پُر بَرکت باد مهربارانِ بهاری نو، در حیاتِ سبزتان!
دوستان و هممیهنانِ "پــاکدَسـت"!
============================
سفرهیِ هفتسینِ من، در سپهری بَس ســـــــیـاه،
ستاره باران است امشب!
هَفتسینِ بی شیله پیله
بی یورشِ سُنبل و سِکّهای بیمُسَمّا از کرامتِ قبایل
که وصلهیِ ناجورند بر شعورِ شعاری چهلتکه
بر معرفتِ اختیارِ هزار قبله
سیب و سنجد و سبزه... سیر و سماق و سمنو و سرکه...
و هَفتسنگِ بَخت برگشته،
که تَشَخُصِ غیرمجازیِ دستانِ من است
که پرتاب میشوند به بُتهایِ بربری
به سویِ هندسهیِ "قمر در عقرب" بُرجی که کفتار بر بامَش بیدار است
و اصولِ مقدسِ خون آشام از اعتبارِ اوست.
این بهمعنایِ بی سِکّه بودن سُنبل نزدِ چشمانم نیست!
این بهمعنایِ بی ارج بودنِ قبلهیِ هزار قبیله در نگاهم نیست!
این به معنایِ سبز شدنِ سرانگشتانِ لمسم است
که جان از فراگیری و بیدریغی و حیاتبخشیِ نور و آب و هوا میگیرند
از مهرِ بارانِ بهاری که سخاوتمندانه میبخشد تا حیاتی سبز
به سرانگشتانِ دستانی در چرکِ مغاک و
عزمِ افلیجِ گامهایِ گیر در خاک
تا بلندایِ بالهایِ پاک...
...
بهار فصل خوبی است!
باید شاد بود به امیدِ رویش، روئیدَن، بالیدَن
در چارچوب و داربستِ قانونِ اساسی و طاقِ نصرتِ مردهخواران
باید امید داشت به معجزتی در گیجیِ یک حادثه که فهمش مهم نیست!
هر چه بادا باد!
همین که شاعرها کاسب باشند و
کاسبها منصفانه بفروشند کافی است!
کفتار مشتریِ خوبی است برای خــــون!
پایگاه انتقال خون، فروشگاهِ کتاب میبخشد به جنون،
مجوزِ حشر و نشر و امنیت و کسب و کار انجمنهایِ غیرقانونی بیش از دو نفر
شهرت برای تور کردن ماهیِ اندیشه گرد مشهورانِ خونی
و کبابِ ماهیِ مجنون به پولکِ حلالِ ازون برون و شرابِ خون و ربابِ مجاز و ارغنونِ آنتیغنا...
...
شاعران معنایِ اعتبار خونی را خوب میدانند
که پایِ کدام آبـــرو نباید مخدوش کرد و شد
و پای کدام خالِ ابرو باید عربی رقصید!
و دل نبست به نیکخواهیِ آن که آبرو بر دار میکند!
و به خزعبلاتش نخندید و ذوب نشد در تکبرِ شاعرانهاش با چند دفترِ چاپیده!
آدمفروش خود اوست!
شاعر، جز در ذَمِ سرنوشتِ قتل و قاتلِ خویش
و جز از مدحِ ماجرایِ ناجیِ خویش،
و بهت و کشف و شهود و جذبه در سیرِ آفاق و انفسِ خویش نمیسُراید!
شاعر آدم نمیفروشد!
...
بـهــــار تقدیرِ زمستان است!
تقدیــــرِ "زمستانگـَــزیدهها"
و تقدیــرِ "زمستانگـُـــزیدهها"
خواه ناخواه
بهار تقدیرِ زمستانی است که تقدیرِ پائیز بود!
و باز بـهـــــار
جوانه زده در بنبستِ زمستانی محتضر
در جنگلی که تن دادن به قواعدِ وحشت
ملاکِ تابعیت و اعتبارِ وحوشِ قانونی است
...
باز بهار
جوانه زده در رگِ قانونیِ بی خونِ تنِ بیوطنانِ غیرقانونی
که به انتظار معجزهیِ نفسهایِ کـفـتــار
در جنگلِ موروثی نفس میکشند به امـیــدِ خون:
"که خونی سیاه در رگِ اعضایِ یک پیکر میجوشد
که مایهی حیاتِ مرده خواران است!"
بنی آدم اعضای یک پیکرند!
چنین بهاری تقدیر آن زمستان است
هر چند زمستان تا آخرین شَبَش
خرطــــوم رنگین کُـنَد در خونی سیاه، به آخرین رَگـَـش
همچو زالوئی که چرک و خون میخورد از رگهایِ محتضر
وَ خـود جـان میکَـنـَد هنگامِ اشباع
از آخرین سِنتهایِ آخرین قطراتِ نفت
که از کف ضریحِ مقدس جارو میشود
به سلامتیِ مرگِ خیابانخوابی که
به ارث نبرده بود
دو رکعت نمازِ چرب.
...
بهار تقدیرِ زمستان است!
هر چند چراغ جادوی غول، بی نفت باشد و در نگیرد به دود و دَم!
هر چند سوزِ سرمایِ مطلقی در ولایتی گِداکُش
سویِ هر نگاهِ بلندی را برده باشد تا فراسویِ تخمِ چشمانِ نشئهیِ زیـــرِپــــا... میان دو پا...
هر چند گلابِ کاشان "مُصَدّقی" باشد بر مرگِ مردمِ بیچشم!
-یتیمانِ بیچشم و نگاه
که فرو رفته در چشمانشان سایهیِ خدایِ وجوهاتِ شرعی
که نفت را هورت میکشد
مثل چایِ داغِ مجالسِ ختم
تا شاید روزی از جهنم برهاندشان-
دوستان و هممیهنانِ "پــاکدَسـت"!
============================
سفرهیِ هفتسینِ من، در سپهری بَس ســـــــیـاه،
ستاره باران است امشب!
هَفتسینِ بی شیله پیله
بی یورشِ سُنبل و سِکّهای بیمُسَمّا از کرامتِ قبایل
که وصلهیِ ناجورند بر شعورِ شعاری چهلتکه
بر معرفتِ اختیارِ هزار قبله
سیب و سنجد و سبزه... سیر و سماق و سمنو و سرکه...
و هَفتسنگِ بَخت برگشته،
که تَشَخُصِ غیرمجازیِ دستانِ من است
که پرتاب میشوند به بُتهایِ بربری
به سویِ هندسهیِ "قمر در عقرب" بُرجی که کفتار بر بامَش بیدار است
و اصولِ مقدسِ خون آشام از اعتبارِ اوست.
این بهمعنایِ بی سِکّه بودن سُنبل نزدِ چشمانم نیست!
این بهمعنایِ بی ارج بودنِ قبلهیِ هزار قبیله در نگاهم نیست!
این به معنایِ سبز شدنِ سرانگشتانِ لمسم است
که جان از فراگیری و بیدریغی و حیاتبخشیِ نور و آب و هوا میگیرند
از مهرِ بارانِ بهاری که سخاوتمندانه میبخشد تا حیاتی سبز
به سرانگشتانِ دستانی در چرکِ مغاک و
عزمِ افلیجِ گامهایِ گیر در خاک
تا بلندایِ بالهایِ پاک...
...
بهار فصل خوبی است!
باید شاد بود به امیدِ رویش، روئیدَن، بالیدَن
در چارچوب و داربستِ قانونِ اساسی و طاقِ نصرتِ مردهخواران
باید امید داشت به معجزتی در گیجیِ یک حادثه که فهمش مهم نیست!
هر چه بادا باد!
همین که شاعرها کاسب باشند و
کاسبها منصفانه بفروشند کافی است!
کفتار مشتریِ خوبی است برای خــــون!
پایگاه انتقال خون، فروشگاهِ کتاب میبخشد به جنون،
مجوزِ حشر و نشر و امنیت و کسب و کار انجمنهایِ غیرقانونی بیش از دو نفر
شهرت برای تور کردن ماهیِ اندیشه گرد مشهورانِ خونی
و کبابِ ماهیِ مجنون به پولکِ حلالِ ازون برون و شرابِ خون و ربابِ مجاز و ارغنونِ آنتیغنا...
...
شاعران معنایِ اعتبار خونی را خوب میدانند
که پایِ کدام آبـــرو نباید مخدوش کرد و شد
و پای کدام خالِ ابرو باید عربی رقصید!
و دل نبست به نیکخواهیِ آن که آبرو بر دار میکند!
و به خزعبلاتش نخندید و ذوب نشد در تکبرِ شاعرانهاش با چند دفترِ چاپیده!
آدمفروش خود اوست!
شاعر، جز در ذَمِ سرنوشتِ قتل و قاتلِ خویش
و جز از مدحِ ماجرایِ ناجیِ خویش،
و بهت و کشف و شهود و جذبه در سیرِ آفاق و انفسِ خویش نمیسُراید!
شاعر آدم نمیفروشد!
...
بـهــــار تقدیرِ زمستان است!
تقدیــــرِ "زمستانگـَــزیدهها"
و تقدیــرِ "زمستانگـُـــزیدهها"
خواه ناخواه
بهار تقدیرِ زمستانی است که تقدیرِ پائیز بود!
و باز بـهـــــار
جوانه زده در بنبستِ زمستانی محتضر
در جنگلی که تن دادن به قواعدِ وحشت
ملاکِ تابعیت و اعتبارِ وحوشِ قانونی است
...
باز بهار
جوانه زده در رگِ قانونیِ بی خونِ تنِ بیوطنانِ غیرقانونی
که به انتظار معجزهیِ نفسهایِ کـفـتــار
در جنگلِ موروثی نفس میکشند به امـیــدِ خون:
"که خونی سیاه در رگِ اعضایِ یک پیکر میجوشد
که مایهی حیاتِ مرده خواران است!"
بنی آدم اعضای یک پیکرند!
چنین بهاری تقدیر آن زمستان است
هر چند زمستان تا آخرین شَبَش
خرطــــوم رنگین کُـنَد در خونی سیاه، به آخرین رَگـَـش
همچو زالوئی که چرک و خون میخورد از رگهایِ محتضر
وَ خـود جـان میکَـنـَد هنگامِ اشباع
از آخرین سِنتهایِ آخرین قطراتِ نفت
که از کف ضریحِ مقدس جارو میشود
به سلامتیِ مرگِ خیابانخوابی که
به ارث نبرده بود
دو رکعت نمازِ چرب.
...
بهار تقدیرِ زمستان است!
هر چند چراغ جادوی غول، بی نفت باشد و در نگیرد به دود و دَم!
هر چند سوزِ سرمایِ مطلقی در ولایتی گِداکُش
سویِ هر نگاهِ بلندی را برده باشد تا فراسویِ تخمِ چشمانِ نشئهیِ زیـــرِپــــا... میان دو پا...
هر چند گلابِ کاشان "مُصَدّقی" باشد بر مرگِ مردمِ بیچشم!
-یتیمانِ بیچشم و نگاه
که فرو رفته در چشمانشان سایهیِ خدایِ وجوهاتِ شرعی
که نفت را هورت میکشد
مثل چایِ داغِ مجالسِ ختم
تا شاید روزی از جهنم برهاندشان-
و یا زمستانِ خشک و خاکستری، بی بـرف باشد و
کمین گرفته به انتقامِ تابستانی بی آب
انتظار بحرانی حیاتبخش را بکشد.
...
با این همه
بهار تقدیر زمستان است!
و باز شاخههایِ تکیده با آخرین ذخیرههایِ آب و نور و خاک جوانه خواهند زد!
برایِ شادخواران سرمست از شرابِ آسمانیِ رهیده در ناودانِ مطلایِ کاخ
برای شادخواریِ شاعرانِ عافیتجویِ آدمفروش
که برای نگاهِ کبوتران دانه میپاشند در مجاز مُفتِ مفت
و میلرزند از اقرار به: انسان بودن "آری" یا "نه"؟!
...
باز گل از خاک بر خواهد دمید و پرستو به بازگشت نغمهیِ امید خواهد زد...
اما ریزهخوارانِ چکههایِ سقفهایِ تیرچوبیِ کـــــــــوخ
کنار خیابانها تن خواهند فروخت و تب خواهند کرد و به نیتِ 12 و 14، تولهها خواهند زائید برای ایدز و تجارتِ ترکانِ شیرازی.
همچون شاعران که شعر میفروشند
باز شاعران بهاری میشوند
و به آفتابِ پشتِ ابرهایِ عقیم سلامی دوباره خواهند داد!
فروتنانه، دردمندانه، شادخوارانه، سرمستانه،...
با واژهها دوز بازی خواهند کرد
زوووو خواهند کشید یک نفس!
اما از اقرار به انسان بودن "آری" یا "نه"؟
همچنان به خود خواهند لرزید!
..
و البته برخی دمِ گوشی به هم هشدار خواهند داد:
آنکه خود را به سکوتی ببازد و به کُرنشی بفروشد
تو را ارزانتر خواهد فروخت!
...
بهار تقدیرِ زمستان است!
هر چند باغچه
طبقِ اسنادِ روی طاقچه
در تصرفِ قانونیِ غولِ چراغ جادو باشد!
بهــــار، تقدیرِ زمستان است!
بهــــار، تقدیرِ تابستان نیست!
--------------------------------
خیام ابراهیمی
29 اسفند 1393
کمین گرفته به انتقامِ تابستانی بی آب
انتظار بحرانی حیاتبخش را بکشد.
...
با این همه
بهار تقدیر زمستان است!
و باز شاخههایِ تکیده با آخرین ذخیرههایِ آب و نور و خاک جوانه خواهند زد!
برایِ شادخواران سرمست از شرابِ آسمانیِ رهیده در ناودانِ مطلایِ کاخ
برای شادخواریِ شاعرانِ عافیتجویِ آدمفروش
که برای نگاهِ کبوتران دانه میپاشند در مجاز مُفتِ مفت
و میلرزند از اقرار به: انسان بودن "آری" یا "نه"؟!
...
باز گل از خاک بر خواهد دمید و پرستو به بازگشت نغمهیِ امید خواهد زد...
اما ریزهخوارانِ چکههایِ سقفهایِ تیرچوبیِ کـــــــــوخ
کنار خیابانها تن خواهند فروخت و تب خواهند کرد و به نیتِ 12 و 14، تولهها خواهند زائید برای ایدز و تجارتِ ترکانِ شیرازی.
همچون شاعران که شعر میفروشند
باز شاعران بهاری میشوند
و به آفتابِ پشتِ ابرهایِ عقیم سلامی دوباره خواهند داد!
فروتنانه، دردمندانه، شادخوارانه، سرمستانه،...
با واژهها دوز بازی خواهند کرد
زوووو خواهند کشید یک نفس!
اما از اقرار به انسان بودن "آری" یا "نه"؟
همچنان به خود خواهند لرزید!
..
و البته برخی دمِ گوشی به هم هشدار خواهند داد:
آنکه خود را به سکوتی ببازد و به کُرنشی بفروشد
تو را ارزانتر خواهد فروخت!
...
بهار تقدیرِ زمستان است!
هر چند باغچه
طبقِ اسنادِ روی طاقچه
در تصرفِ قانونیِ غولِ چراغ جادو باشد!
بهــــار، تقدیرِ زمستان است!
بهــــار، تقدیرِ تابستان نیست!
--------------------------------
خیام ابراهیمی
29 اسفند 1393
No comments:
Post a Comment