Monday, October 1, 2018

برگ چغندر


برگ چغندر
چغندر به هیبتِ اختاپوس است! عشق به هیاتِ بندها و آوندهایِ گیاه تا میوه!
من از آن روز که در بند تواَم آزادم!... زنده‌اَم
و اعتبار قانونِ معرکه
زنده از اشتیاق تماشاچیان و امید و اعتمادشان!
گِردِ معرکه نشسته‌ای و مفت مفت تماشا می‌کنی
گَردِ معرکه در رگِ گردنت رسوب کرده...سکته کرده‌ای میانِ ریزگردها
در گرگ و میش دیروز و فردا... مرده‌ای در لحظه‌ها
و کرور کرور تجزیه می‌شوی به امیدِ ماری گرسنه، اِی بدن!
لوطی از دشتِ اول و آخر تو زنده است، اِی وطن!
و ماری دو سر، درونِ جعبه‌ی مارگیری از بیعتِ تو با لوطی... امیدوار
قانونِ معرکه در برقِ چشمانِ توست؛ هموطن!
باور می‌کنی؟ وطن؟!
که علف‌های هرزه گندمزارانِ طلاییِ تورا سرسبز کرده‌اند؟
در راهِ تو
یکی می‌کشد و یکی کشته می‌شود با یک تیر!...
و قاتل مفقود می‌شود نیمه‌شبی در حوض سلطان...
مثلِ "یاقـــوت" زنِ سرخ‌پوشِ میدانِ فردوسی
که به چشمِ مردمِ شهر آشنا بود سال‌ها
و شبی گم شد و پیدا نشد... هرگز!
شغلِ پیرزن، چغندرفروشی در میدانِ سرخِ مسکو بود عمری
بعد از ییست سال بازنشسته شد!
آخرین ماموریتش: شلیک با کلتِ روسی بود
به مبارزی در راه آزادی!
در جعبه‌ی مارگیریِ تو نه خرگوش است، نه کبوتر... می‌دانم!
ما به یک شعبده‌باز نیازمندیم، لوطی!
که از یک آستینش کبوتر بال‌بریده و از دیگری خرگوش دُم‌بریده بیرون آورد!
هر دو جَلدِ دان و آب و هویج و چماقِ تو و کوتوله‌ها
بالای سَرِ جوخه‌ها... جوجه‌ها و توله‌ها!
ما را به گروگان گرفته‌ای و می‌خری و می‌فروشی به راهزنِ سرِ گردنه
از ترسِ لولویِ اربابی که به تنبان گروگانت کک انداخته!
ما هشت بیگانه‌ایم در یک زمینِ مزروعی
در یک مستطیلِ سبزِ چمنِ مصنوعی
در باتلاقِ بنفش، در خاکِ مشترک
در معرکه‌ی تاریخی که زیرِ رَدای تو و عنترهایت خفت شده
با طنابی به گردن‌هایمان گره خورده در دستانِ هشت تنورداغ‌کن لابلایِ تماشاچیان
هشت رئیسِ مرئوس بالای رأسمان
در سیاه‌بازی و جنگِ زرگری با هم...
تنها تو سایه‌ی امنی بالای سرشان، ای گروگان!
تنها تو سایه‌ی شومی بر امنیتمان، ایِ گروگانگیر!
ما با هم می‌جنگیم و با چشمهای ناباورِ حماقتی به نام باور... به نام اعتماد!
چون نباید زنده باشد "ما"!
و گم می‌شویم، یکی یکی نیمه‌شبی در حوض سلطان
همچو اعضای بدنِ بُزهایِ قربانی
در کله پاچه و سیراب و شیردانی
در دیزیِ بزباشِ اربابِ آسمانی
میان نخود و لوبیای دستچینِ پاسبانی
گردِ سیب‌زمینی‌های ریز و درشتِ بی‌سامانی
گوشتگوب را به دستان قوای سه گانه‌ات بسپار
با دهان باز و آب‌چکانی
آویزان
میانِ دو لنگ و پاچه در چپ و راست
اساسا دوجنسه‌ است قانونِ دوقطبی
این خاصیتِ دستورِ آشپزیِ ژن‌های ابترِ توست!
بندگی کن زندگی را قطره‌چکانی!
گاهی گرسنه‌ای چون سیه‌چاله‌ی ویلی
که هر چه در آن بریزند بـــاز می‌مَکد
از گرسنه‌گی در حال نفله شدنی از دو سو
نمی‌گذاری "ما" شویم تا نفله نشوی
ما برای نفله شدن، تک تکیم و تنها میان تن‌ها!
و دیگر به چند بحرانِ زنجیره‌ای و قل خوردن روی تنور نیاز نداریم ارباب
ما را رها کنی خودمان خودمان را خواهیم خورد درون دیزی
ما اعضای بدنِ یک بز دیوانه‌ایم که کسی در گوشش جیغ کشیده
جنون گرفته و غش کرده حالا... و کف کرده روی دیزی جوشان
این هیاهو از بادِ نخود و لوبیاست در معده
که هر شب پچ‌پچه می‌شوند میان خواب و بیداری
ما وطن‌دوستانِ بی‌وطن اما وطن‌پرست
با فتنه‌های بنیادی... به زورِ باورهایمان در ژرفای دل‌های دَلِه
تو راست می‌گفتی که "فتنه" ویروسی است پر زور
قادر در کامَت به کامرانی از سلول‌ها تا سرطان...
که در کارِ تسلیم به حکمِ قانونِ وحدت توست
با گوشتگوب!... ترید کن! بکـــوب کوبیده را...
من در هر معرکه، با قانونِ تو بیعت می‌کنم...
تا حسابی له شوم... هضم شوم... دفع شوم
من هماره سرکوب می‌شوم در معرکه
دیگر پشیزی نمانده در جیبم برای تماشا... برای خریدن و فروختن اعتبار
نمایش‌اَت را چون همیشه نیمه‌کاره بگذار تا فردا...
آن‌که می‌خواست مرا علیه تو بشوراند
فرمانبرِ اربابِ تو بود
فیش‌های حقوقی‌تان را یکی امضاء می‌کند
همان‌که چغندر می‌خرید از پیرزن
همان‌که چغندر می‌فروخت به پیرزن
همان‌که گلوله نهاد در دستانِ چروکیده‌ی پیرزن چون صدقه
همان‌که گلوله را به مبارزان راه وطن داد همچون جقجقه
از جیبش درآورد و گذاشت درست کنار گلوله‌ای که از قلبش درآورده بود
و پول تیر را از پیرزنی ستاند
که چغندر نخورده بود همه عمر
اما فروخته بود روزگاری به من و تو...
آه اِی گروگــان‌های بینوا!
پیچ رگلاژ انگیزه‌هایِ مقدسِ جنگتان
در دستِ یکی‌است در دوسویِ سنگرها
که تو را با من، ما نمی‌خواهد
تا خود بچرَد میان جنازه‌ها، به دریدن
وقت تعویضِ شیفتِ آبدارچی‌ها بین گورها
قتل همسفره بدستِ همسفره در سفره‌یِ سفرِ یغمای دل
به قانون دریده‌گی یک تن... یک وطن
که دریده‌ها خود دریده‌اند خاک را و
خود چیده‌اند چغندر را
یکی یکی!
وقت تعویض شیف است نگهبان!
بکش نگهبان پیشین را تا نگهبان بعدی...
بلیط این سفره خانه‌ی سنتی یکطرفه است!
کشمشی بگذار در دهانِ مسافرانِ عشق
انگوری در کام خویش!
به عنترها شکلات عسلی بده در معرکه‌یِ کیش و آئین!
ما تلف می‌شویم در یک دورِ همی
در چله نشینی یک تاریخ
همواره در سورچرانی موقتِ شب چله
همواره معرکه پابرجاست!
ان که دشتِ اول را می‌دهد
برادرِ خواهرِ مادرِ پدرِ همان است
که دشتِ آخر را می‌خورَد با معشوق!
عشق کن برادر با عطرِ زعفران بر کبابِ برادران
عشق کن خواهر... میان مَنتران!
قانونِ بازی و مرامتان را عشق است!
من از آن روز که در بندِ تواَم آزادم!
خیام ابراهیمی
14
مرداد 1397


No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...