ما هیـــچ، ما نگاه
==========
بی برگ و بار
از هم چه میخواهیم؟
تک افتادهایم در انزوایِ فصلی قانونی
که برفی نمیزاید از زهدانِ پاره پارهیِ آسمانی
که مَأمنِ چشمه و رود است و
حسرتی در تنورِ تابستان.
برّهای نمانده جز "مـا" برای چوپانی
میانِ زوزههایِ این همه گرگ
که خویش را میدرّند به سرخوشی
در غیابِ ما.
==========
بی برگ و بار
از هم چه میخواهیم؟
تک افتادهایم در انزوایِ فصلی قانونی
که برفی نمیزاید از زهدانِ پاره پارهیِ آسمانی
که مَأمنِ چشمه و رود است و
حسرتی در تنورِ تابستان.
برّهای نمانده جز "مـا" برای چوپانی
میانِ زوزههایِ این همه گرگ
که خویش را میدرّند به سرخوشی
در غیابِ ما.
در انزوایِ قانونیِ "شدن"
نه طعام گرگیم و
نه طعمهیِ ماهی
تا پناه شویم، گرم شویم در هم
به مهری که باید...
زمستانِ بیبُـتّـِهیِ گرمی است!
که چشمِ یخهایمان را آب میکند
تا بُـخـــارِ آخر
پیش از بهار...
...
بی برگ و بار
از هم چه میخواهیم؟
لاغر و توُ در توُ، تنیده در هم
از هم چه میخواهیم؟
شعر یا داستانِ؟
یـــا دندانِ طلایِ مُردارِ دشمنی که "من" نیست!
عتیقه نافلهای، غنیمتی از سپاهِ کفر
تا میانِ دو کاسبِ هرزه دریده شود به فراموشی.
خون یا شراب و نان؟
...
از هم چه میخواهیم؟
سکهای نگاه
برایِ اعتماد به دارائیِ خویش در تورّمِ یَـأس
یا برایِ گرسنگیهایِ روزِ مبادایِ خیالی تهی؟
...
از هم چه میخواهیم؟
پشیزی لبخند برایِ رشوه به وَهم
یـا پایِ لنگی
که عصا شویم
بین مثلثِ نان و خواب و مبال؟
عطشی، تا آب شویم
و بودن را در خویش بشوئیم بـا شدن
خوش دلانه از افزایشِ دیگری یا خویش؟
بــا دردی از کاهش دیگری یا خویش؟
...
از هم چه میخواهیم؟
یک عضوِ مکنده با دردِ مکشی از خالی
برای التیامِ شکمی با نانِ جان؟
یــــا لذتی
برایِ دادن و بخشودن
و یـا گرفتن و ربـــودن؟
...
از هم چه میخواهیم؟
جز راه
راهِ رهایی از سرگیجه، گرد خویش؟
راهی برایِ سرد و گرم شدن؟
جز این شدن
زیاد و گـــاه کم شدن؟
بر چشم و گونههایِ خشک
نم شدن؟
زِ بـــــازدَمِ غیر، دَم شدن؟
رها شدن از بغضِ اندام و
تماشا و تماشاچی شدن به نامِ نامیِ رفـیــــق؟
برای خالی و پر شدن
از خدا
خدایی که تویی
و شیطانی که منم!
بی برگ و بار
تــــــوُ در تـــــوُ
تنیـده در هـم.
تا نـــورِ مهری از لابلایِ ما بگذرد
و سایه بیندازد از میانِ نبودنهایمان
گردِ دانهیِ خیسِ خزیده در خاک...
تا بهار و تابستان و پائیـــز
و زمستانی پر برف
که امیدِ تابستان است و
بهار نیست.
...
بی برگ و بــار
از هم چه میخواهیم؟
بی دریغ
فراگیر
حیاتبخش
جُـز نـــور و آب و هوا.
........................................
خیام ابراهیمی
9 بهمن 1393
عکس از: خیام ابراهیمی
دی 1393/ تلهکابین رامسر
نه طعام گرگیم و
نه طعمهیِ ماهی
تا پناه شویم، گرم شویم در هم
به مهری که باید...
زمستانِ بیبُـتّـِهیِ گرمی است!
که چشمِ یخهایمان را آب میکند
تا بُـخـــارِ آخر
پیش از بهار...
...
بی برگ و بار
از هم چه میخواهیم؟
لاغر و توُ در توُ، تنیده در هم
از هم چه میخواهیم؟
شعر یا داستانِ؟
یـــا دندانِ طلایِ مُردارِ دشمنی که "من" نیست!
عتیقه نافلهای، غنیمتی از سپاهِ کفر
تا میانِ دو کاسبِ هرزه دریده شود به فراموشی.
خون یا شراب و نان؟
...
از هم چه میخواهیم؟
سکهای نگاه
برایِ اعتماد به دارائیِ خویش در تورّمِ یَـأس
یا برایِ گرسنگیهایِ روزِ مبادایِ خیالی تهی؟
...
از هم چه میخواهیم؟
پشیزی لبخند برایِ رشوه به وَهم
یـا پایِ لنگی
که عصا شویم
بین مثلثِ نان و خواب و مبال؟
عطشی، تا آب شویم
و بودن را در خویش بشوئیم بـا شدن
خوش دلانه از افزایشِ دیگری یا خویش؟
بــا دردی از کاهش دیگری یا خویش؟
...
از هم چه میخواهیم؟
یک عضوِ مکنده با دردِ مکشی از خالی
برای التیامِ شکمی با نانِ جان؟
یــــا لذتی
برایِ دادن و بخشودن
و یـا گرفتن و ربـــودن؟
...
از هم چه میخواهیم؟
جز راه
راهِ رهایی از سرگیجه، گرد خویش؟
راهی برایِ سرد و گرم شدن؟
جز این شدن
زیاد و گـــاه کم شدن؟
بر چشم و گونههایِ خشک
نم شدن؟
زِ بـــــازدَمِ غیر، دَم شدن؟
رها شدن از بغضِ اندام و
تماشا و تماشاچی شدن به نامِ نامیِ رفـیــــق؟
برای خالی و پر شدن
از خدا
خدایی که تویی
و شیطانی که منم!
بی برگ و بار
تــــــوُ در تـــــوُ
تنیـده در هـم.
تا نـــورِ مهری از لابلایِ ما بگذرد
و سایه بیندازد از میانِ نبودنهایمان
گردِ دانهیِ خیسِ خزیده در خاک...
تا بهار و تابستان و پائیـــز
و زمستانی پر برف
که امیدِ تابستان است و
بهار نیست.
...
بی برگ و بــار
از هم چه میخواهیم؟
بی دریغ
فراگیر
حیاتبخش
جُـز نـــور و آب و هوا.
........................................
خیام ابراهیمی
9 بهمن 1393
عکس از: خیام ابراهیمی
دی 1393/ تلهکابین رامسر
No comments:
Post a Comment