آخرِ خط است؛ #سیزیف!
کف کردهای... جا ماندهای
رها در باد و در یادِ موجها،... بر ساحلِ رستگاری...چه رجزها و چه وِردها که نخواندهای
بهسان مام میهنی هنگام ایمان به دریده شدن،... گیــج و منگ از درد و لذتِ دریدن
میانِ برقِ چشمِ فاتحانو اشک و وحشتِ فرزندانو تکههایِ پدر... لمس و مسخ، لنگ در هوا ماندهای!
به این تاجگذاری و آن حلقه خارِ طلایی، سرمست نشو!
که الماس و یاقوتها... تکههای چشم و جگرِ نوزادانِ یخزده..در آغوش مادرانِ زلزلهزده... رویِ میدانِ مینِ ایمان به نشئهگی شتکزده است بر حولِ هالهیِ سرنوشت!
که به ساحلی سریدی و نرسیدی
از آن سلولِ لرزانِ آواره
تا امنیتِ آغـوشِ هر بیگانه...
که برای انسان شدنت
کف شدهای
زِ پریشانیِ حبابِ قطرهها بر ماسهها
زِ آشوب و هیاهویِ دلِ خونبارِ دریاها
تا سکوتی محض در گـــدارِ درّهها
و زِ یـالِ امـــواج، میانِ گیسوانِ باد،... لای درزِ پنجرهها
خستهای...
درمانده از پژواکِ کفزدنهای رایگان، از پشتِ کوهها
آخرین لیوان آب را سر بکش، سیزیف!
که میانِ بده بستانِ قربانیانِ امنیت
یک "نقطه" منعقد است
در بُنگاه مسکنی که مغبونی در دامِ ثبتِ پناه!
در خرید و فروش آدمی که نشد آدمکی خوشتراش و بیگناه
که برای کولبرانِ خونبها
یک نقطه در برزخ
سنگینتر از وزنِ هر بهمنی است به کوهستانها
که تمامیِ "حواس" به یغما رفته بود در آوارهگی
نه نقطهی آغازِ انگیزشی، در وقت طلوعها
نه نقطهی پایانِ خوابی، در وقت غروبها
نه امید به کوهستانی که دوستِ آدم باشد!
کشان کشان همه عمر
"نقطه" بر دوش، از آخرِ خطِ سرگذشت تا سرِ خطها
از خیابان هدایت تا دهلی و پرلاشز در پاریسها
بیرمق در جهنمی بیقرار
تا بهشتی در قرارگاه
که از تیرهای برقِ رو به آسمانشان
طنابهایی آویزان برای گریزها
تا یک قدم مانده به آغوش خاک
در بهشتی که زیر پای رهگذران یله بود
در پیادهرویی از انقلابها
تا میدان فردوسی و توپخانهها
تا مسافرخانهای در ناصرخسرو
که به دخترکانِ تلخِ فرار، اتاقی نمیدهند برای قرار
مگر آنکه شیرین بخوابند در اتاقِ خواب ناصرها
به شوق یک مشت قرص کاملِ ماهِ مصوّر در آسمانها
از دستِ دلالانِ شعار قاچاق در شعر رهایی.
کجایی ای رفیقِ کوهستانها؟!
که میان اینهمه سلولِ مرده در بال پروانهها
"دوستی" بهجز خیـــالِ محـالِ ابریشم ندارم
درچین و تاب و رقصِ دامنهها
در بنبستِ سیاه و سپید پیلهها
و پروازی در آسمانِ خاکستریِ پیـالهها
.
برای گورخوابی که تمام حواسش به یغما رفته
در کوچیدن از گوری به گوری و گورها
رمقی نمانده جز یک نقطه
برای امیدکی به نقطهی پیوندِ دو لبخندِ زنده
هنر برای انسان؟... یا هنرها؟!
بس است نوشتن از توسعهی متوازنِ سانتیمانتال
کافی است در وسعتِ چند دلار بدهی
به رفیقانی که دشمنِ خونیاَت شدند با سقوطِ ریال
از آن همه هنر که "خونی" نشد در رگی
تنها یکی "نقطه" مانده در چنتهی سگی
در آخرینِ استخوان شکسته در آخرِ خط
نقطهای برای خندیدن به ریش رهگذرها
که من میشوند، اما "من" نمیشوند
و طلبکار میمیرند تا آخرین سنتِ منهایی
که به قیمتِ طلا چنج نمیشوند!
و در خیالِ رژیم چنج، میان جزیرهها تکه پاره و چنج میشوند!
این هم نقطهای برای آخر خطِ گریزها: .
حالا #هشتک بزن برای جلیقه زردها
کسی کتابِ رایگانِ مجازیاَت را نمیخرد
کسی به آیاتِ مفتِ انسانی
در جزیرههای ثبات ویرانی
از جیب خودش به تو جایزه نمیدهد!
هیچ طلبکاری برای بدهی تو، هشتک نمیزند
کسی برای آوارهگی تو در وطن
با منقار طوطیانِ آریاییِ پارسیگوی
تره هم خرد نمیکند!
اما دلضعفه میگیرد دلِ هر عاشق غربتی
از نانخورشِ "قرمه سبزیِ هشتکها" ...
گلی به جمالِ سلطانِ خشتکها...
از استرالیا تا سوئد تا کانادا... تا جای دوست و دشمن و پشتکها!
تا آلونکی در شمالِ شهرِ خرابآبـادِ دل
تا ضلعِ غربیِ خیابانِ شمشیری شرقی
در محلهیِ نامهرآباد جنوبی... تا بنبستِ اسارتها.
نامه بنویس و رسید بفرست، رفیق!
و دستی بریده را هرگز نگیر در غارها
و زکات بریز در صندوقِ خیراتِ لاکچری
و کف بزن برای دزدِ جواهراتِ جعلیِ ورساچه... یــا بولگاری!
و دستمالی بکش کاغذی
به خونِ تیــغِ ذوالفقاری
میـانِ پرچم سرسبزِ شیر و خورشیدها!
که کف کردهام در ساحلِ جزیرهی ثباتِ گمشده*
همچو یــادی...همچو موجی
... "نقطه"، آخرِ خط.
کارم تمام است!
آخر خط است؛ "سیزیف"!
کف کردهای... جا ماندهای.
که تو هم مرا برای یکی نگاه
از خانهی مادری، محروم راندهای!
و راهی نمانده جز اینکه:
در انتهای جمله... و درون این نقطهی پایانی
بایستم... بنشینم... و بمیرم!
اینجا آخر خط است.
خیام ابراهیمی
13بهمن 1397
پ.ن:
1) به رُمانِ آزاد پناهجو: #بهروز_بوچانی
2) به شعرِ شهیدِ گروگان و بیپناه: #وطن
3) ایستادهام بر سَرِ گـورِ خویش... #خاکم_را_پس_بده !
No comments:
Post a Comment