بمباران با
#قطع_برق در
کمدی الهی "بهشت، برزخ، دوزخ"
زیرِ بمبارانِ
قانوناساسی سران، در بحران #جنگهای_نامنظم_چریکی نظام،
علیه مردم ایران! در چه حالید یاران؟
"رمز ارز" است و خَرِ
مُلّا به گِل مانده زمین ... خر و اَفسارِخر و صاحبِخر در یَدِ چین
عملیاتِ
میدانیِ سفر درون شهری:
تصادفی
دیدمش... توی داروخونه... یه بسته قرص ادویل توی دستش بود... عجله داشت... گفتم
ماشین داری؟ گفت پیاده اومدم... هم خرابه، هم بیمه ندارم... دعوتش کردم توی ماشین...
گفتم: تعریف
کن! دیگه چه خبر؟ دو سالی میشه ندیدمت.
گفت: چند ساله
که عاشقانه مثل پرندهای در قفسم. دو ساله نتونستم از خونه و از این شهرک بیرون
بزنم. هیچ افق روشنی... هیچ معجزهای در کار نیست! روز به روز اوضاع بدتر و وخیمتر
میشه... با تمام دنیا قطع رابطه کردم... تمام عقلا و بچه زرنگها گم شدن... دود
شدن رفتن توی هوا و یا چراغ جادو... نگرانم...
گفتم: سخت میگیرد
جهان بر مردمان سختکوش...
گفت: حرف
مفته... من در سختیها یک پارتیزان پیرم. کوه رو از جا میکنم... اما کم کم دارم
ناامید میشم... مدتهاست یکی یکی تمام درها بسته میشه... به کس و ناکس بدهکارم...
بعد از سی سال سگدو هنوز نتونستم بازنشسته بشم... شش ماهه به سن بازنشتگی رسیدم با
اون سوابق پراکنده و کم، اما نتونستم برم بیمه، اقدام کنم... تمام کارهام به تعویق
افتاده و تلنبار شده... هر کاری میخوام بکنم، نمیتونم... و میترسم آخرش سکته کنم و
این بینوا تنها بمونه... نمیتونم تکون بخورم... چون خرج داره... حرکت کردن خرج
داره...
گفتم: آخه
اینطوری که نمیشه... دو ساله که ندیدمت... بیشتر تعریف کن! ببینم چته؟
***
گفت:
نشد از این خراب شده بزنیم بریم بیرون، خلاص شیم... آویزونِ ازمابهترون شیم. اینجا
تمام مناسباتش پر از بنبست و لجن و دروغه... دیگه بریدم... یه عمر سگدو زدیم، این
چند سال آخر همهش دود شد و رفت هوا... از بس از مایه خوردیم... خیلی زور زدم...
نشد!
چهار ساله
نزدیکترین اعضاء خانوادهم رو ندیدم... هیچکس هم جرأت نداره بهم نزدیک بشه از
آبادی... از هیچ خرابهای... از بس که خرابم ...
از اول خیلی
حساس بود و روزبهروز حساس تر میشه... با دیدن آتیش توی تلویزیون مجازی، تمام بدنش
بصورت واقعی کهیر میزنه، پر از تاوَل میشه... میزنه به ریهش... نفسش میگیره...
نمیشه تنهاش گذاشت... آنافیلاکسی حادّ داره(نوعی آلرژی شدید و نادر به بسیاری از
مواد خوراکی و حتی یک متلک و یا تحقیر و حتی قیافهای که ازش زخم خورده و یا بهش
شرطی شده و یا حتی هر چیزی که یادآورِ یک خاظرهی بده...)... تا حدّی که گاهی در
لحظات استرس با خوردن یه تخممرغ سالم اوضاعش به هم میریزه و خراب میشه... و یا
با کمی فلفل و یا گوجه فرنگی و یا حتی شنیدن یک خبر بد، شدیدا به تنگی نفس میافته...تا
حد خس خس و خفهگی... که اگر فورا به اورژانس نرسه و به تزریق آمپول و چتر
اکسیژن...، کار تمومه... شدیدا به آرامش نیاز داره، شدیدا... هر گونه نگرانی
میتونه حالشو خراب کنه... فوبیای تنهایی و فضای بسته داره... اما طاقتِ هیچ ناکسی
رو نداره... توی دستگاه ام.آر.آی قلبش از حرکت میایسته... با هجوم آدمها و یا حتی
مورچهها از هوش میره... توی مترو با دیدن لشکر آدمها غش میکنه... یه مواقعی اگه
یک شوک عصبی جدی بهش وارد بشه دچار پانیک اتک(حمله عصبی) میشه... تب میکنه... دچار
تنس و گرفتگی شدید عصب عضله میشه، دستش لمس میشه... کمرش میگیره... تپش شدید
قلب... گرفتگی رگ گردن و عضلات قلب و دست و پا... درد شدید میگرن دو سه شبانه روز
بدون خواب تا حد تهوع... کابوسهای زنجیرهای... در نوجوانی ضربه مغزی خورده...
بخاطر یک کتاب درسی... دو بار تصادف کرده... پاش رفته زیر چرخ ماشین... نتونسته
بره دکتر... تحمل کرده خودش خوب بشه... تنهایی براش خطرناکه... اما به تنهایی
معتاده.... چون #اوتیسم داره
و کسی نمیدونه... چون کسی این ناهنجاری رو نمیشناسه... کسی وقت نداره با
ناهنجاریهای یک اوتستیک سروکله بزنه... پس در شکست در برقراری رابطه، دچار
او.سی.دی و حساسیتهای وسواسگونهی حاد شده... توی یک خونه نمیشه تنهاش گذاشت...
دچار توهم میشه... لااقل توی این خراب شده... به سایههای متوهمانهی در و دیوار و
آدمهای این خراب شده شرطی شده... که از همه جاش بلا میباره... تهدیدی پیوسته و
شبانه روزی... از جیر جیر صدای در تا زنگِ تلفن و پیامکی که توش هیچ خبر خوبی نیست
و یکی ازت توانی میخواد که نداری تقدیم کنی...
گفتن: باید
محیط زندگیش شاد و آرام و دلپذیر باشه... و اون متنفره از این ولایت... زشتتر و
کثیفتر از اینجا مگه جایی در دنیا هست؟
ظاهرا این
عوارض در دوران گذار از سنت به مدرنیته بروز میکنه و اگر مسئولین جامعه اونو شناسایی
نکنن و در سطح ملی بهش نپردازن میتونه موجب فروپاشی جامعه بشه...
توی ترکیه به
این بلاهای اجتماعی را شناسایی کردن... و به مردم آموزش میدن... اما در این خراب
شده لمپنهای چاله میدان حاکمن و درکی جز زرنگ بازی در اتاقهای فکر مافیایی
ندارن... چطوری به گروه کرمها در میان زالوها کلک بزن و به ریش همه بخندن... این
شده سیاستهای کلانشون در داخل و خارج... واسه همین هیچ درکی از انسانیت ندارن...
مردم هم برای تنازع بقاء دارن کم کم شکل خودشون میشن... افق آمال اجتماعی این #اتاق_فکر یک
جامعهی موریانهایه... عین کره شمالی... یک جامعهی فرمانبر و مکلف مثل جامعهی
مورچه ها... که در جامعهی بشری معناش میشه یک جامعهی #زامبی ... زامبیهایی
که دیگه انسان نیستند... و اگر بخوان خودشون رو حفظ کنن باید پناه ببرن به غار...
تا آلوده نشن...
... تا بیمارتر نشن... تا زور
بزنن انسان باقی بمونن... تا یادشون نره کیان...
...
یکهو رفت توی
فکر و با لحنی رسمی ادامه داد:...
امروز دوم
خرداد 1400 خورشیدی راهزنان، دونفری رفتیم بیرون تا با یک تیر در کمان، دو نشان
بزنیم: اما
سه دو تا شش تیر به نشانمان خورد و مغبون برگشتیم!
1. اول رفتیم دورهی سه جلدی
کتاب "کمدی الهی دانته" را به یک بنگاه دلالی کتاب بفروشیم، تا عابر
کارتمان مایهدار شود، برای پرداختِ قبوضِ زنجیرهای وارده و نان و آب! وقتی
کتابها را روی پیشخوان گذاشتم، دیدم دو جلد است! نفهمیدم آن دیگری را در تاکسی جا
گذاشتم، یا در خانه. همراهم امیدوارانه گفت در خانه گذاشتی! من متوهمانه معتقد
بودم در تاکسی جا گذاشتهام.
2. سرخورده بعد رفتیم: از
"دفتر پیشخوان دولت"، قبض آب و برق کاغذی را بگیرم؛ گرفتم.
به بهای 22
هزار تومان+ ایکس ریال...؟! حالا چرا ایکس ریال؟ خواهم گفت!) ده هزار تومان بابت
دو برگ پرینت از 2 قبض+ 12 هزار تومان کرایه رفت و برگشت! این وسط دو تا ماسک هم
سگخور شد و استرسش پیشخور.
دست از پا
درازتر برگشتیم خانه... آمدم دستم را بشویم، دیدم آب قطع است! یخچال را باز کردم
آبی بنوشم. دیدم برق هم قطع است! در واقع فقط برق قطع بود و متعاقبا پمپ آب
ساختمان هم عقیم شده بود! درست عین وقتی که زیر پوتینِ روسی، عقلِ قانونیِ یک
حکومت مختل و تعطیل باشد و رعایش عقیمتر شوند! آچمز.
از همسایه پرسوجو
کردم؛ گفت: از امروز روزانه دو ساعت برق میرود مزارع بیت کوینِ حضرتِ چین. ساعتِ
یک برق رفته، طبق برنامهریزی مهندسان اداره برقِ منطقه، ساعت سه میآید... به
یاری امام قانونی زمین و زمان.
گفت: بالاخره
به زور و ضرب دولتِ چین، مخشان کار افتاد! برنامهریزی اوقات قطع برق خیلی خوب
است! ملت را از شوک ضربتی درامان میدارد! این از مزایای کار با عقلِ محبوبی بنام
چین است! تکلیفِ آدم روشن میشود و این مطلوب است. گویا بالاخره تصمیم گرفتهاند
دست از مردم آزاری بردارند!
گفتم: چشمم آب
نمیخورد؛ حاجی!
همدم گفت: باز
هم نفوسِ بد زدی؟
دوتایی
یکساعتی کلافهگی کردیم یا میگرن! گفتم آخ! باز که یادمان رفت قرص ادویل
بخریم...گفت: ادویل دوای دردِ حواسپرتی نیست! مگر کتابت فروش رفت؟!... یکهو یادِ
کتاب افتادم. افتادم به صرافتِ گشتن... گفت: گشتم نبود! نگرد نیست!... متاسفانه
راست میگفت! جا تر بود و بچه نبود!... فشارم رفت بالا! به رویِ مبارک نیاوردَم...
چشمم را دوختم به گوشی موبایل! تا ببینم چقدر تهِ حسابِ عابر کارت مانده؟... تا
استرس بیشتر نشود!... جفتِ فنجان لب پَرِ من از دستش افتاد و شکست! گفت: آخ...!
فشارم رفت بالاتر ...نگاهی به عنوان دو کتاب انداختم! کتابِ بهشت مفقود شده بود!
همدم شروع کرد
به تهیهی آبغوره... بعد نشست و به تَرَکِ دیوار زل زد... من هم به رؤیایی درون
گوشی موبایل... تا برق آمد... صدای ماشین لباسشویی درآمد و بعد خاموش شد!...
متعاقبا آب هم آمد... رفتم دوشی بگیرم... آن وسطها آب قطع شد!... نگاهم به کفهای
کفِ حمام خیره بود... چه کنم؟
دلش نرم شد و
با میگرن شدید و با چند بطری آبِ ذخیره، به دادم رسید! کفها را شستم... اما در کف
ماشین لباسشویی بودم! چرا صدایش قطع شده بود...؟... خودم را خشک کردم و سریع رفتم
سراغش... دکمه
را پیچاندم، دو تا تق تق کرد و روشن نشد!...آب درون لباسشویی بود... درش باز
نمیشود... صدایش
را درنیاوردم... از درون اتاق گفت: لطفا لباسها را پهن کن!...صدایش را در
نیاوردم... اکر بفهمد...
خدا به دادش
برسد میان شوکهای زنجیرهای و بحران و بمبارانِ این برزخ دنبالهدار در جهنم...
غوز بالا غوز...
.
لجنزار:
هنگام پیاده روی و رفت و برگشتی در عرض اتاق، داشتم فکر میکردم که از کدام کار
معوقه آغاز کنم!... که گفت: بنشین.... بیقرار میشوم. گفتم چشم! گفت: اول زنگ بزن
به پلادیوم مال سنتر... بورس کتاب دارد...، ببین برای کل کتابها مشتری هست یا
نیست! اینطوری نمیشود، یک جلد یک جلد... اینطوری نمیشود... گفتم: آنجا بز میخرند!...
گفت: هلاک شدیم. گفتم: موافقم.
آچمز نشستم:
الکی تلویزیون را روشن کردم:
1. ظریفی مغلطه کرد که: مردم ما خود این سرنوشت را انتخاب کردهاند!(منظورش
بهشت خودش، و برزخ و جهنم ما در این لجنزار بود).
بلند گفتم:...
مردم بینوایی که هیچ اختیاری در تعیین سیاستهای کلان سرزمین مشترک خود در طول این
42 سال ندارند و در جستجوی استقلال، اگر هر روز بینواتر شوند تا روزی عین #بابک_خرمدین مثله
شوند، لابد انتخابِ خودشان است! یعنی نه ژن و نه تربیت خانواده و نه مناسباتِ
عوضی اجتماع و نه جبرجغرافیا و نه کلاهبردارانِ درون و برون مرزی مقصر نیستند!
لابد فقط آن پدر و مادر بینوای روانی و جنایتکار مقصرند و فرزندان قربانی...
پفیوز نواله
خوار... اگر اربابش بخواهد همه را زجرکش کند تا خودش در امنیت بماند و بر آن نام
امنیت ملی بگذارد، لابد تقصیر از مردم است!
گفت: بس
کن!... چرا لباسها را از ماشین بیرون نیاوردی؟!... عمرمان با اعمال شاقه تمام شد!
دست بردار از #تکرارِ این
تحلیلهایی که جانمان را عین خوره خورده... این مملکت درست بشو نیست!... این مردم
مقصرند... همه کاسبند... حاکمان هر سرزمین، از جنسِ مردم همان سرزمینند! ... کی
خلاص میشویم؟
ادامه دادم:
چون امامشان به عنوان نائب امام زمان که وکیل "لله ملک المسوات والارض"
است، قانونا صاحب سرنوشت ایشان است!... چرا؟... چون بموجب جمع جبری سه اصل
5+110+177 قانون اساسی، دارای قدرتی مطلقه و فرامردمی تا ابد است! و بازیهای
ایشان با حیثیت و هویت و امنیت و ناموس و زندگی مردم، یک بازی کاملا قانونی
است!... و این لجنزار نتیجهی تداوم همان نظام ارباب و رعیتی است... رعایایی که به
جای گندم، تقلب و دروغ تولید میکنند و پورسانتش را میگیرند!
گفت: حیف جفتِ
سالمِ فنجان شکست!... برای که سخنرانی میکنی؟ بس کن! خسته نشدی؟ قهوه تمام شده...
گفتم: فدای سَرَت! شکست که شکست...
گفت: سرم دارد میترکد!
گفتم: هر چه بلاست زیر سَرِ کوتولوهاست! ندیدی طرف با دو متر قد، چطور فرزندِ
آویزان و آچمزش را چطور تکه تکه کرد؟
گفت: دلم برایش سوخت
گفتم: خلاص شد!
گفت: فکر کن! الان سرپیری، به جای پذیرایی از فرزند و نوه، باید در زندان آب خنک
بخورد! بینوا پدر...بینوا مادر...
گفتم: فکر کردم دلت برای فرزندان تکه تکه سوخته...
گفت: آنها که خلاص شدند... این خانواده، هیچکدام زندگی نکردند! مسئلهی جنایت ریشه
در یک جنایت بزرگتر دارد... مسئله خیلی ظریف است!
گفتم: حالم از این ظریف به هم میخورد...
2. معارضین آن ظریف هم در ماهواره میگویند: "مقصر بازتولید این خرده جنایات
مردمند؛ چرا که بلند نمیشوند سر منشاء این لجنزار را خشک کنند و سرنگونشان کنند"!
احمقها... خودشان را زده اند به جهل العارفین... هر دو سر و ته یک کرباسند! سگ زرد
برادر شغال است... دستشان به آب نمیرسد... وگرنه اغالب این اپوزیسیون جملگی
شناگران ماهریاند! یکی از دیگری کوتوله تر... آن موش دلقک
را ببین. نیم متر بیشتر نیست اما دقیقا رفتارش شبیه همانست که دو متر قد دارد.
چون، نه ظریف
دلیل میآورد که چرا انتخاب مردم آگاهانه بوده و مردم خودشان انتخاب کرده اند... و
نه اپوزیسیون توشیح میدهد که براستی "سرنگونی" یعنی چه؟ و الگوریتم
احقاق آن چیست؟ و چگونه باید توسط مردم پراکنده یکهو صورت گیرد؟ این بینوایان از
کدام دیوار باید بالا روند...کجا پایین بیایند؟... و آنجای واحد که باید سرنگون
شود کجاست؟... هیچکدام آدرس را درست نمیدهند!
هیچکدام نمیدانند اساسا معنای انتخاب و چگونگی سرنگونی چیست و دارای چه مراتبی
است؟
مثلا چه تضمینی است که این کوتولهها، دوباره یک باتلاقِ عمیقتر را بازتولید
نکنند؟
این بوی عفن در مشام زندگی ما ناشی از آزادی همین باباهای کوتولهی بچهکش
تمامیتخواه است! که دوست دارند تمام بابکها را به شکل خود درآورند! شک نکن بابای
این ظریف خیلی زمخت و نخراشیده بوده!
طرف توی پادگان بهش اجحاف و تجاوز شده و اعتماد به نفسش شکست خورده... خانهی
مشترک را پادگان کرده و به اهل خانه زور میگوید تا احساس پیروزی کند...
در واقع هم پوزیسیون و هم اپوزیسیون از یک کاسهی مشترک خونِ اهل خانه را میخورند...
یکی معمم است و دیگری مکلا... و سر رعایای قربانی هر دو طرف، بیکلاه.
مردم مرغ عزا و عروسی این دو کاسبِ خونخوارند... چون هیچیک بلد نیستند نقشه ی راه
نشان دهند!
گفت: درسته...
در شیشه کردن خون ضعیفتر از خود در خانه، شده کسب و کار مردم برای فروش در خارج
از خانه و خریدن اعتباری میلی...
طرف زده مغز دو فرزند و یک دامادش را عین تک تیراندازان متلاشی کرده...بدنشان را
قطعه قطعه کرده، آنوقت فکر آبرویش در نزد در و همسایه است! جوری که همه میگویند:
چه خانوادهی محترم و آرامی بودند. صدا از ترک دیوار در می آمد اما از خانهی
اینها نه... چقدر محترم و مهربان و اهل شعر و شاعری و هنر بودند... پدر اهل اشعار
فردوسی پاکزاد... فرزند کارگردان سینما...
گفتم: شعر و شاعری که کسب و کار تمام مستبدین است! ندیدهای که هر ساله برای
رجزسرایی به شاعران بسیجی جایزه میدهند؟
گفت: درسته... مردم کثیفی داریم. پاشو... پاشو برو قهوه بخر... خودم لباسها را از
ماشین در میآورم...
گفتم: مردم جاهل و بینوایی داریم. مردمی که نمیدانند معنای قانون چیست؟ اما به
قانونمداری که دزدی ریاکاری و دروغ و کلاهبرداری و زورگیری عقیدتی و معنوی و مادی
قانونا عبادت اوست، رأی میدهند!
نه...! جهل و
نادانی مردم قابل ملامت نیست!
جاهل بدلیل
وسعت محدود و جبرجغرافیایی/تاریخی، قابل ملامت نیست!
مشکل از دانشمندان بی جربزه و عافیت طلب و خائن است!
وگرنه این بابا، ناسلامتی سرهنگ بازنشسته بوده، آخر عمری باید دست زنش را میگرفته
میبرده مسافرت دور دنیا... اما توی این سن و سال برای حفظ آبرو، مسافرکشی هم
میکرده... از 5 سالگی خاطراتش را هم می نوشته... درست مثل شیطان اکبر... نامش هم
اکبر بوده... در بیست سالگی شهرت خود را رسما به خرمدین تغییر داده. عاشق پرچم سه
رنگ بوده...هی قوم آریایی آریایی میکرده... آخرش هم میلهی پرچم را فرو کرده در
قلب فرزندانش... آن هم با کمک همسرش ایران خانم. لابد گفته: زن!...تا من سر
فرزندمان را میبرم، تو آن کیسه های زباله را بیار...
گفت: چقدر داستان این دو تراژدی شبیه همند... چه نام بامسمایی... مام میهن #ایران.
گفتم: جز تجاوز نیاموخته اند... از طول تاریخ آموخته اند که چگونه باید در تنازع
بقایی پایاپا و در تنگنا و در مقابل تجاوز، مقاومت کنند و به هر قیمت زنده بمانند
و در اولین فرصت خودشان به عزیزترین کسشان، تجاوز کنند!... چرا؟... چون بابک عین
بابا نشده... وقتی شکل رییس قبیله نباشی آنوقت مستحق تجاوزی... و این فرهنگ از
زمان نوزادی و کودکی، وقتی اختیار و آگاهی در کار نبوده به ارث رسیده... روح شده
در کالبد این سرزمین... تنها از سر جهل و فریبکاری متقابل...
تجاوز یعنی
فریب دادن مردم جاهل(ناآگاه) به مفاهیمِ گنگ و دروغینی که معنایش را نمیدانند...
اما برای مهرطلبی، و عدم محرومیت از مهر و امنیتِ آغوش والدین و متولیان، هم آن را
گدایی میکنند و هم چماق میکنند بر سر نفر بعدی... با زور... با دروغ... با فریب...
جهل مردم ناشی از تربیت و شاکلهی شخصیت و تعادل ایشان در گذشته است!
وقتی بیعت بخشِ محدودی از مردم(با ادعای اکثریت) با قانون اساسی، ناشی از جهل و
فریب باشد، این قرارداد بنا بر اصل غبن، باطل است! مگر اینکه راستی آزمایی شود!
مردم هنوز نمیدانند که طبق قانون اساسی جمهوری جهل و فساد، آنکس که صاحبِ عِدّه و
عُدّه باشد، تا ابد صاحب و ولیِ قهری ایشان است! ... کسی حق ندارد این بینوایان را
سرزنش کند! ایشان خود قربانی اند! اگر پلیدند و اهل تهمت و غیبت و ریاکاریاند...
اگر عصبی و خشنند... اگر برای حفظ آبرو میوه ی عمرشان و فرزندانشان را تکه تکه
میکنند... در واقع تمام زندگی خود را نفله میکنند... اینها قابل تحرمند!
فکر کن! خانهی
مشترک را بوی عفن زور و کثافت و جنایت برداشته... طرف باز قد قد میکند که اگر از
زندان آزاد شدم سر آن دخترم را هم میبرم! چون فرزندانش را اذیت میکند!
طرف خود عامل قتلهای زنجیره است و فرزند کش، آنوقت میخواهد آن فرزند دیگر را به
جرم بدرفتاری با فرزندانش، بکشد!
آدم میماند...بگرید؟... بخندید... مشمئز شود از این حقارت... و یا متنفر گردد از
این جنایت... تشویق کند آن همه علاقه به وقایع تاریخی در باب میهن را... افتخار
کند به فضل پدرانی که ندیده... بستاید آن شور معنادار را هنگام تغییر نام فامیل در
جوانی... و یا تقبیح کند جنایتش را با پسرکشی...
بلند شد برود لباسها را از ماشین لباسشویی در آورد...
گفتم: بنشین!
گفت: نمیتوانم... برو قهوه بخر... کولر را هم روشن کن... پختیم...
گفتم: لطفا بنشین! میخوام یه چیزی بهت بگم.
در همین لحظه یکهو تلویزیون خاموش شد... گفتم فکر کنم دوباره برق رفت...
گفت: واویلا... مگه طبق برنامه دو ساعت سهم ما نبود...؟
گفتم: توی سایت اداره برق اینطور نوشته بود!...ساعت یک تا سه... اینم از برنامه
ریزی... فکر کنم وقتی توقعی بیدار شد... اونوقت میشه با تخریبش شوک بزرگتری وارد
کرد... همین ضرباته که مردم رو تکه تکه میکنه.... پودر میکنه... اینا قصد جان ما
را کردهاند... چون میدونن که اگر وا بدن تیکه بزرگه گوششونه... واسه همین تمام
زورشون رو میزنن تا با ضربات پی در پی به جسم و روانمردم با یک ضربهی آپرکات
نهایی کارشونو در این رینگ تموم کنن... و تا مدتها خیالشون راحت بشه... از این
ستون تا ستون بعدی...
گفت: از این
ستون تا ستون بعدی... این شده زندگی ما... با گذر از هر ستون، به امید رهایی و
ثبات... کلی بدهکارتر شدیم و هر روز بیشتر فرو رفتیم توی لجن... بیمارتر شدیم و
محتاج دوا درمون... دیگه حتی حق نداریم سرما بخوریم... چند ساله سفر نرفتیم... چند
ساله دکتر نرفتیم و با خوددرمانی مریض تر شدیم... چند ساله لباس نخریدیم... چند
ساله از این خراب شده بیرون نرفتیم... چند ساله که خودمنو قرنطینه کردیم... چند
ساله که میگیم ماه دیگه درست میشه... اینجا یک لجنزاره... یه باتلاق... دیگه طاقت
هیچ شوکی رو ندارم... شوک بعدی تمام قرصها رو یکجا میخورم.
گفتم: چای میخوری؟
گفت: قند نداریم... برو قهوه بخر... قند هم بگیر...
خیلی کشش دادم... که بهش نگم توی کارت پولی نیست تا بخوام برم قهوه بگیرم... که با
اینهمه وسواسش، حواسشو پرت کنم و نگم ممکنه ماشین لباسشویی سوخته باشه... هی به
گوشیم نگاه میکردم ببینم کی به کارت پول یارانه واریز میشه... امروز دو روزه از سر
ماه گذشته... راستی کی یارانه رو واریز میکنن؟... خسته شدم!... بریدم...
گفتم: دست بردار... از این ستون تا ستون بعدی فرجه... شاید نسوخته باشه...
گفت: چی؟
گفتم ماشین لباسشویی... و خلاص شدم.
***
دلش پر بود... چند لحظه توی چشام زل زد... بدون حرفی...
گفت: 2000 دلار یعنی یک ماه زندگی نسبتا امن در فرنگ... اما اینجا یعنی یکسال
آرامش نسبی(حتی با زندگی سگی)... این بود ماجرا... گفتی تعریف کن!... تعریف کردم
برات. خوشت اومد؟...
مونده بودم چی بگم؟ دیگه اون عواطف سابق رو نداشت... نگاهش گم بود توی هوا... انگار
چیزی نمیدید... انگار داشت سنگ میشد... یا شده بود؟...
یکهو زد توی پیشونیش... گفت: دیر شد...
گفتم: میرسونمت...
گفت: نمیتونم دعوتت کنم بیای خونه... وسواس... ضدعفونی و شستشوی تمام خونه...
ماشین لباسشویی سوخته... قهوه... چای... قند... شرمندگی... استرس... خودخوری...
چتر اکسیژن... بیماری زمینهای... وحشت از کرونا... پرهیز از مراجعه به دکتر...
مصیبت میشه...
گفتم: کتابهات چند میارزه؟
گفت: نمیدونم! 1400 جلد
کتابو بُز میخرن... افتادم به تک فروشی... چقدر مونده تا خودفروشی...؟... اونم
وقتیکه لاشهای توی سوراخ موشی...
از ماشین پیاده شد و بدون خداحافظی رفت... انگار نه انگار کسی باهاش بوده... کسی
باهاش بوده... واسه چی کسی باهاش بوده؟
...هم
بود... هم نبود... عین خودم که تا دم در رسوندمش... و جیکم در نیومد!... فقط نگاش
کردم... مفت مفت...
زنده باد پرچم سه رنگ ایران آریایی!
خیام ابراهیمی
4 خرداد
1400 خِفت و خواری
.
پ.ن
این داستان واقعی نبود... چون داستان نبود... لحظه لحظهش از جنسِ دم و بازدم
بود... نه واژههای رویِ کاغذ... لحظاتی که تمومی نداره... اما تموم میشه... چون
باهاته... فکر کن!... اگه توی کتاب بهشتی... هرگز واسه برزخیها و اهل جهنم نسخههای
کاغذی نپیچ... براشون با صوت سرود نخون... فرمان صادر نکن!... توی حال خودت حال
کن... اما حال خودتو توی این لجنزار توی زندگیشون تف نکن!... و با حَرفِ مفت سر و
ته وجدانت رو به هم نچسبون!
حالا اگه
میتونی، با انرژی مثبت توی کائنات، اونقدر مثبت فکر کن تا تلپی بیفتی روی زمین...
و تمام!... زمینی که کرمها لای جنازهی زالوهایی با شکمهای پُر، هی وول
میخورن...وول میخورن... تا یه نصف روز بیشتر از بابکهاشون زنده بمونن...
لبخند
بزن!... وسط صحرا... در غار... در جنگل...
قهقهه وسط معرکهی مدنی، یک جنایته!... وقتی مردهخوری بین زنگ تفریح نفسها...یه قیلوله... یه ریکاوری... و یه عادته...
No comments:
Post a Comment