روزی که
"رؤیا" بیوه شد!
یک قطره از استفراغِ آتشفشانِ نیمهخاموشِ دماوندِ سرفراز
از ماتحتِ چروکیدهیِ آن سیهچالهیِ دهنگشادِ سربههوا
از زیر لحافِ آسمان
هبوط کرد بر شاخِ بریدهی گوَزنِ بَخت، در سینما رکس و
کمانه کرد و... تِلِپ افتاد در دهانهیِ چاهِ زبانبستهیِ نفت
و به آتش کشید تمامِ رؤیاهای سرخآبی و سرمهکشیدهیِ دخترانِ شینآباد را
و رؤیایِ ملکههایِ پردهنشینِ انتظار را
از کارگرانِ لانهزنبوریهایِ پلاسکو
و رؤیایِ قاچاقِ دلارِ بادآورده از قبایلِ آپاچی را
از تبانی و زیرآبیِ نوچههایِ سانچی
به مقصدِ جنوبِ رعیت و... به نیتِ شمالِ ارباب...
حالا در این گردبــادِ دود و گردابِ خون
چـــــاق کن آتش را
و پُکی بزن
به قانونِ ذغالسنگِ برافروخته
در شومینههای اربابِ معادنِ جزیرهها
و ذغالی بر رأس قلیانِ دلشوره و باورها بنشان و ببین
که چگونه بر سرِ دارِ هوَس
به قُلقُل وامیدارد مرداب را
با حبابهایِ بنفشِ ترکیده
در شُشهای سبزِ جزغالهها
حصر در پشتِ دندههایِ اسکلتِ سینهها
در حیاتِ قهوهایِ بُــزغالههایِ آچمز در قفس...
بر صلیبِ شکستهیِ ایمان و امید و عشق
کمی دانهی شبدرِ چهاربرگ بپاش بر سفرهیِ بختِ سربههوا... اِی مگس!
و حبس کن دود را پشتِ دندانها و دندهها... پشتِ اعتراضِ میلهها
شاید که هدهد شوی
و باور کنی رؤیایِ سهطلاقه را
در کسب و کار مُحلّلها
میانِ دشتِ نشئهیِ شقایقها
پوشیده در حریری سرخ و آتشین
در شبِ زفافِ تقدیرِ این تنِ چاک چاک
این وطنِ همیشهخواب وهمیشهیاغی و سربهراه
میان چُرتِ علفها و نشخوار و قیلولهیِ چوپانها...!
که فراموش میکند پیدرپی مرگی را در روزهایِ عزا
میانِ کشتارِ تصادفی آقایِ بیوهها... در بیغولهها.
ردّ پایِ غولِ چراغ جادو
در جعبهی سیاهِ تاریخِ معجزهها
هرگز پیدا نیست...
تنها، همیشه عجز پیداست و
رؤیایِ بیوهها!
خیام ابراهیمی
25 دی 96
یک قطره از استفراغِ آتشفشانِ نیمهخاموشِ دماوندِ سرفراز
از ماتحتِ چروکیدهیِ آن سیهچالهیِ دهنگشادِ سربههوا
از زیر لحافِ آسمان
هبوط کرد بر شاخِ بریدهی گوَزنِ بَخت، در سینما رکس و
کمانه کرد و... تِلِپ افتاد در دهانهیِ چاهِ زبانبستهیِ نفت
و به آتش کشید تمامِ رؤیاهای سرخآبی و سرمهکشیدهیِ دخترانِ شینآباد را
و رؤیایِ ملکههایِ پردهنشینِ انتظار را
از کارگرانِ لانهزنبوریهایِ پلاسکو
و رؤیایِ قاچاقِ دلارِ بادآورده از قبایلِ آپاچی را
از تبانی و زیرآبیِ نوچههایِ سانچی
به مقصدِ جنوبِ رعیت و... به نیتِ شمالِ ارباب...
حالا در این گردبــادِ دود و گردابِ خون
چـــــاق کن آتش را
و پُکی بزن
به قانونِ ذغالسنگِ برافروخته
در شومینههای اربابِ معادنِ جزیرهها
و ذغالی بر رأس قلیانِ دلشوره و باورها بنشان و ببین
که چگونه بر سرِ دارِ هوَس
به قُلقُل وامیدارد مرداب را
با حبابهایِ بنفشِ ترکیده
در شُشهای سبزِ جزغالهها
حصر در پشتِ دندههایِ اسکلتِ سینهها
در حیاتِ قهوهایِ بُــزغالههایِ آچمز در قفس...
بر صلیبِ شکستهیِ ایمان و امید و عشق
کمی دانهی شبدرِ چهاربرگ بپاش بر سفرهیِ بختِ سربههوا... اِی مگس!
و حبس کن دود را پشتِ دندانها و دندهها... پشتِ اعتراضِ میلهها
شاید که هدهد شوی
و باور کنی رؤیایِ سهطلاقه را
در کسب و کار مُحلّلها
میانِ دشتِ نشئهیِ شقایقها
پوشیده در حریری سرخ و آتشین
در شبِ زفافِ تقدیرِ این تنِ چاک چاک
این وطنِ همیشهخواب وهمیشهیاغی و سربهراه
میان چُرتِ علفها و نشخوار و قیلولهیِ چوپانها...!
که فراموش میکند پیدرپی مرگی را در روزهایِ عزا
میانِ کشتارِ تصادفی آقایِ بیوهها... در بیغولهها.
ردّ پایِ غولِ چراغ جادو
در جعبهی سیاهِ تاریخِ معجزهها
هرگز پیدا نیست...
تنها، همیشه عجز پیداست و
رؤیایِ بیوهها!
خیام ابراهیمی
25 دی 96
No comments:
Post a Comment