به مطالباتِ
وطنطلبِ بیوطن!
به ریالِ لمپنانِ بیمخِ شعبانی و به روبل و دلار و لیر کاشانی و انگور شاهانی
به خونِ قلمِ ادیبانِ دیوانی و جهلِ مرکبِ دیوان و رانِ زخمیِ ملیجکانِ سلطانِ صاحبقرانی
به خوابِ تجسسِ جنیان آسمانی و سرسرهبازی پریانِ آقا شکستعلیشاهِ صاحبکرانی
به ادبیاتِ ناهمگون یک روح در چند بدن و چند زبان در یک روح از چین تا ختن
از دیروز تا امروز و فردا و تناقضهایِ زشت و زیبایِ سرنوشتِ آخرزمانی
به دوگانهاندیشی فتنهی ساختاری در دوقطبیِ ایدئولوژیکِ منتومنی بیما
به یکی از میکروبهای زیرِ ناخنهایِ بازیگرانِ فریبا
به جایِ چنگِ ناخنهای مانیکورنشدهی یک دستِ قانونی زیرِ پوستِ شبِ شما
برای قربانی نشدن بر صحنه در سانس دوم از سکانس سوم در وقتِ مقتضی
تا رسیدن از جویدنِ حکم کاغذی به علفِ سبزِ بزی...
تا کی نفرت؟... تا کی نامهربانی به نقشِ حُبّ علی از بغض معاویه؟
وقتی در هتل کالیفرنیا
تحتِ خدماتِ یک سیستم مافیایی، شخص شخیصِ رئیس مافیایی به حقوقِ شما تجاوز کند، شما باید به کدام کلبه پناه ببرید؟! وقتی تمام مردم شهرِ موشها، گروگانِ قانون مافیا و قانونمدارانش باشند، شما باید به کدام بازیگردان اعتماد کنید؟
وقتی ناخنهای سرانگشتان پوستپوستشدهِ یک دست از هم بیگانهاند و هر یک خود را وابسته به مفصلِ یک انگشت، مستقل از دیگری میدانند... وقتی نمیدانند که جملهگی به تدبیرِ نقرسِ مفصلِ یک مچ وصلند... وقتی دو مچ بیگانه در یک بدن نمیدانند که به بصیرتِ یک مغز و یک فکر و مکانیسمِ تصمیمساز یک قانونِ ماورائی وصلند، وقتی اعضاء و تنها و شخصیتهای از هم جدای یک جامعه نمیدانند که با هزار واسطه جملگی در خدمتِ یک اربابند، وقتی ارباب نمیداند که گروگان اربابی بزرکتر از خویش است، چگونه میتوانند به فصل مشترک مستقل از یک فرمانده دست یابند تا آزادی و استقلالشان در کنار یکدیگر حفظ شود و هر یک در سرنوشت خصوصی و عمومی، بدون سرسپردگی به دیگری شریک باشند؟
وقتی رئیس ام.آی.سیکس به حقوق شما تجاوز میکند، شما باید به کدام مرکز زنگ بزنید که بر او نظارتی عمومی و شفاف دارد؟
وقتی رئیس امنیت ملی به حقوق شما تجاوز میکند، شما چه باید بکنید؟
در همین موقعیت عجز و زوزه است که خدا پیدایش میشود و تو گم میشوی.
مسلما راه از جنگ و آتش و حذف و زخم نمیگذرد
بر سر یک سفرهی مشترک، باید از خود پرسید: صلح یا جنگ؟
مسئله این است!
لازم نیست برای همدلی و همسفرهگی و همسفری، آلوده به ادبِ بیادبان باشی!
ادب از که آموختی؟... که گاه فراموشت میشود!
و گاه که کسی به یادت میآورد و با انگشتانِ خود تو را مینویسد؛ براستی تو چیستی؟
براستی تو را که مینویسد؟
تا کی باید تراشیده شوی و قامتِ مدادَت تا کی در این مداتراش و خودتراش تمام میشود؟
به خودآی!... که ناسلامتی تو آدمی! نه مدادی در جیبِ دیگری. نه آلتی در هوش هیجانی نامادری که مؤمن به یک پدرسالار است!
بیا هر یک، یکی از سلولهای مغز حیثیتِ مشترک خویش باشیم!
بنی آدم اعضاء یک پیکرند... که در آفرینش زِ یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار... دگر عضوها را نماند قرار.
بیا خودمان خودمان را بنویسیم
در #سفر_عشق
بیا قادر به کامرانیِ خویش باشیم
خویشی که برای همه جای دارد...
نه تنها این و آن و... نه تنها خود!
که هر دامی، فرصتی است برای دریده نشدن
برای تمرینِ ندریدن.
پس: به گامهای خود اعتماد میکنم!
خیام ابراهیمی
10 شهریور 1397
به ریالِ لمپنانِ بیمخِ شعبانی و به روبل و دلار و لیر کاشانی و انگور شاهانی
به خونِ قلمِ ادیبانِ دیوانی و جهلِ مرکبِ دیوان و رانِ زخمیِ ملیجکانِ سلطانِ صاحبقرانی
به خوابِ تجسسِ جنیان آسمانی و سرسرهبازی پریانِ آقا شکستعلیشاهِ صاحبکرانی
به ادبیاتِ ناهمگون یک روح در چند بدن و چند زبان در یک روح از چین تا ختن
از دیروز تا امروز و فردا و تناقضهایِ زشت و زیبایِ سرنوشتِ آخرزمانی
به دوگانهاندیشی فتنهی ساختاری در دوقطبیِ ایدئولوژیکِ منتومنی بیما
به یکی از میکروبهای زیرِ ناخنهایِ بازیگرانِ فریبا
به جایِ چنگِ ناخنهای مانیکورنشدهی یک دستِ قانونی زیرِ پوستِ شبِ شما
برای قربانی نشدن بر صحنه در سانس دوم از سکانس سوم در وقتِ مقتضی
تا رسیدن از جویدنِ حکم کاغذی به علفِ سبزِ بزی...
تا کی نفرت؟... تا کی نامهربانی به نقشِ حُبّ علی از بغض معاویه؟
وقتی در هتل کالیفرنیا
تحتِ خدماتِ یک سیستم مافیایی، شخص شخیصِ رئیس مافیایی به حقوقِ شما تجاوز کند، شما باید به کدام کلبه پناه ببرید؟! وقتی تمام مردم شهرِ موشها، گروگانِ قانون مافیا و قانونمدارانش باشند، شما باید به کدام بازیگردان اعتماد کنید؟
وقتی ناخنهای سرانگشتان پوستپوستشدهِ یک دست از هم بیگانهاند و هر یک خود را وابسته به مفصلِ یک انگشت، مستقل از دیگری میدانند... وقتی نمیدانند که جملهگی به تدبیرِ نقرسِ مفصلِ یک مچ وصلند... وقتی دو مچ بیگانه در یک بدن نمیدانند که به بصیرتِ یک مغز و یک فکر و مکانیسمِ تصمیمساز یک قانونِ ماورائی وصلند، وقتی اعضاء و تنها و شخصیتهای از هم جدای یک جامعه نمیدانند که با هزار واسطه جملگی در خدمتِ یک اربابند، وقتی ارباب نمیداند که گروگان اربابی بزرکتر از خویش است، چگونه میتوانند به فصل مشترک مستقل از یک فرمانده دست یابند تا آزادی و استقلالشان در کنار یکدیگر حفظ شود و هر یک در سرنوشت خصوصی و عمومی، بدون سرسپردگی به دیگری شریک باشند؟
وقتی رئیس ام.آی.سیکس به حقوق شما تجاوز میکند، شما باید به کدام مرکز زنگ بزنید که بر او نظارتی عمومی و شفاف دارد؟
وقتی رئیس امنیت ملی به حقوق شما تجاوز میکند، شما چه باید بکنید؟
در همین موقعیت عجز و زوزه است که خدا پیدایش میشود و تو گم میشوی.
مسلما راه از جنگ و آتش و حذف و زخم نمیگذرد
بر سر یک سفرهی مشترک، باید از خود پرسید: صلح یا جنگ؟
مسئله این است!
لازم نیست برای همدلی و همسفرهگی و همسفری، آلوده به ادبِ بیادبان باشی!
ادب از که آموختی؟... که گاه فراموشت میشود!
و گاه که کسی به یادت میآورد و با انگشتانِ خود تو را مینویسد؛ براستی تو چیستی؟
براستی تو را که مینویسد؟
تا کی باید تراشیده شوی و قامتِ مدادَت تا کی در این مداتراش و خودتراش تمام میشود؟
به خودآی!... که ناسلامتی تو آدمی! نه مدادی در جیبِ دیگری. نه آلتی در هوش هیجانی نامادری که مؤمن به یک پدرسالار است!
بیا هر یک، یکی از سلولهای مغز حیثیتِ مشترک خویش باشیم!
بنی آدم اعضاء یک پیکرند... که در آفرینش زِ یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار... دگر عضوها را نماند قرار.
بیا خودمان خودمان را بنویسیم
در #سفر_عشق
بیا قادر به کامرانیِ خویش باشیم
خویشی که برای همه جای دارد...
نه تنها این و آن و... نه تنها خود!
که هر دامی، فرصتی است برای دریده نشدن
برای تمرینِ ندریدن.
پس: به گامهای خود اعتماد میکنم!
خیام ابراهیمی
10 شهریور 1397
No comments:
Post a Comment