نفسهای آخر
مست از فلسفهیِ خونخواری از غیرخودی و ولنگاری
پاک لمس و بیحس شدهای از تجاوزِ مکرر و نرمتنی و سنگدلی و بیعاری
ای عروسکِ مکتبِ زامبیهای زورگیر در زمین و... اِی دزدِ هر چه آسمان!
در آسمانِ خود، نامقدس بمان! اما چرا سهمِ زمینِ مرا غصب کردهای؟ بیوجدان!
تکافتاده و بییاوری، در دلِ کتابِ جبرِجغرافیایِ تاریخ، در خانهی امنِ کویری بینِ سرابِ دو دریا لمیدهای، که یکهو قوم یأجوج و مأجوج با عربده و زبانی که نمیفهمی به کاشانهاَت یورش میآورند و به تجاوز میدرند و هستیاَت را به یغما میبرند و اختیار و ارادهات را به آتش میکشند! و از آنجا که تئوریزه کردن درندگیِ بدَوی، ناشی از شترق خوردن است (یعنی شراب طهورایِ طبیعی را با عرقِ دستسازِ بومی بتها، قاطی خوردن و قاطی کردن) پس خود بین زمین و آسمان به اعتیادی قجری لنگ درهوا، از این هرزهگیِ جسم و جان باکیشان نیست! و چون تو توانی برای معلقماندن و میانهای با دریدن نداری، تا مدتی در برزخ به رویِ مبارک نمیآوری، تا شاید مستی از سر داغشان بپرد! اما میبینی فصلها گذشت و مستی از بصیرتِ متجاوزشان نپرید و جا خوش کرد! حتی نم نم برایش فلسفهای مقدس هم بافتند و در قیلوله بین زمین و آسمان، عالم و دانشمند هم تولید کردند! و کم کم جایِ شراب از خون مالباختگان آمیخته با عرق جبینشان سرمست شدند و جایِ نان و خرما، با اشتهایی تحریک شده، کلِ خاک را بلعیدند و جای آب قنات، تمام ابرهای آسمانِ را مال خود کردند و از این سرمستیِ غاصبانه و عالمانه، نشئه هم شدند و برای تخلیهی شهوت فوران کرده، چون یابو علفی رم کردند و جفتکی هم به گور جد و آبائت انداختند و دریوزگان عافیت هم برای قرص نانی کپکزده بر سرت سنگ باراندند.
آنوقت دیگر میفهمی که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست! که این فرقه، پاک دیوانه و هار و بیمارند و محتاجِ تیمار و باید کاری کرد کارستان. چرا که یک بزِ گر، گلهای را گر کرده و این گلهی هار به خودیِ خود درمان نمیشود و در چنین اپیدمی ویرانگری، دیگر نه راه پس مانده، نه راه پیش.
در هوای سنگ بهشکم بستنها، ناگهان یک وقتهایی کارد به استخوانت میرسد و اگر چون قطبِ دزدانِ زورگیر، حفظ امنیتِ نظامِ غرایز مکتبِ عصر حجری و اصولِ مقدسِ دریدنِ هر سایه، عبادتت نشده باشد، آنگاه در بنبست قواعدِ این چرخفلکِ هپروتی و فضایی، وقتی مشتریانِ گیج و دریده، هنوز به ایستادن در صف قانون راهزنان متجاوز و درنده امیدوار سهم خویش از خون تواَند و پرچمداران رنگین هم ملتزم به قانون رئیس قبیلهی کذایی کماکان تنورداغکن و جیرهخوار و رجزخوانِ قواعد همین معرکهاند، آنگاه میفهمی که یا باید هنگام تجاوز از حریم و هستی خود با چنگ و دندان دفاع کنی، و یا همچون شریکان دزد و رفیقان قافله از تجاوز به عنف لذت ببری و تا آخرین نفس برای امنیتِ آدمفروشی و رزق حلالِ هر تیرخلاص به غیرخودی، درصدی شتیل باج دهی... چون گروگانی!
وقتی دومی در توانت نباشد، آنگاه تنها یک راه باقی میماند:
1- تسویهحساب با پرچمدارانِ #سلبریتی و شریک دزدِ خون و رفیقِ مالباختگان
2- تسویه حساب با قانونِ زورگیری عقیدتی قلدرانِ سرگردنه و گزمههایشان
و این همان واکنشِ خونین و دلبخواه اربابِ قلعههاست: "که ظاهرا از آن گریزی نیست! چون میان چنبرهی این ساختارِ هرزهپرور بدجوری خفت شدهای و راهی جز عملیاتِ انفجاری نمانده. پس باید کاری کرد؛ وگرنه دیوثی! و زندگی ارزش این خفّتِ زنجیرهای را ندارد."
حضرتِ دیوانه!
حال که تو بر قانونِ زورگیری باور و حقِ تجاوز به حق شریک اصرار داری و به هیچ قیمتی به راه نمیآیی؛ وقتی همسایه به حکم حوالیِ شکم، پااندازِ تو و نوچههای تو شده و از این دیوثی قانونی باکیش نیست؛ آنگاه به ناگزیر در این لنجزارِ مکتب دزدانِ زمین و آسمان، تنها "یکی" باید نفس بکشد!
هیچ مصلحتی بالاتر از شرافت زندگی نیست! این را تک تکِ سلولهای هرزهی تنِ یک وطنِ پاره پاره کتمان کردهاند و گواهی دادهاند: تو چون معمارِ قلعهات لمس و بیحسی!
آب و خاک فدایِ استقلال و آزادیِ احساسِ تو.
خیام ابراهیمی
22 آبان 1397
No comments:
Post a Comment