سند
***
بیرون باران لطیفی میبارد
تا شاید فردا صبح، سیل شود در آغلها...
زیر همین باران لطیف
در آخرین لحظههای فرصتم
"یکی" پشت پنجره
"یکی" میان ابرها
ثانیه شماری میکند
تا برگردم
تا ببیند
با آخرین اثر انگشتم روی سندها چه کردهام
اثر انگشتی بر روی کاغذها...روی اشیاء و جسمها ... روی روانها...
...
ساعتی پیش
یک زندانی در اهواز آزاد شد
و بلافاصله خود را با یک گلوله کشت!
بی آنکه فرصت جبران مافات داشته باشد!
شاید هماکنون
جنازههای دیگری هم زیر باران...لای نیزارها پنهان باشند
و چشمانی در دو سوی پنجرهها
و پشت ابرها...
که به شستشوی اثر انگشتی مینگرند!
...
تک تیرانداز!
فرض کن
پدرت سند مزرعه را به نام فرمانده زده باشد
تا شال و کلاه و عینک و کفشها و عصای تو را به ارث برده باشد
و تو هم سالی دو بار... پای آن سند... انگشتت را رنگی کرده باشی
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری!
فرض کن
فرمانده نان را از سفرهی شریک گندمزارت که گوسفندی 45 ساله است برباید
و سه برهیِ گرسنه را در آغل، منتظرِ نان بگذارد
و در کام توله سگهای نازش نهد... که در خوابِ شیرینند
و شریک تو به اعتراض بع بع کند
و خواب توله سگها را برآشوبد
و تو بفرموده و با انگشتِ بنفش سبابه
با لرزشی انسانی به پای او شلیک کنی
با گلولهای اجارهای که از آن تفنگ تو هست یا نیست
تا نه قلبش را متلاشی کنی و نه سرش را از هم فروبپاشی...
و تو
بهجای پاداشِ سکه، جریمه شوی
و جزایت این باشد:
که شریک زخمی گندمزار را... برای مجازات به دخمه بری
و به جبران مافات به او تجاوز کنی و
گوسفندِ درهمشکسته را در بیابان رها کنی...
تا گربهها یکی یکی موش شوند
و او خود را با یک گلوله بکشد
و برههای گرسنه هیچ سندی نداشته باشند
تا ثابت کنند پدرشان شریک گندمزار بوده
و تو سکهات را بگیری
و در بازار آزاد آب کنی
تا برای نامزدت حلقه و نان بخری
و ندانی که شریک حجلهات
یکی از برهها بوده
که همچون تو شریک گندمزار است
و مثل تو سندی ندارد
و نمیتواند مثل فرمانده فرمان دهد
تا نان را به بهای خون شریک به شریک هدیه ندهد!
تا عبادت، جنایت نشود!
اما تو
همچنان در تملک فرمانده باشی
و مهتاب شبی
از کوچهی معشوق بگریزی
و معشوقِ داغدارت
برای تو در پای پنجره
با دلتنگی آواز بخواند:
آیا آن بیرون هم باران میبارد؟ عشق من!
برگرد، عزیز من!
آیا تو هم مثل من خیس شدهای؟
و تو در دل زمزمه کنی
که دیگر برنمیگردی!
و نمیخواهی به یاد آوری
بیرون باران لطیفی میبارد...
خیام ابراهیمی
7 دی 1398
...***
بیرون باران لطیفی میبارد
تا شاید فردا صبح، سیل شود در آغلها...
زیر همین باران لطیف
در آخرین لحظههای فرصتم
"یکی" پشت پنجره
"یکی" میان ابرها
ثانیه شماری میکند
تا برگردم
تا ببیند
با آخرین اثر انگشتم روی سندها چه کردهام
اثر انگشتی بر روی کاغذها...روی اشیاء و جسمها ... روی روانها...
...
ساعتی پیش
یک زندانی در اهواز آزاد شد
و بلافاصله خود را با یک گلوله کشت!
بی آنکه فرصت جبران مافات داشته باشد!
شاید هماکنون
جنازههای دیگری هم زیر باران...لای نیزارها پنهان باشند
و چشمانی در دو سوی پنجرهها
و پشت ابرها...
که به شستشوی اثر انگشتی مینگرند!
...
تک تیرانداز!
فرض کن
پدرت سند مزرعه را به نام فرمانده زده باشد
تا شال و کلاه و عینک و کفشها و عصای تو را به ارث برده باشد
و تو هم سالی دو بار... پای آن سند... انگشتت را رنگی کرده باشی
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری!
فرض کن
فرمانده نان را از سفرهی شریک گندمزارت که گوسفندی 45 ساله است برباید
و سه برهیِ گرسنه را در آغل، منتظرِ نان بگذارد
و در کام توله سگهای نازش نهد... که در خوابِ شیرینند
و شریک تو به اعتراض بع بع کند
و خواب توله سگها را برآشوبد
و تو بفرموده و با انگشتِ بنفش سبابه
با لرزشی انسانی به پای او شلیک کنی
با گلولهای اجارهای که از آن تفنگ تو هست یا نیست
تا نه قلبش را متلاشی کنی و نه سرش را از هم فروبپاشی...
و تو
بهجای پاداشِ سکه، جریمه شوی
و جزایت این باشد:
که شریک زخمی گندمزار را... برای مجازات به دخمه بری
و به جبران مافات به او تجاوز کنی و
گوسفندِ درهمشکسته را در بیابان رها کنی...
تا گربهها یکی یکی موش شوند
و او خود را با یک گلوله بکشد
و برههای گرسنه هیچ سندی نداشته باشند
تا ثابت کنند پدرشان شریک گندمزار بوده
و تو سکهات را بگیری
و در بازار آزاد آب کنی
تا برای نامزدت حلقه و نان بخری
و ندانی که شریک حجلهات
یکی از برهها بوده
که همچون تو شریک گندمزار است
و مثل تو سندی ندارد
و نمیتواند مثل فرمانده فرمان دهد
تا نان را به بهای خون شریک به شریک هدیه ندهد!
تا عبادت، جنایت نشود!
اما تو
همچنان در تملک فرمانده باشی
و مهتاب شبی
از کوچهی معشوق بگریزی
و معشوقِ داغدارت
برای تو در پای پنجره
با دلتنگی آواز بخواند:
آیا آن بیرون هم باران میبارد؟ عشق من!
برگرد، عزیز من!
آیا تو هم مثل من خیس شدهای؟
و تو در دل زمزمه کنی
که دیگر برنمیگردی!
و نمیخواهی به یاد آوری
بیرون باران لطیفی میبارد...
خیام ابراهیمی
7 دی 1398
https://www.youtube.com/watch?v=OBjKWHahJ3k
No comments:
Post a Comment