پیانیستی که پیچک مینوازد در هـــوشِ گـــوش
زیــرِ سرانگشتانِ نوازشِ نسیم
از دَم و بازدمِ آتشِ رقصان...
قراری نیست... در قِر و فرِ یک بیقرار!
ووُد ووُدِ علفهایِ هرزِ هوس است
گردِ ریشههایِ درخت
که عشقاش در آوندِ درخت تا میوه نیست!
که خونِ جوشانی است از رگِ ریشهها
که از سوراخهایِ آبکشِ دلِ اسفنجی میچکد
و در قدمهایِ هرجایی میدَوَد
از درختی به درختِ دِگر
این رسمِ عشقِ پیچکهایی است که عَشَقه میشوند گِردِِ درخت
تا خفقان... تا مرگ!
این رسمِ پریشانیِ علفهایِ هرز است
که اینجا نمان... آنجا بمان... هر جا نمان!
هیچ هلالِ مــاهِ پابهماهی خورشیدِ زاینده نیست!
عشـــق نیست!
عشقِ زمینی، هوایی نیست!
آغوشِ زمین است برای دانه
از خــــاک تا آسمانِ پاک
از دانه تا تاک!
عشق یعنی سوختن و صبوریِ خورشید
پایِ آب و خاک و دانه در هوایِ مشترک
تا میوه!
درختانِ جنگل
میوههای درختِ همسایه را نمیجَوَند!
خود میوه میدهند
و سایه میشوند بر مسافرانِ زخمی
اما در مسافران گمشده منفجر نمیشوند
میان علفها
مسافرانِ گمشده
در جستجوی دانهای نو بیقرارند
در آغوشِ خاکِ ناب
کنار جویی... در مهتاب
زیر سایهیِ درختی که نه دانه است
نه میوه و نه آفتاب!
فلسفه میبافد بــــاد از نسیم تا توفــانِ دربدر
در گریزی ویرانگر از خویشتنِ خویش به ناکجا
بین گیسوان این درخت
تا درختی دگر!
ماهِ من نورانی از خورشیدِ ماست
میوهای بر درختی که مائیم
نه دیگری.
که نـــور در آوندهای ماست
هم این و آن و هر همسفر!
رضایت به خسوف ماه، رضایت به قتل عشق است و
همواره قاتل
در پیِ ماهــــیاست دگر.
میل به جنگلِ سوخته اما
بهانهی بیقراری است به قرار در اصلِ خویش
که مشتاق وصل است اما
عاشق نیست!
به یاد آر:
که دو پادشاه، در یک سرزمین نمیگنجند و
دو خورشید و دو مـــاه در یک آسمان.
خیام ابراهیمی
11 مرداد 1397
No comments:
Post a Comment