میگذری
در هزارتویِ بی روزن
از سنگری به سنگری... از غاری به غاری
از نفرتی به نفرتی، با نفرتی به سویِ مهر
از میانِ دالانهایِ به هم پیوستهیِ قبایلِ موشمردههای کور
مأمور به زندگی در جهاز هاضمهی گربهای مهجور
که شاخکهای حواسش را سگِ هاری بریده.
میگریزی
با ترس و بیمهر... بهسوی مهر با کین
خزیده خزیده...میان تهدید و تطمیعِ سایهها... زخمی و رنجور
برای دوختنِ پردههای دریده، به شمشیر پردهدارِ غرور
تا مدام بدری سایهها را میان دم و بازدمِ مفاهیمِ بکرِ ندیده
به کورسویِ هر بویِ بیبویِ تابو...به هر سویِ ناسو
با ضربآهنگِ ثانیههای بیبازگشتِ ساعتِ یکی جز او
با تپشِ نبضِ گامهای هردمبیلِ غولِ چراخِ جادو
از خــارِ خلیده در انگشتِ اشاره به کنجِ مجال
از چیدنِ تاجِ گلبرگِ خارخسکهای روئیده در خرابههایِ تاریخِ زوال
تا سیم خاردارِ امنیتِ تنهایی در قلعههای محال
میانِ اینهمه مردارِ امیدوار به رؤیایِ همافزایی
بی نور و بی زور
که لولیدن در آن تقدیرِ جاری است.
می پریشی
با خیمهای بر دوش
در حوالیِ کاناپهای مستعمل
که پرت شده از متنِ امید به آرزوهای دور
بینِ زمین و آسمانِ مشترک در تکاپویِ استقلالِ خاک و آب
در حواشیِ کویری پر تَرَک، به جستجویِ آزادِ سراب
معلق و مذبذب و پا در هوا
تاب میخوری در ننویِ آویخته بین دو خار
تاب میخوری در بستر چلتکهی سنت تا مدرنیته
با لالایی مبارزه و عاشقانههای مور و مار و ملخ
که باد میخورند میانِ رجزهای مرده میان گورهای زنده
در طبیعتِ نخود و لوبیای دیزی اربابی
و بکارتِ گوشتکوبهای تجاوزِ صنعتی
و افتخارِ تاریخیِ برگهای زیتون در ترشیِ لیته
تا میان قیلولههای عصر جمعههای انتظار
به یاد دوغ آبعلی در جام زهر
تا باد ببافند در تار و پودِ پاجامهها
بر پاهای زخمی
و تن پوشی بر تنِ لت و پارِ وطن.
کفتارها هجرت میکنند از عصر حجر
چیز دندان گیری نمانده برای دریدن
کاسههای خون با این زبانهای گیج و پهن و دراز
رشد میکنند در تکوینِ غارهای تنهایی برای لیسیدن
هر غار که بزرگتر، تنهایی بزرگتر...
بزرگ میشوی در تنهایی از بیهمی
دیگر لبی نمانده برای بوسیدن... در چشمهای بی حدقه
شاخکهای احساسِ مومیایی شده در قانون حصر
چون نوشدارویی خفته در گلبرگِ زیبای خارخسکها
و تو میگذری چون کاهی
و میکاهی از یادِ کوهی که پناه بود... استوار و بیقرار
تا ماسهزاری میان بادها
که تاب میدهند در هوسهای هزار نفس
پرچمی را در قفس
حالا خوش خوشان برقص!
در باد معدهای میان دالانِ غارها
موریانهها عاشقند به گیجیِ این گامها
شغالها که گله گله چون پرستو هجرت کردهبودند
یکی یکی بازمیگردند همچو کبکها
به نشخوارِ مُرداری که بزرگترینِ تنهایان است!
میگذری تنها، میان تنها
بی من و مایی در این برزخ
هیچ آوارهای بیخیالِ دیروز
مأمنی برای فردا نیست!
می گذری اما
جایِ حکمِ پایت بر سپیدیِ پرچم
بر گمانِ ماست!
تو هم با ما نبودی...
خیام ابراهیمی
5 شهریور 1397
عکس: از خودم در 28 مرداد 97
در هزارتویِ بی روزن
از سنگری به سنگری... از غاری به غاری
از نفرتی به نفرتی، با نفرتی به سویِ مهر
از میانِ دالانهایِ به هم پیوستهیِ قبایلِ موشمردههای کور
مأمور به زندگی در جهاز هاضمهی گربهای مهجور
که شاخکهای حواسش را سگِ هاری بریده.
میگریزی
با ترس و بیمهر... بهسوی مهر با کین
خزیده خزیده...میان تهدید و تطمیعِ سایهها... زخمی و رنجور
برای دوختنِ پردههای دریده، به شمشیر پردهدارِ غرور
تا مدام بدری سایهها را میان دم و بازدمِ مفاهیمِ بکرِ ندیده
به کورسویِ هر بویِ بیبویِ تابو...به هر سویِ ناسو
با ضربآهنگِ ثانیههای بیبازگشتِ ساعتِ یکی جز او
با تپشِ نبضِ گامهای هردمبیلِ غولِ چراخِ جادو
از خــارِ خلیده در انگشتِ اشاره به کنجِ مجال
از چیدنِ تاجِ گلبرگِ خارخسکهای روئیده در خرابههایِ تاریخِ زوال
تا سیم خاردارِ امنیتِ تنهایی در قلعههای محال
میانِ اینهمه مردارِ امیدوار به رؤیایِ همافزایی
بی نور و بی زور
که لولیدن در آن تقدیرِ جاری است.
می پریشی
با خیمهای بر دوش
در حوالیِ کاناپهای مستعمل
که پرت شده از متنِ امید به آرزوهای دور
بینِ زمین و آسمانِ مشترک در تکاپویِ استقلالِ خاک و آب
در حواشیِ کویری پر تَرَک، به جستجویِ آزادِ سراب
معلق و مذبذب و پا در هوا
تاب میخوری در ننویِ آویخته بین دو خار
تاب میخوری در بستر چلتکهی سنت تا مدرنیته
با لالایی مبارزه و عاشقانههای مور و مار و ملخ
که باد میخورند میانِ رجزهای مرده میان گورهای زنده
در طبیعتِ نخود و لوبیای دیزی اربابی
و بکارتِ گوشتکوبهای تجاوزِ صنعتی
و افتخارِ تاریخیِ برگهای زیتون در ترشیِ لیته
تا میان قیلولههای عصر جمعههای انتظار
به یاد دوغ آبعلی در جام زهر
تا باد ببافند در تار و پودِ پاجامهها
بر پاهای زخمی
و تن پوشی بر تنِ لت و پارِ وطن.
کفتارها هجرت میکنند از عصر حجر
چیز دندان گیری نمانده برای دریدن
کاسههای خون با این زبانهای گیج و پهن و دراز
رشد میکنند در تکوینِ غارهای تنهایی برای لیسیدن
هر غار که بزرگتر، تنهایی بزرگتر...
بزرگ میشوی در تنهایی از بیهمی
دیگر لبی نمانده برای بوسیدن... در چشمهای بی حدقه
شاخکهای احساسِ مومیایی شده در قانون حصر
چون نوشدارویی خفته در گلبرگِ زیبای خارخسکها
و تو میگذری چون کاهی
و میکاهی از یادِ کوهی که پناه بود... استوار و بیقرار
تا ماسهزاری میان بادها
که تاب میدهند در هوسهای هزار نفس
پرچمی را در قفس
حالا خوش خوشان برقص!
در باد معدهای میان دالانِ غارها
موریانهها عاشقند به گیجیِ این گامها
شغالها که گله گله چون پرستو هجرت کردهبودند
یکی یکی بازمیگردند همچو کبکها
به نشخوارِ مُرداری که بزرگترینِ تنهایان است!
میگذری تنها، میان تنها
بی من و مایی در این برزخ
هیچ آوارهای بیخیالِ دیروز
مأمنی برای فردا نیست!
می گذری اما
جایِ حکمِ پایت بر سپیدیِ پرچم
بر گمانِ ماست!
تو هم با ما نبودی...
خیام ابراهیمی
5 شهریور 1397
عکس: از خودم در 28 مرداد 97
No comments:
Post a Comment