Friday, September 18, 2015

چـــــاهِ منقلب از آتشِ نفتِ نگــــاه

چـــــاهِ منقلب از آتشِ نفتِ نگــــاه
====================
جهنم چیست، جز لهیبِ نسلِ منقلب؟
جز رقصِ زبانه‌هایِ قلبی رنگ به رنگ؟
جز سوختنِ مدامِ مقلوب از فریب؟
لا به لایِ شعله‌هایِ شادِ قالب؟
جز قانونِ اساسیِ حَـــصـر به نام محصــور؟
و میـــلِ داغ سُفتن بر نَرمه‌یِ مَردُمِ چــــــشم
میـــلِ "نگاه" فرو کردن در "چشم‌خانه‌یِ وطن"
...
از سقفِ سوراخِ قبایل
بـاران که بر سَرِ بَربَرها ‌بارید
هر خیمه باتلاقی ‌شد و
هر قبیله سِیلی
که می‌درید خیمه‌ها را.
که اَمانِ بَربَرها
از هراسِ دریده‌شدن برقرار بود؛
که خــونِ داغِ شغالان و کفتارها
به رگ‌هایِ قــانـــونِ نگاهِ شهوتشان می‌جهید و
حجابِ شمشـیر رامِشان می‌کرد، گـَـه گـــاه...
نه قانونِ اراده به حرمتِ حریم،
نه استقلالِ جبرِ اختیار،
و نه آزادیِ انتخاب.
...
از سقفِ سوراخِ رَبّ الاَربابِ روبَهی
بــــاران
که بر سَرِ رعیت‌ها می‌بارید
هر خانه نمــــــــور می‌شد کم کم و
زخم‌هایِ موروثی
چرک می‌کــــرد نم نم از نشخوارِ خیــــش به دلِ ریش و
خشتِ کجِ کیــش
بر لجن‌زارِ خوشخوابِ آب‌انبارهــــا...
...
نسل‌ها
سوراخِ سقف و دیوارهایِ ترک‌خورده
پُـر می‌شد از کــاه‌گلِ گورِ بَربَرها...
ملاتی بر ضُمادی
و ضُمادی بر مَرهَمی ناســـور
که بر زخمِ تَرَک‌هایی کُهَن پینه می‌بست
بر دیوارهایِ قلعه‌هایِ تاریخی و
بر بام‌هایِ انفرادیِ امنیتِ حیوان.
...
باران که بر سرِ شهر باریــــد
مدرنیته آب را لوله‌کشی کــرد و
آب‌انبارها تُهی شد از ابرهایِ کـــــور
و نفت فَــــوّاره زد از دلِ خشکِ گـــــور؛
وَ جِـنّی
ناودان‌ها بست بر دیوارِ هر قلعه‌یِ رو به قبله‌یِ اوّلیــــن؛
و قطره‌ها رهسپارِ ناودان‌ها
به جویی و جــــوی‌ها به نهری و رودی
تا دریاچه‌‌ای که حیاتِ بزرگِ خانه‌یِ "مــا" بود و
لَبالَب از ابرهایِ عقیمِ آسمان‌دار
که همواره از عِــرقِ عَــرَقِ جبیــنِ "مــا" بــود باردار.
...
مدرنیته از آن‌سویِ گــــــور آمد
با هــــــوایِ درونِ گــــــــور آمد
با تریاک و چَتوَلِ عَرَقِ انگور آمد
با حسرتِ شراب و غلمان و حوری
با آتشی از چشمانِ بَربَرانِ زوری...
وآن‌قــــــــدر تابید و تابیــــد تا بـخُـــــــار
تا زمستانی به هیئَتِ بهــــار،
در چرخه‌یِ ابرهایی نزار
که در نگاهِ هـــارِ مرده‌ا‌یِ دو دو می‌زد و
پریشان
از شهوتِ بادهایِ پرودگار
بر حیاطِ تمامِ دنیـا باراند رگبارِ حیات،
جُـز بر بامِ کوچکِ خانه‌یِ مـا
وَ در حوضِ حقیرِ حیاتِ مـــا
که سرنوشتِ ماهیان بود و
زیست‌بومِ مرغانِ بلند پرواز
...
تا نمک مــــاند بر بسترِ دریاچه‌ای که "مــــا" بودیم
و بادی که پاشید بر زخمی که "مــــا" بودیم
به گردِ نگاهی که بر ما بود و
با ما نبــــود هرگز!
...
این‌گونه خشکیدیم و دیگر
در خواب و بیداری
همسو نمی‌شوم جز به چشمِ خود
با نگـــاهِ مُنقلبِ هیچ بی‌خودی؛
که هستیِ من، تنها
در بستر ژرفِ دریاچه‌ای می‌بالد
که امیدش به بام بلندِ خانه‌هایی است
با ناودان‌هایی به جوی آب و نهر و رود و دریا
دریایی که
به مرزهایِ طبیعیِ "چشمی" زنده است
به نامِ "وطن"!
که می‌سوزد هم‌چنان
میانِ آتشِ نفتِ "نگاهی"
که بر ما بـــود، امّا
از مـــا نبود هرگز.
جهنم چیست، مگر؟
جز قانونِ حصرِ وطن در نقطه‌یِ نون،
و میلِ داغِ "نگاهِ یک تن"
... در "چشم‌خانه‌یِ یک وطن" سُفتن!
..............................................................
خیام ابراهیمی
21 بهمن 1393
پی نوشت:
وقتی در مراتبِ بلوغِ مدنیت، مبتلایان به سندرومِ داعش، با مهندسیِ معکوسِ قوانینِ بَدَوی، قصد دارند به سیمولیشنِ امنیت میانِ قبایلِ بربری فائق آیند! آن‌گاه به صحرایِ بربران، نه تو مانی و نه من! (مِنَ الشیطان التوفیق!)
عکس از: خیام ابراهیمی
تابستان 1392
دریاچه نمکِ ارومیه

No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...