توفانِ کعبه در جعبه
******************
"جهان در کعبه و
کعبه در جعبهیِ عینکـَت"
میپراکند عطر مرده
در لایتناهی، خیالِ محـــــال!
از بیتابیِ احوالِ دو چشمَت
بین خیال و شَکّ و "گمانت به نــــــور" ، در خَـلـوَت
وَ باور و یقین و "حُکماَت به تاریکی"، در جَـلـوَت
از احوالِ پرتلاطمِ شرجی و سَردَت
توفـــــــانی
میانِ کلافهگی و شتابِ انگشتانت
دریده کلافِ سردرگمِ تکلیـــــف را
- در گرگ و میش غروبِ آوارهگی
به بــافـتنِ چادرِ امنِ شب
روی تلی از هسته هایِ زیتونِ بی آفتـــاب. -
...
نقشهخوان!
نقشه قلابی نیست!
گمگشتگیِ این خیلِ "میــــل برچشم"
از نشانههایِ کور رنگیِ "تنها چشمِ شهر" است!
بیا و
قطرهای اشکِ هُدهُد
به یاقوتِ چشمهایِ بینا چِکان!
...
و یا "نـــه"!
خیـــال کن!
جیک جیکِ انبوهِ گنجشکها
میان شاخ و برگ هزارتویِ درختانِ سر در آسمان
میخراشد گوشِ سلیمان را
خیـــــال کن!
آژیرِ انتحارِ گوشخراشِ آسمانخراشها*
می نوازد هـــــوشِ مرغانِ باغِ لقا را
خیــــال کن!
نالهیِ ریشههایِ قطورِ دریده آسفالت
برای سکوتِ دستهجمعیِ پرستوهایِ پرپر نیست!
و خشمِ توفانِ چشمانت
تهاجم دو هَـوی در دو هوا نیست؛
و زلزلهای در دلِ گُسَلهای دِل نمی لرزد
زِ آبِ رفته از فرصتِ آبِرویِ هیـــــچ آبــرُفت
زِ انفجارِ یواشکیِ ملاجِ هیچ شانهبهسری در قفس*!
...
خیـــــال کن!
شـــهــری کنارِ بندر
آرام لمیده میانِ مخملِ سبزِلجنیِ قابِ عینکاَت!
به امیدِ خضری سبز
که سر بِـبُـرَد از طفلی * سرخ
و پی نگیرند او را سپید جامهگانِ مَـزار
تا حماقتِ خرابآبادِ هیچ یتیمی* به گلزار
گمان کن!
که حضرتِ "اراده" بینَـفَـس
در تهِ آخرین بنبستِ مویرگِ چَـشـمَت
چمباتمه زده به اختیارِ تپشِ قلبِ تو
و خضر هنوز نمیخواند به گوش موسا:
" لن تستطیعَ مَعِیَ صَبرا* "
گمان کن!
منم هُـدهُـدِ سَبـا
و تــــویی ادعایِ خدا!
که میچکانی "بیعت" به کربلا:
و به سینهیِ باد صبا
"... اطيعوالله، وَ اَطيعوالرّسول، وَ اولي الاَمرمِنكم" را
...
و این منم در بلایِ بی بالی
که نمیبالم به جعبهیِ عینک تو، در محالی.
...
و در جعبهی عینکِ تو
نقشهیِ تکفیرِ شهری است، بی تـقـدیر!
جهان در کعبه و
کعبه در جعبهیِ عینکتاَت
چو اقیانوسی
در قطره اشکی بیماهی،
چون ابرهایِ نازا
سایهای بر تاریکی،
چون مسیلِ خشکِ بی جانِ رودی
به کویــرِ کتابِ مقدسِ جبرِ جغرافی.
...
قرنهاست
جهان در جعبهیِ عینکاَت
زیر پاهایم خُــرد میشود!
مثل جمجمهی هُـدهُـدی
زیر چکمه هایِ تـــــو!
که هر نَـفَـس
میدَمَــد تورا "با اِذنِ" :بگو دَدَ را:
" لـن تسـتـطیـعَ مَـعِـیَ صـَبـرا* "
............................................
خیام ابراهیمی
15 خرداد 1393
*پی نوشت:
1- داستان خضر و موسی: (خلاصه: داستان خضر و موسی داستانی است قرآنی که طی آن موسی در جستجویِ علم الهی، به اصرار از خدا مرشدی زمینی می طلبد، و به هدایت خدا راهی سفری میشود که طی آن با خضر ملاقات میکند، و خضر به او میگوید: تو هیچگاه استطاعت نداری با من صبر کنی! اما موسی با بیان انشاء الله (اگر خدا بخواهد!) با خضر به شرطِ تسلیم همراه میشود، و در مسیر با گذر از رود و بندر تا خرابه ای کنار روستا، در سه امتحان شکست میخورد و به اعتراض به رفتارِ خضر لب میگشاید (که خضر در این مسیر، قایقِ پیرمردِ قایقرانِ فقیری را که نان آور بود سوراخ کرد + طفلی را در بندرگاه سر برید و مردم در پی شان افتادند + و در حال گرسنگی به جایِ کار برای نان را در روستایِ سر راه، به تعمیرِ بی مزدِ خرابه ای بی صاحب در بیابان پرداخت که ارثیه ی دو طفل یتیم بود)، پس از این اعتراض ها، موسی می پذیرد که وسعتی برای اطاعت ندارد و بینشان جدائی می افتد! و می فهمد که خدا هم نخواسته این اطاعتِ کور و نابهنگام و دفعتی و زودتر از موعد را . (اینگونه گمان میرود که معنای آیه این باشد که: وقتی که قلب تو رشد و بلوغ و استطاعت یافت، طبیعتا خدا خود به تو هادی را معرفی خواهد کرد و در مرتبه ی خاص از مسیر بلوغ تو که با دیگران فرق میکند- و تنها او میداند- در ظرفِ وجودیِ تو علوم لازمه را چه هنگام خواهد ریخت و به تو خواهد داد، و دستیابی به علوم الهی بنا به خواستِ دفعتی و ناگهانی حاصل و کسب نخواهد شد، چرا که در مسیر بلوغ و رشد است که درخت در لحظه ی مقتضی میوه خواهد داد. واژه ی اتیناهُ در آیه ی ذیل دلالت بر دادنِ علم در لحظه ی مقتضی دارد، نه اکتسابی که بنده را به نهایتش اشراف و معرفتی نیست!) این موضوع تنها در مورد علوم الهی که به حکمت وجودی هستی مرتبط است مرتبط است، نه علوم نظری که بر مبنای منطقی وضعی و قراردادی توسط بشر خلق و کشف و اندازه گیری میشود. نهایتا در رهروی در هر علم و دانشی گام اول قصد و تلاش است و مسلما میل به کسب علوم شرط لازم برای حرکت در این مسیر است نه کافی.
******************
"جهان در کعبه و
کعبه در جعبهیِ عینکـَت"
میپراکند عطر مرده
در لایتناهی، خیالِ محـــــال!
از بیتابیِ احوالِ دو چشمَت
بین خیال و شَکّ و "گمانت به نــــــور" ، در خَـلـوَت
وَ باور و یقین و "حُکماَت به تاریکی"، در جَـلـوَت
از احوالِ پرتلاطمِ شرجی و سَردَت
توفـــــــانی
میانِ کلافهگی و شتابِ انگشتانت
دریده کلافِ سردرگمِ تکلیـــــف را
- در گرگ و میش غروبِ آوارهگی
به بــافـتنِ چادرِ امنِ شب
روی تلی از هسته هایِ زیتونِ بی آفتـــاب. -
...
نقشهخوان!
نقشه قلابی نیست!
گمگشتگیِ این خیلِ "میــــل برچشم"
از نشانههایِ کور رنگیِ "تنها چشمِ شهر" است!
بیا و
قطرهای اشکِ هُدهُد
به یاقوتِ چشمهایِ بینا چِکان!
...
و یا "نـــه"!
خیـــال کن!
جیک جیکِ انبوهِ گنجشکها
میان شاخ و برگ هزارتویِ درختانِ سر در آسمان
میخراشد گوشِ سلیمان را
خیـــــال کن!
آژیرِ انتحارِ گوشخراشِ آسمانخراشها*
می نوازد هـــــوشِ مرغانِ باغِ لقا را
خیــــال کن!
نالهیِ ریشههایِ قطورِ دریده آسفالت
برای سکوتِ دستهجمعیِ پرستوهایِ پرپر نیست!
و خشمِ توفانِ چشمانت
تهاجم دو هَـوی در دو هوا نیست؛
و زلزلهای در دلِ گُسَلهای دِل نمی لرزد
زِ آبِ رفته از فرصتِ آبِرویِ هیـــــچ آبــرُفت
زِ انفجارِ یواشکیِ ملاجِ هیچ شانهبهسری در قفس*!
...
خیـــــال کن!
شـــهــری کنارِ بندر
آرام لمیده میانِ مخملِ سبزِلجنیِ قابِ عینکاَت!
به امیدِ خضری سبز
که سر بِـبُـرَد از طفلی * سرخ
و پی نگیرند او را سپید جامهگانِ مَـزار
تا حماقتِ خرابآبادِ هیچ یتیمی* به گلزار
گمان کن!
که حضرتِ "اراده" بینَـفَـس
در تهِ آخرین بنبستِ مویرگِ چَـشـمَت
چمباتمه زده به اختیارِ تپشِ قلبِ تو
و خضر هنوز نمیخواند به گوش موسا:
" لن تستطیعَ مَعِیَ صَبرا* "
گمان کن!
منم هُـدهُـدِ سَبـا
و تــــویی ادعایِ خدا!
که میچکانی "بیعت" به کربلا:
و به سینهیِ باد صبا
"... اطيعوالله، وَ اَطيعوالرّسول، وَ اولي الاَمرمِنكم" را
...
و این منم در بلایِ بی بالی
که نمیبالم به جعبهیِ عینک تو، در محالی.
...
و در جعبهی عینکِ تو
نقشهیِ تکفیرِ شهری است، بی تـقـدیر!
جهان در کعبه و
کعبه در جعبهیِ عینکتاَت
چو اقیانوسی
در قطره اشکی بیماهی،
چون ابرهایِ نازا
سایهای بر تاریکی،
چون مسیلِ خشکِ بی جانِ رودی
به کویــرِ کتابِ مقدسِ جبرِ جغرافی.
...
قرنهاست
جهان در جعبهیِ عینکاَت
زیر پاهایم خُــرد میشود!
مثل جمجمهی هُـدهُـدی
زیر چکمه هایِ تـــــو!
که هر نَـفَـس
میدَمَــد تورا "با اِذنِ" :بگو دَدَ را:
" لـن تسـتـطیـعَ مَـعِـیَ صـَبـرا* "
............................................
خیام ابراهیمی
15 خرداد 1393
*پی نوشت:
1- داستان خضر و موسی: (خلاصه: داستان خضر و موسی داستانی است قرآنی که طی آن موسی در جستجویِ علم الهی، به اصرار از خدا مرشدی زمینی می طلبد، و به هدایت خدا راهی سفری میشود که طی آن با خضر ملاقات میکند، و خضر به او میگوید: تو هیچگاه استطاعت نداری با من صبر کنی! اما موسی با بیان انشاء الله (اگر خدا بخواهد!) با خضر به شرطِ تسلیم همراه میشود، و در مسیر با گذر از رود و بندر تا خرابه ای کنار روستا، در سه امتحان شکست میخورد و به اعتراض به رفتارِ خضر لب میگشاید (که خضر در این مسیر، قایقِ پیرمردِ قایقرانِ فقیری را که نان آور بود سوراخ کرد + طفلی را در بندرگاه سر برید و مردم در پی شان افتادند + و در حال گرسنگی به جایِ کار برای نان را در روستایِ سر راه، به تعمیرِ بی مزدِ خرابه ای بی صاحب در بیابان پرداخت که ارثیه ی دو طفل یتیم بود)، پس از این اعتراض ها، موسی می پذیرد که وسعتی برای اطاعت ندارد و بینشان جدائی می افتد! و می فهمد که خدا هم نخواسته این اطاعتِ کور و نابهنگام و دفعتی و زودتر از موعد را . (اینگونه گمان میرود که معنای آیه این باشد که: وقتی که قلب تو رشد و بلوغ و استطاعت یافت، طبیعتا خدا خود به تو هادی را معرفی خواهد کرد و در مرتبه ی خاص از مسیر بلوغ تو که با دیگران فرق میکند- و تنها او میداند- در ظرفِ وجودیِ تو علوم لازمه را چه هنگام خواهد ریخت و به تو خواهد داد، و دستیابی به علوم الهی بنا به خواستِ دفعتی و ناگهانی حاصل و کسب نخواهد شد، چرا که در مسیر بلوغ و رشد است که درخت در لحظه ی مقتضی میوه خواهد داد. واژه ی اتیناهُ در آیه ی ذیل دلالت بر دادنِ علم در لحظه ی مقتضی دارد، نه اکتسابی که بنده را به نهایتش اشراف و معرفتی نیست!) این موضوع تنها در مورد علوم الهی که به حکمت وجودی هستی مرتبط است مرتبط است، نه علوم نظری که بر مبنای منطقی وضعی و قراردادی توسط بشر خلق و کشف و اندازه گیری میشود. نهایتا در رهروی در هر علم و دانشی گام اول قصد و تلاش است و مسلما میل به کسب علوم شرط لازم برای حرکت در این مسیر است نه کافی.
قرآن: سوره کهف(18)، آیات 60 الی 82. ( نام خضر در قرآن صراحتا بیان نشده و از او اینگونه یاد شده: "بندهای از بندگانمان که به او رحمتی و دانشی از نزد خودمان داده و آموخته بودیم = ( ... عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَيْنَاهُ رَحْمَةً مِنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا). http://www.mouood.org/…/8197-%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4…
2- قَالَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ( آیه 67- سوره 18 کهف )
(خضر به موسی)گفت: همانا تو "هرگز" بر همراهیِ من صبر نتوانی کرد.
2- قَالَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ( آیه 67- سوره 18 کهف )
(خضر به موسی)گفت: همانا تو "هرگز" بر همراهیِ من صبر نتوانی کرد.
3- سلیمان به زبانِ پرندگان آشنا بود و هُدهُد پیکِ خبررسان او بود به ملکهی سبا، برایِ دعوتِ بلقیس به خدایی زنده و پاینده و نزدیکتر از رگِ گردن، که چون آدمها و پیامبران و بتها و خورشید محدود نیست. فراموش نکنیم که این رگِ گردن نشانه ای "کاربردی" است نه نمایشی.
4- "... اطيعوالله، وَ اَطيعوالرّسول، وَ اولي الاَمرمِنكم. این خطابی به مؤمنانِ قلبی و متعهد است که خدای نزدیکتر از رگ گردن را عملا یافته اند، نه آنانکه به خدا (الله) ایمان نیاورده و او را به تجربه درنیافته و از سوی او صدقِِ رسالت و پیامبر را در قلبِ خود درنیافته، و متعاقبا معنا و چگونگی مصداقِ این پیام را دریافت نکرده و به آن تعهدی نسپردهاند. قلبی که به صراحت آیات بعدی تعقل میکند، می بیند و می شنود که این توجهی است که ایمان و تجربه ی خدا از طریقِِ منطق و حکمتِ صرفِ مشاء بوعلی سینا مقدور نیست. بلکه باید ابتدا او را به باور جان، یافت و قدرتِ او را تجربه کرد و سپس دانش و معرفت در قلبی که با قدرتِ ادراکِ او گنجایش یافته داده خواهد شد. و دادنِ این علم و دانش را هیچ علامه ای توانا نیست! که خدا به پبامبرش گفت: تو نمی توانی آنها را مؤمن کنی! تو تنها مامور انذار و بشارتی.
4- "... اطيعوالله، وَ اَطيعوالرّسول، وَ اولي الاَمرمِنكم. این خطابی به مؤمنانِ قلبی و متعهد است که خدای نزدیکتر از رگ گردن را عملا یافته اند، نه آنانکه به خدا (الله) ایمان نیاورده و او را به تجربه درنیافته و از سوی او صدقِِ رسالت و پیامبر را در قلبِ خود درنیافته، و متعاقبا معنا و چگونگی مصداقِ این پیام را دریافت نکرده و به آن تعهدی نسپردهاند. قلبی که به صراحت آیات بعدی تعقل میکند، می بیند و می شنود که این توجهی است که ایمان و تجربه ی خدا از طریقِِ منطق و حکمتِ صرفِ مشاء بوعلی سینا مقدور نیست. بلکه باید ابتدا او را به باور جان، یافت و قدرتِ او را تجربه کرد و سپس دانش و معرفت در قلبی که با قدرتِ ادراکِ او گنجایش یافته داده خواهد شد. و دادنِ این علم و دانش را هیچ علامه ای توانا نیست! که خدا به پبامبرش گفت: تو نمی توانی آنها را مؤمن کنی! تو تنها مامور انذار و بشارتی.
No comments:
Post a Comment