براندازی ... از من تا ما
از پشت پنجره،
از مهتابی در تاریکی اتاق
...
چه میبینی؟
...
برق که میرود، وحدت همدردی میآید و وقتی نمیرود متلاشی میشویم
و هر شب برق چشم کبوتری خاموش میشود بیبرنامه
جنازهای در قفس، با هر دم و بازدم، بالبالزده در چشمانِ محتضر...
...
چه میشنوی؟
...
بال و پَرَت را خود هدیه کردهای به قانونِ رهگذران و اینک
در قفسی
این یعنی تو برانداختهای خود را و... پرواز ممکن نیست!
و بیهوده بالبال میزنی در آرزوی آسمانی... در خسته دلی... در اندرونی
وقتی خموشی و... او در فغان و در غوغاست!
و این حکایت من است... حکایتِ ماست... نه تو در بیرونی...
بین دو مرز آگاهی و ناآگاهی... چه خودآگاه و چه ناخودآگاه...
یکی در قفس، در آب و خاک مشترک... بی توان و بالی و... پر از راههای رهایی
یکی رها... آنســــویِ خاکها و آبها... میپَرَد از این بام تا آن بام ... بی
نقشهیِ راهی
چه کسی ناتوانتر است؟
وقتی: پرواز یعنی همافزایی در دو بال...
یکی در قفس و... آن یکی رها در آب و خاک و در هوایی...
...
چه میفهمی؟
...
از آن پَرپَری که به یادگار در بـــال داری...
...
چه میخوانی؟
...
من خود را برانداختهام و...
تو اینک رهایی... در تنهایی
در پشت پنجره...
منتظر یک خدا یا ناخدایی.
اینســـو اما...
خیام
ابراهیمی
7 خرداد 1400 بی بال و پری
No comments:
Post a Comment