستقل، بین دو موقعیتِ خودکشی و دیگرکشی نیست، تا از او این پرسش‌ها را بپرسیم... اما تو در آنسوی مرزها آزادی و مستقل
...
نه جام شوکرانی روی میزِ انتخابِ ناگزیرِ توست... نه شیرگازی جای جرعه‌ای شیر در آشپزخانه... نه توپی و نه تانکی و نه قمه‌ای و نه شمشیری برای فرزندکشی و شریک‌کشی... تو آزادی و مستقل
...
تو بس سرسبزی... چرا که ارباب تو، هوایِ کل اهلِ بیت خود را دارد... گیریم از محلِ خون غیرخودیان
...
اینجا اما، دایره‌ی حیاط خلوتِ اربابی که گروگان اربابِ توست، آن‌قدر تنگ است که دایره‌ی حیاتِ سبزِ خودیان بسی خلوت است... از بس که خونِ اکثریتِ شریکانِ غیرخودی را در شیشه به اربابِ تو می‌فروشد، تا تو سرسبز و امن باقی بمانی و پیمانکارانِ بیعت و نواله‌خورانِ زرنگش
...
پدربزرگ، زرنگ نبود مثل
#اکبر_خرمدین... او شبیه #صادق_هدایت بود، با باری بس سنگین... با سندرومِ ژن بی‌قرارِ تاریخی... که بندِ تنبانش از نافِ مغز تا ناف شکم،
مثلِ خلخالی و نگهدار و مسدود بهنود، مثل تمام صادراتیهای وطن فروش، در جنونِ انقلابی امریکایی/فرانسوی/انگلیسی/روسی، و مثلِ مهاجرانی با پنبه‌ی خونینِ بی.بی.سی، اینقدر شُل نبود
...
پدربزرگ میان بچه‌زرنگ‌های مام میهن، فرزندی تنها بود... زورش را زد... اما کم آورد... و سرش مثل برادرهای خوشه‌چین پشت پرچین‌های فرصت، مترصد و سرسبز نبود
...
می‌خواست خانه‌ی مشترک را میان گرگ‌ها حفظ کند
...
اما میان تن‌های زخمی، خود زخمی بدون تیمار و تنها بود
...
او پیش از آخرین وداع، آخرین سکه‌هایش را از جیبش بیرون کشیده میان دستان کوچک فرزند کوچکش گذاشته بود و گفته بود
:
سر راه خانه یک بسته چای و یک کیلو قند بخر و به مادرت بگو: این را پسر بزرگش از تهران فرستاده
...
سه روز بعد میهمانان
آن چای و قندها را به سلامتی پدربزگ نوشیدند
...
خیام ابراهیمی
17 خرداد 1400

  

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...