Monday, July 22, 2019

مام میهن

#مام_میهن
به: سایروس خانِ کبیر!(پیرو نامه به #شاهزاده_رضا_پهلوی در2 پست قبلی)
85 متر بلندا، یعنی 2 برابر مجسمه آزادی در امریکا!

"مام میهن" نام مجسمه‌ای است زندانی و باشکوه در استالینگرادِ روسیه‌ای که قرنهاست فاسقِ نیمه‌راهِ بیوه‌های خاکِ ما شده، به‌یاد فرزندان شهید در جنگ جهانی دوم. "مام میهن" اما آنقدر بلندبالاست که همچون زن باباهای حکومتی دست قربانیان استالین در سیبری به دامانش نمی‌رسد! بالاخره باید فرقی باشد بینِ سربازان و ته‌بازانِ بیمار تا گمنام و ناچار و تکه‌پاره شده در خط مقدم جنگ با آلمان و یا در دفاع مقابل تجاوز رهبر فرزانه‌شان #آقا_استالین ! این است تقدیر مرگ به دست خودی و یا غیرخودی. یکی در بهشت اولیاء و ازمابهتران، یکی هم در جهنم اشقیا و نامرادان؛ از باختران گرفته تا خاواران.
مام میهن با آن قد و بالای رعنا، در مقابل مجسمه‌ی آزادی امریکا، یکجور رجزخوانی رهبرانه و عقده‌گشایی مادرانه برای پرکردن خلاء و جبران‌مافات دوران کودکی و استالینی است، که البته چه جان بدری و چه جان بکنی، اما جبران نمی‌شود! دنیا را هم جرّ بدهی، روسیه "امریکا" نمی‌شود! انگلیس این راز را خوب می‌داند که چرا همواره فرانسه دایه‌ی مهربان‌تر از مادری برای دعوای زن و شوهری این رفقا نمی‌شود؟ زن و شوهر دعوی کنند، گوسفندان قربانی باور کنند!
.
سیروس خان!
این روزها تکلیف شده که تمام سلبریتی‌ها از #رامبد_جوان تا علیجانی همه از #گوبلز آلمانی بنویسند! تاکتیک بمباران اطلاعاتی برای پریشانی بیشتر این قوم تبهکار تا دریوزگی و عدم وحدت غیرخودی و وحدت ذیل چکش خودی.
وقتی از #وحدت می‌گویم، از مقلدین شیخ گرفته تا جان نثارانِ پادشاه همه کهیر می‌زنند و جان جد و آبائشان در این گور تاریخی می‌لرزد! باز هم از باختران تا خاورن.
.
1) نیم‌ساعت پیش در خانه به شما فکر می‌کردم که چرا کسی شما را درک نمی‌کند؟!
داشتم در ذهنم شعری زمزمه می‌کردم که از برقِ نشئه‌گی و از شوق آن نیاز به عشقی راستین بنویسم که در چشمانتان موج می‌زد، وقتی در شب تولد فلان فرزند 40 ساله و مادر مهربانش براستی شاد بودید. همان شادی که کودکانی که در نوزادی والدینشان اعدام شده‌اند نچشیده‌اند و هیچ پرچمداری هم غمشان را نخورده! و ضمنا برای التیام خودم، دریده‌ترین فحش را نثار آن سمبول بت‌پرستی کنم در این دیار پربلا و #قوم_تبهکار خفت‌شده در جبرجغرافیا... که دیدم میان این‌همه بت‌بچه‌ی آریایی که با پتکِ بت‌بچه‌های حشری عرب بیابانگرد، هزار تکه شده‌اند و آینه در آینه گویی نفرتی مکرر و ابدی و پر شرر شده‌اند، چگونه می‌توان و باید دنبال مقصر گشت... تا شکمش را دوتایی سفره کنیم؟
یکی دو بیت در ذهنم سرودم و آمدم بنویسم که یکهو بر اساس تاکتیکی سیستماتیک، بفرموده برقِ حاشیه‌ی شهرِ لاکچری رفت... دنبال خودکار گشتم و آن را در جیب پیراهنم یافتم و دیدم مثل تهوع شهوانیِ #معمار_کبیر_تفخیذ با طفلِ صغیر شش‌ماهه، جوهر پس داده در قنداقِ جیبم... یاد کتاب #تهوع_سارتر افتادم و رفتم با آب و صابون و وایتکس بشویمش که فهمیدم آب نیست!... علتش را هر رهبر بابصیرتی خوب می‌داند: چون برق نیست! و پمپ آب بینوا هم حتی اگر بخواهد، نمی‌تواند آبی را که نیست اماله کند به نیاز طبقات بالایی این و آن، چه رسد به طبقاتِ زیر زمین یک آپارتمان!... رفتم یک بطری آب ذخیره بیاورم که دیدم در این رفت و آمد، رنگ پیراهن ماسیده به شلوار سپید و آن را هم جوهری کرده‌... دیدم ریده شد به اوضاع این غزل نورسیده و رها کردم غزالِ عشق و ماجرا را... زخمی و خشمگین از اینهمه بمبی که شبانه روز بر انسجامِ دقایقمان می‌بارد، گوشه‌ی پیراهنم به دستگیره‌ی درِ اتاق گیر کرد و آن را به عمد کشیدم تا جررّر بخورد و کمی آرام بگیرم!
در این هیر و ویر، آن دو بیتِ مقفای احوالِ شما هم کلا از یادم پرید و نشست روی درختِ بالای سرم (که ناپیداست)... این‌همه از عطشِ نیاز به "بود و نبودِ" عشقی ضروری و حیاتی است که عین دم و بازدم هم هست و هم نیست. عشقی که بتوانی در مسیلش جاری شوی تا جان دادن و غرقه شدن در دریا، تا در چاله چوله‌ها جان نکنی و نگندی در مرداب... وقتی نمی‌یابی‌اش، دوست داری به آغوش مآمنی پناه بری، تا آن امنیت بربادرفته مگر یکجور جبران شود. نامش را می‌گذاری مام میهن... و این همان است که هیچ‌گاه از گهواره تا گورهای بین راه در دامنِ امنش نیاسوده‌ای و از آغوشش محروم بوده‌ای... همانکه بی‌دریغ است و فراگیر و رایگان و حیاتبخش... مثل نور و هوا و آب و خاک مشترک... در راه همین عشق است که یکی از ناداری جرّ می‌دهد دیگری را و... یکی از بینوایی جرّ می‌دهد خود را.
.
2) به شوقِ نوشیدن قهوه‌ای تلخ و با امید به اینکه که گاز اجاق به قیمت خون به راه است و هنوز انگیزه‌ای برای حرکت از این دم تا بازدم، راهی برای گشودن قفلِ ذهنت هست. پس اجاق را روشن میکنی و قهوه جوش را برمیداری و می‌بینی که قهوه ته کشیده و حتی یک قاشق چای خشک هم در چنته نداری!... عشق سیری چند؟
3) عشق
یاد "جک استراو" افتادم که گفت عاشق خاتمی و موسوی و روحانی است... شاید عشقی از جنس عشق به لواشکِ زردآلو... به‌یاد کتابش افتادم به نام "کار کار انگلیس‌هاست" که از قوم تبهکار ایرانی می‌گوید که چرا میان اینهمه قشنگی مشنگند؟! و چرا این جماعت مفلوک همواره نیازمند یک قیم و آقا و عاشق یک دستِ هونگند؟... چون وقتِ مانورِ "دور همی" از فرط حرص به قدرتِ مفقوده، حسابی گیج و منگند، که حالا با این زورِ جمعی زیاد، به جبران مافاتِ عقده‌های اجتماعی، چه کسی را باید خفت کنند و به ریشش بخندند و جررّر دهند تا در غیبت کبرای خردجمعی، پیروز میدانی در دخمه باشند؟ با خودم فکر کردم میان "جک استراو" و خاتمی و خمینی و نوچه‌ها و گنده‌‌لاتهای نخودی تا لات و منات بزرگ، کدامیک از این بتها و بت بچه‌ها دیوانه‌ترند؟... دیدم از شاه گرفته تا شیخ، جملگی با قدرت هم افزایی این قوم فلک‌زده انگار بیگانه‌اند...هر کسی مشغول جر دادن ضعیف‌تر از خودش از گهواره تا گور دماغش را بالا گرفته تا شاخی شود برای غیرخود... نه برای بلوغ این قوم سرگردان، بلکه برای دریدن و وصله پینه کردنِ جورچین این ملت لت و پار و پریشان و تبدیلش به هیئت و امت خویش... شبیه یکجور اوراق کردن و دوباره سوار کردن ژیان تصادفی در تعمیرگاه به شکل مرسدس بنز. همه استاد صنعتِ خردکردن و مونتاژ تکه پاره‌ها به امید خلق مخلوقی به حکم بخت و اقبال و به هیئتِ شترگاوپلنگ که همه چیز هست جز آنچه به کار آید... پس استاد پریشان در پی شکستهای زنجیره‌ای، دوباره مخلوق خویش را باید جررّر ‌دهد!
انگار همه غافلند که این بشر برای انسان شدن نیازمند فیلسوفی مطلقگرا نیست! چرا که او فیلسوفی لاادری می‌خواهد که پروسه‌ی بلوغ را با امکان آزمون و خطای شهروندان مدنی میدان دهد؛ نه آنکه در کارخانه، بشر را تبدیل به آدمک کند و به خیالِ انسان افتخار کند!... تا به قول شیخ انصاری چاله میدانِ خراسان، در حال نشئه‌گیِ عرفانی، با صدای لاتی و کشدار بگوید: "خـــدا به جبرئیل گفت: گل آدم را بچــاق و او چاقید!" پس: تبارک الله احسن الخالقین! پس لابد ما هم آدمیم! پس شکر از حکمتت یا لات و منات! برویم سراغ کسب حلال و مخ زدن از پامنبریان و اشک چکاندن از خزعبلات و الهی به امید تو: امتی کیش و مات!
پنداری که خمره‌ی رنگرزی دارد این پرده‌دار بتخانه!... اصلا مایِ معلول را چه به علت و کار عشق و عاشقی در راه محرومان؟ ما تشنه‌ی مهریم و مصرف افیون فرزانگی و کیش شخصیت گدایمان... نه مهرورزی و ایثار و برپاکردن امنیتی برای بینوایان شهرمان.
هر کسی کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش
.
4) جهنم
اینجا شبانه روز جان و روانمان را به 1400 بهانه مسلسل‌وار بمباران میکنند تا هنگام تکه تکه شدن به امنیت رسند و کلی حال کنند! از بختیاری ماست که لامذهبها دائم‌الصلاتند و چپ و راست با آپرکات برای نفس‌کشی مجالمان نمی‌دهند! وگرنه باید روزی 5 نوبت قاتل هم می‌شدیم و به زحمت می‌افتادیم. آموخته‌ایم که وقتی دور هم جمع می‌شویم خودمان خودمان را منفجر کنیم و جرّرر دهیم تا خود را لایق ترحم و رحمت مکرر کنیم... تا بار سنگین از دوش مدعی کم کنیم و زود رفع زحمت کنیم....با اینهمه اما کسی زنده زنده نمی‌میرد... مرده‌ها یک عمر زنده‌اند و مرگ تنها با گواهی پزشک قانونی اثبات می‌شود که خود بالفعل قاتلِ زنجیره‌ای بالقوه است! بمب‌های خوشه‌ای از بیکاری و بی‌پولی و بدهکاری تا بی آبی و بی برقی و تهدید مامور شهرداری برای قطع گاز به علت بدهی عوارض شهرآزاری که باجش را نپرداخته‌ای، تو را چون جسدی محترم و بی‌آزار می‌کند! نارنجکی درون نارنج خوشبوی امامرود و شهسوار می‌کند!
چون در واقع تو چون همان فیلسوف لاادری موصوف شاهزاده‌ بی مصرفی و دیگر هیچ بمب خوشه‌ای هم میان کرمها و زالوهای نرمتن اصلا اثر نمیکند و این صبوری بیمارگونه‌ی بمب‌های متحرک تنها ما را می‌کشد، که در غار خویش پناهنده‌ایم و چشممان به شاهزاده‌ای آویزان است که او هم در غار خودش پنهان است... شاید هم زیرِ کار و بار سنگین خود و غیرخودش به دست فیلسوفی حرفه‌ای گروگان است...زیر این بمباران گوبلزی کسی نمی‌داند!... من چه بدانم؟
...
5) بالاخره در میان عرقریزان برق آمد...انگار تمام چشمه‌های بدنت اشکریزان باشد خیس خیس میشوی... شیر آب را که باز کردم دیدم جوهر خودکار روی پیراهنم حسابی ماسیده و مثل داغ پیشانی یک مؤمنِ خودی پاک نمی‌شود...
.
6) خلاصه اینکه خواه ناخواه ما گروگان یک سیستم مافیایی در کوره‌های آدمسوزی شده‌ایم و راه برگشتی هم نداریم جز آنکه یکی ما را نجات دهد که بداند چگونه باید با هم افزایی و ادبیات ایجابی-جذبی، و نه مردم آزاری و ادبیات سلبی-حذفی، با دیگران متحد شد... جوری که نه سیخ بسوزد نه کباب؟
در استاتوس قبلی نوشتم که چگونه "نوشته‌ام" توسط دوستان جاسوسم ریپورت و حذف شد و آنرا چگونه احیاء و زنده کردم. باز برمی‌گردم به همان جمله‌ی بالای استاتوسِ شهید قبلی‌ام در باب #قاتل_نجفی (به اقرار خودش) که با مباشرت دوستان چپ و راست از باختران تا خاوران، به دست زاکر برگ در فیسبوک به قتل رسید و من زنده‌اش کرده‌ام:
"از لبخند نجفی پس از ادعای جنایت گرفته تا اشک "ترزا می" در شکاف برگزیت، تا ضرورتِ وحدت اپوزیسیون با فراخوان‌عمومی جهت استرداد اراده‌ملی در میدانی امن، بین دو ارباب جهانی و بومی، چگونه باید قربانی موج‌سازیِ موج‌سواران سنگدل نشد؟
القصه: به قول جک استراو، کار کارِ انگلیس‌هاست(دایی‌جان ناپلئون)... چون بت‌بچه‌ها همه خود یک‌پا دون‌کیشوت‌اند! (خودم)
.
7) درس اخلاقی: امر مقدسِ قتل‌های زنجیره‌ای و توسعه‌ی گورستانهای باخترانی و خاورانی، ریشه در تصرف ایران توسط روسیه و انگلیس از شمال تا جنوب دارد!
مرده شور هم کسی نیست جز فرانسه. این وسط #امریکا رجزخوانی بیش نیست! او همواره شوهرننه‌ای تمرینی برای #مام‌_میهن است! می‌توانی سوسیالیست باشی اما به او عشق بورزی و نجنگی! که عشق معجزه می‌کند! چون با عشق دیگر نیازی به تجاوز به‌‌عنف و پزشک قانونی روسی و عاقد غیرقانونی انگلیسی و مرده شور آنارشیستِ فرانسوی نداری و خودکفایی! و بدین‌گونه به وجود محلّلان ویژه‌خوار غلمانی و آسمانی هم نیازی نیست تا معجزه کنند! معجزه از ذات زاینده‌ی مهرورزی و عشق است! آنگاه: چون که صد آمد نود هم نزد ماست.
#خیام_ابراهیمی

30 تیر 1398

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...