Friday, September 18, 2015

شعری از شاعر پیاده‌روهایِ تهران

شعری از شاعر پیاده‌روهایِ تهران
====================
چرا نباید رفت؟
اگر قدم نزنی، "مــــرگ" از تو می‌گذرد!... سپانلو
(از کتابِ منظومه پیاده‌روها-1347)
...
سال‌ها پیش، برای اولین و آخرین بار او را چند بار در پیاده‌رویِ کتابفروشی‌هایِ مقابل دانشگاه تهران دیدم. او می‌رفت و من در پی‌اَش تا انقلاب... تا ابتدایِ آزادی...تا بن‌بستِ کوچه‌ای و خانه‌ای در جمالزاده...
سر در گریبان، دست در جیبِ پالتوئی -شاید بلند-، نگاهَش در نقطه‌ای دور... شاید در رهگذران... شاید در رؤیاهایِ دورتر... شاید برایِ چگونه زنده ماندن... شاید برای چگونه مردن.
اما او در پیاده‌روها رفت و رفت و رفت... تا زنده بماند!
از اولین شعرش در اول بهمن 1340 در همان روزی که در جنبش دانشجویی زخمی شد... تا راه‌اندازی کانونِ نویسندگان... و تا سالهایِ سانسور قبل و بعد از انقلاب، همواره گام‌هایش و اشعارش رو به آزادی از بُت‌هایِ زمینی و رو به معرفت به این آزادی داشت...
از 29 آبان 1319 که میهمانِ دنیا در تهران شد، تا نیمه شب 21 اردیبهشت 1394 که در بیمارستانی در تهران بال گشود و رفت، همواره رو به آزادی داشت و به شکلِ هیـــچ بُتِ اعظمی در نیامد... او مستقل و آزاد بود و ماند و رفت...او شکلِ خودش بود! تا در نگاهِ پیرِ از راه ماندِه‌گان امروز و کودکانِ فردا، در رفتن (و نه ماندن) همواره آزاد و زنده بماند.
یادش زنده.
و اینک شعری از این شاعرِ از دست رفته:
......................................................
شب از پیاده‌رو‌یِ روبرو گذر دارد
چراغ‌هایِ نئون
رسولِ روشنِ سردرهاست.
کلام جای به این نور هرزه خواهد داد
و نور خواهد بود
به چشمِ من که بسا شب‌ها
براین سماجت بیدار مانده‌ام
که قطع شعله خودکار را
در انتهایِ شهر ببینم
...
شب از پیاده‌روها عروس می‌سازد
مزین از جواهرِ بدلی
جواهر متوالی
...
کویت
ایران ایر
فروشگاه بزرگ
در طَیَران عقاب‌ها
و رنگ‌باختنِ مشتری
اداره جهانگردی
اداره مسافرت باستان
اداره صدور گذرنامه
وزارت دجال
وزارت اوقاف
دوائر ثبتی
وزارت اصوات
سکوت
لبخند در سکوت
نظمیه
اداره سجل کیفری
...
چرا نباید رفت؟
اگر قدم نزنی مرگ از تو می‌گذرد.
تو می توانی از زیر بالکن بروی
در مسیل نئون
پیمبری الوان باشی.
تو می‌توانی رگلام را ببینی
مغازه مُد را
سرای باطنیان را
شکوفه را
هارپژ را
خریداران را
مُدِ دیـــور را
مزون‌ها را
چراغِ مهتاب را
نئون‌ها را
...
تو می‌توانی مثل دقیقه‌ای فَـرّار
و مثل ناوکِ هشیاری
از این گلویِ بهم دوخته عبور کنی
بی آنکه شیفته مارکِ ساعتت باشی
...
و شهرهایِ طلایی
و آسیاب‌هایِ قرمز
و قاره‌هایِ مفقود
و تکیه‌هایِ همایونی
و شاعرانِ مصور
تو را به عکسی از حقیقت
عادت می‌دهند
...
برای ترمه فقط ابر لازم است
تو می‌توانی ابرِ لطیف را ببری
تو قدمت عبیر را
برای استارلایت
و پیرهن شب را
برای نایت
...
تو از میانه‌یِ خون خواهی رفت
تو از کرانه‌یِ خـــونین عبور خواهی کرد
پیاده، ساده، دل از دست‌داده
باز می‌آیی
که در سراچه‌یِ مالوفِ خود به‌خـــــــواب روی
...
بدان که پایِ چوبی
ورود ممنوع را نمی‌فهمد
در این شَوارعِ لغزان که از چراغِ خطر
به هــــــیــچ پیوندی با هم نمی‌رسند
ردیفِ گامِ تو گم می‌شود،
سپانلو !
شـــــاعـــــرِ فـقـیـــدِ تهـــــــــــــــــــــــران... !
...
بله چنین است:
تصادفی‌ترین مرگ‌ها
فقط کنــارِ تمدن امکان دارد
ومرگِ خـــالص
در انتخــــابِ تمدن‌هایِ نــــو.
.....................................
1347
(از کتاب منظومه پیاده‌روها)
م.ع.سپانلو

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...