Saturday, December 28, 2019

سند


سند
***
بیرون باران لطیفی می‌بارد
تا شاید فردا صبح، سیل شود در آغل‌ها...
زیر همین باران لطیف
در آخرین لحظه‌های فرصتم
"
یکی" پشت پنجره
"
یکی" میان ابرها
ثانیه شماری می‌کند
تا برگردم
تا ببیند
با آخرین اثر انگشتم روی سندها چه کرده‌ام
اثر انگشتی بر روی کاغذها...روی اشیاء و جسم‌ها ... روی روان‌ها...
...
ساعتی پیش‌
یک زندانی در اهواز آزاد شد
و بلافاصله خود را با یک گلوله کشت!
بی آنکه فرصت جبران مافات داشته باشد!
شاید هم‌اکنون
جنازه‌های دیگری هم زیر باران...لای نی‌زارها پنهان باشند
و چشمانی در دو سوی پنجره‌ها
و پشت ابرها...
که به شستشوی اثر انگشتی می‌نگرند!
...
تک تیرانداز!
فرض کن
پدرت سند مزرعه را به نام فرمانده زده باشد
تا شال و کلاه و عینک و کفش‌ها و عصای تو را به ارث برده باشد
و تو هم سالی دو بار... پای آن سند... انگشتت را رنگی کرده باشی
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری!
فرض کن
فرمانده نان را از سفره‌ی شریک گندمزارت که گوسفندی 45 ساله است برباید
و سه بره‌یِ گرسنه را در آغل، منتظرِ نان بگذارد
و در کام توله سگ‌های نازش نهد... که در خوابِ شیرینند
و شریک تو به اعتراض بع بع کند
و خواب توله سگ‌ها را برآشوبد
و تو بفرموده و با انگشتِ بنفش سبابه
با لرزشی انسانی به پای او شلیک کنی
با گلوله‌ای اجاره‌ای که از آن تفنگ تو هست یا نیست
تا نه قلبش را متلاشی کنی و نه سرش را از هم فروبپاشی...
و تو
به‌جای پاداشِ سکه، جریمه شوی
و جزایت این باشد:
که شریک زخمی گندمزار را... برای مجازات به دخمه بری
و به جبران مافات به او تجاوز کنی و
گوسفندِ درهم‌شکسته را در بیابان رها کنی...
تا گربه‌ها یکی یکی موش شوند
و او خود را با یک گلوله بکشد
و بره‌های گرسنه هیچ سندی نداشته باشند
تا ثابت کنند پدرشان شریک گندمزار بوده
و تو سکه‌ات را بگیری
و در بازار آزاد آب کنی
تا برای نامزدت حلقه و نان بخری
و ندانی که شریک حجله‌ات
یکی از بره‌ها بوده
که همچون تو شریک گندمزار است
و مثل تو سندی ندارد
و نمی‌تواند مثل فرمانده فرمان دهد
تا نان را به بهای خون شریک به شریک هدیه ندهد!
تا عبادت، جنایت نشود!
اما تو
همچنان در تملک فرمانده باشی
و مهتاب شبی
از کوچه‌ی معشوق بگریزی
و معشوقِ داغدارت
برای تو در پای پنجره
با دلتنگی آواز بخواند:
آیا آن بیرون هم باران می‌بارد؟ عشق من!
برگرد، عزیز من!
آیا تو هم مثل من خیس شده‌ای؟
و تو در دل زمزمه کنی
که دیگر برنمی‌گردی!
و نمی‌خواهی به یاد آوری
بیرون باران لطیفی می‌بارد...
خیام ابراهیمی
7
دی 1398
...
https://www.youtube.com/watch?v=OBjKWHahJ3k



No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...