اُمیـــدِ من!
دورَت بگردم!
قبایلِ گرسنهای در من مُــرد
پرپر از شعرِ پروانهگی
قبایلِ گرسنهای در تو جان کند و جان گرفت و جان سـپُرد
در هوایِ آئینِ زندگی
بین آزادی و وادادن و بندگی
سالهــــاست که راهزنانِ قبیله را کشتهام در خویش
در ترس و درماندگی
دم به دم آب شدهام تا قطرهای
نشسته بر پوستِ نازکِ بادکنکی
که روز به روز متورمتر میشود و
شب به شب پژمردهتر و چروکتر
و مائیم و...
غم و شادی و حسرت و... فریبِ همراهی
میل و بیمیلی و... هورت کشیدنِ چای و
جنگ و صلح و ســــوراخِ مــوش...
و گورستانی خموش
و سنگِ قبری میانِ رودی در خروش
که صیقل میخورَد مـــــدام و شکسته میشود
و به دریــــا نمیرسد
میـــانِ جنونِ سیل و جنازههایِ زخمی
و یک لوبیایِ سحر آمیــز
خفته بر ماسههایِ کــرانههایِ مسیل
میـــانِ ابر و باد و مَه و مِـه
بر نگاهی گسیلو در چشمی فسیل....
دورَت بگردم!
گِـردِ چالهها و قلههایِ فرصت
در تَرَکهایِ پوستت از دانه در خاک تــا میوه
تا چینهایِ اخم و خنده
به دستانت گاهِ سقوط
به نگاهت گـــاهِ پـــرواز
در فــــرود و در فـــــراز
به برقِ کینه و خشمت
به نـــورِ نینیِ چشمت
در فصلها و وصــلها
در فاصلهیِ آغاز تا انجــــامِ رسالتِ یک تیرِخلاص
در روئیدنِ یک بوسه
در چشمهیِ قلب تا سِپَــرِ سینه
بینِ گلوله تا لبهایِ تشنه
برایِ نوشیدنِ طعمِ بخشندهی مهر از باران
که حقِ توست با من
که حقِ من است با تو...
به تعداد دم و بازدمهایمان...چقدر درماندهایم
مثل شمعی روشن... پت پت کنان
آچمز... به درگاه کورههایِ آدمسوزی...
مِهرَت تابان
ایــــرانِ من!
از من گذشتی و رَد شدی
چون مه از لایِ شاخ و برگِ یکی درخت در فلق
بگذار از تو بگذرم
چون مهی از لایِ عطرِ گیسوانت بر بالِ نسیم در شفق
و بنشینم چو شبنمی
گــــاه که خستهام
بر شکوفهیِ سپیدِ سیبی
بر ترکهیِ سبزی
یا بر خاکِ خیس و داغ و سرخی.
آوندهایِ دستم همیشه نیمهبــاز برایِ اجتماعِ انگشتانت
از پاییــن و از بـــالا
در اشتیاق ...
...
حماقت نیست باختن
فخری ندارد بُردن
حماقت یعنی
شعرِ نهی به وحی مفتخر باشد و
شعـــار به اَمرِ شاعرِ گورستان به مردهشور
بینِ خدایی در ناکجا و
منی در خدا و
بیخدایی در من،
وقتی کتاب از ریزگردهایِ هوا در یورشی حروفچینی میشود و
به سایهیِ دستِ سواری ویرایش و چاپ و تکثیر
و بُزی نشخوار میکند
که هستی بی او ناقص است و
منی با او کــامل
بـازنده... یـا بـرنده!
و برگ برگِ این کتاب، چو پنجهیِ خشکِ برگی
چنگالی بر چنگی ترانه میشود
بین مارشِ جنگ و لالایی
...
امیدِ من!
دورَت بگردم...
امـــان از عُمرِ نوزادِ دستــانِ ما
که در آغوشِ کرمهایِ شادخوار
رسیده و خشک و عقیم
نارَس و لزج و زاینده
شهیدِ ناکامِ راهِ شهدیاَند کامروا
چو شاهدانی بینـــوا
مصلوب و مثله
میــانِ گرسنگیِ قبیلهها
در جستجویِ شهیدانِ قدّیسِ دیروز و
امروز به نشخوارِ فردا.
قبایلِ گرسنهای در ما مُـــرد و زنده شد
جان کند...جان داد و ... جان گرفت
دورَت بگردم
امیـــــــدِ من
اما تو هستی هنــوز
چون دم و بازدم
در نفسهایِ مرده و زنده
بی دریغ، فراگیر، حیاتبخش...
خیام ابراهیمی
14 شهریور 1396
#استراتژی_عقیم_سازی_شرف
#استراتژی_تکثیر_کرم_زالو
.
امید و زمستان(شعری از اخوان ثالث):
https://www.facebook.com/khayyam.ebrahimi/posts/1923080604618434
No comments:
Post a Comment