زنده زنده
زنده زنده
ریشههای
تُردَش
ریشههای تُردش... در هوای یک هلوی آبدار... یک هلوی آبدار... خشکید
مثلِ شاخسارِ عـــورِ درختِ بیدِی سربزیر
که از تـــرس خشکش زده... و دیگر در هیچ نسیمی نمیلرزد
سربزیری
که در خشکسالی
سالهاست زیــرِ نـــورِ نسیهی مهتابی جاودانه
رویِ مهرِ عالمتاب را ندید
ندید...
و هر رهگذری رسید... رویِ پوستش یک یادگاری کند
کند...
و او هنوز امیدوار است... امیدوار...
که نجّاری گمکردهراه در کـویـری بدود...
میان سرابها به امیدِ چشمهای، سایهساری، هی امیدوار بخندد...
و با ارّهاش از آن حوالی بگذرد
تا از نیمی از تنش قایقی بسازد
که روی آن لم دهی... و در رودباری... تا آنسوی آبها خوش بخوابی...
و از نیمهی دیگرش یک صندلی راکی بتراشد...
که رویش بنشینی و تاب بخوری و چُرت بزنی در ساحل...
و هی تُرنجها را پوست بکنی... پوست بکنی... پوست بکنی...
بی آنکه انگشتِ شستِ خود را ببری...
و در امنیتِ پنــــاهگاهی هی قهوه بخوری... قهوه بخوری....
بیآنکه بگندی...
...
... نجّاری
که ریشهها را بسوزاند
تا گرم شود...
تا از انگشتانِ شاخهها
تابوتی امن بسازد...
برای چشمانی که میوه نداد
و بینِ کیبورد تا مانیتور کـــور شد!
و بین نمک و شکر
همواره حلوایش شور شد...
...
دریغ که کسی راهش را گم نکرد
نجارّی نیامد... که نیامد... و نیامد...
و دار و درختهای خشک ماندند و
چشم انتظارانی در زندان
تا شاید در نیمهشبی
زیرِ نورِ رایگانِ مهتابی
میوه شوند...
بر شاخساری که میوه نداد...
...
آه از صاحبانِ آن دستها و شستها...
وقتی ترشی ترنجی را در دهانی از رگهای درختی حریصانه میمکند...
میمکند در خوابهای درونِ تابوتی که
نجّـارش نیامد... و نیامد... که نیامد...!
خیام ابراهیمی
16 خرداد 1400
No comments:
Post a Comment