فردایِ شبِ یلدا
=========
یلدا !
ای بلندترین سیهرویِ دیروز و امروز و فردا
ای هرزهیِ خموشِ چموشِ شُبهِه در پیدا
ای آغشته به هر چه سرخ در سیاهیِ ناپیدا
ای ســـیلِ آتش و خون و شرابِ مُـــذاب
در سیخ و سنگِ منقلِ زیرِ کرسیهایِ سودا
که همواره
مست از شبچرههایِ مبارکِ این سالهایِ بی نـــــور
نوید مهر و ماه میدهی با شمع و کبریت
و با چادری سیاه که گاه میلغزد از سرت به عمد،
میخزی در خلسههایِ بیهوایِ زیر ِلحاف
و عریان میکنی:
شلالِ قیرگونِ انبوهِ گیسوانت را
از عرشِ کلاهخودِ آن ناخدا
تا فرشِ چکمههایِ بی ندا.
...
یلدا !
ای خیمه زده بر باغهایِ گیلاس و انگور و انار
ای ماسیده بر پلکِ بادامهایِ سوخته و خمار
ای سترون از مهری که نمیتابد از شعلهیِ نفت
در شبی تماما قانونی از حکمتِ امنِ سکون،
بی امان...
چگونه بِچَرَم در ســورِ کــــاهِ خیالت همچنان؟!
...
یلدا !
ای عمیقترین سیاهچالهیِ یک جفت چشم
که در کهکشانِ بی ابرِ نگاه
جنازهیِ صدهزار ستارهیِ بی فروغ در زهدان داری
چگونه بچرم شب را و شب را
به سورِ کورسویِ رنگین کمان
در هوایِ بی نور و باران؟
...
یلدا !
ای بیدریــــغ فریبایِ مشروعِ شهر
که در خوابِ ماه
بینِ طلوع تا غروبِ "شب مرده داران"
"وهـــم" میشوی در گنگی و کوریِ بسترِ هر شاعر
چگونه بِچَرَم در سـورِ چهار فصلِ خشکیده رودی؟
...
یلدا!
ای نادره خنیاگرِ زنجرهها
که میپیچی تندیسِ پوچ واژگانِ جیر جیرکها را
در رَداییِ اهورائی
بر قامتِ هِرَمِ قطورِ اُمّالکتابی که نمیدانی؛
تو ای همآغوش با جنازهیِ گنگِ کلام
بر مرزهایِ مزارِ چلهنشینانِ شعر در هر افق،
ای عمودِ خیمهات بر فرقِ سر و زمینم
ای تدبیرِ فتنهیِ تنهایِ امید به تنها "تـــــو"
در پیچهایِ پیچ در پیچِ خواب و بیخوابی
مبارک است بر تو کابوسِ پچ پچههایِ اینهمه کرسی!
بر فرجامِ هر کلمه که در آغاز دانهیِ سیبی بود و
بی مجالِ آبی
ذغال شد در آتشِ تنورَت
یخ زد به زمهریر گورت
و سوادِ هر معنا شد بر غایتِ ذراتِ نمک
که جوانه نزد از خاکِ چار فصلها
و شعر شد در چنبرهیِ قاموسِ بی ناموسِ زور
و گلوله شد عطرِ آرزویِ گلواژهها در گلو
و "مِــــهر" که خاطره بود
خاک شد زیر تلّی از ترس و تاریکی
...
یلدا !
باور کن!
شبی از این دقایقِ بی روز
از زنده رودِ خاوران
از کاریزهایِ خشک
رَه به دخمهیِ زیرِ خیمهات میزنم به باختران
با یک ترازو
و چهل تابوت پر از دانههایِ سرخِ انار
تا پایِ کرسیهایِ "آزاد پریشی"
وزن کنیم
گلواژهایِ پَر پَرِ شاعران را
با گلولههایِ ایمانت
بی شعلههایِ نفتی که در نگرفت در سینه
باور کن!
شبی به بیخوابیِ خوابهایت خواهم آمد!
با نُقل و نباتی تـَـر از پوکههایِ کلام
خیــــس به اشکِ مادران
چله نشینِ تدبیرِ شبَت میشوم
پایِ همان دیواری که سرخ است از کلام...
و تو آنگاه
روحِ یک سرزمین را بالا خواهی آورد!
و به تو خواهم گفت:
که در آغـــــاز گلوله نبود!
سهمِ من از مِلکِ مُشاع
تنها
مهر بود و مهر بود و سیب.
----------------------------------
خیام ابراهیمی
1 دی 1393
فردای شب یلدا
=========
یلدا !
ای بلندترین سیهرویِ دیروز و امروز و فردا
ای هرزهیِ خموشِ چموشِ شُبهِه در پیدا
ای آغشته به هر چه سرخ در سیاهیِ ناپیدا
ای ســـیلِ آتش و خون و شرابِ مُـــذاب
در سیخ و سنگِ منقلِ زیرِ کرسیهایِ سودا
که همواره
مست از شبچرههایِ مبارکِ این سالهایِ بی نـــــور
نوید مهر و ماه میدهی با شمع و کبریت
و با چادری سیاه که گاه میلغزد از سرت به عمد،
میخزی در خلسههایِ بیهوایِ زیر ِلحاف
و عریان میکنی:
شلالِ قیرگونِ انبوهِ گیسوانت را
از عرشِ کلاهخودِ آن ناخدا
تا فرشِ چکمههایِ بی ندا.
...
یلدا !
ای خیمه زده بر باغهایِ گیلاس و انگور و انار
ای ماسیده بر پلکِ بادامهایِ سوخته و خمار
ای سترون از مهری که نمیتابد از شعلهیِ نفت
در شبی تماما قانونی از حکمتِ امنِ سکون،
بی امان...
چگونه بِچَرَم در ســورِ کــــاهِ خیالت همچنان؟!
...
یلدا !
ای عمیقترین سیاهچالهیِ یک جفت چشم
که در کهکشانِ بی ابرِ نگاه
جنازهیِ صدهزار ستارهیِ بی فروغ در زهدان داری
چگونه بچرم شب را و شب را
به سورِ کورسویِ رنگین کمان
در هوایِ بی نور و باران؟
...
یلدا !
ای بیدریــــغ فریبایِ مشروعِ شهر
که در خوابِ ماه
بینِ طلوع تا غروبِ "شب مرده داران"
"وهـــم" میشوی در گنگی و کوریِ بسترِ هر شاعر
چگونه بِچَرَم در سـورِ چهار فصلِ خشکیده رودی؟
...
یلدا!
ای نادره خنیاگرِ زنجرهها
که میپیچی تندیسِ پوچ واژگانِ جیر جیرکها را
در رَداییِ اهورائی
بر قامتِ هِرَمِ قطورِ اُمّالکتابی که نمیدانی؛
تو ای همآغوش با جنازهیِ گنگِ کلام
بر مرزهایِ مزارِ چلهنشینانِ شعر در هر افق،
ای عمودِ خیمهات بر فرقِ سر و زمینم
ای تدبیرِ فتنهیِ تنهایِ امید به تنها "تـــــو"
در پیچهایِ پیچ در پیچِ خواب و بیخوابی
مبارک است بر تو کابوسِ پچ پچههایِ اینهمه کرسی!
بر فرجامِ هر کلمه که در آغاز دانهیِ سیبی بود و
بی مجالِ آبی
ذغال شد در آتشِ تنورَت
یخ زد به زمهریر گورت
و سوادِ هر معنا شد بر غایتِ ذراتِ نمک
که جوانه نزد از خاکِ چار فصلها
و شعر شد در چنبرهیِ قاموسِ بی ناموسِ زور
و گلوله شد عطرِ آرزویِ گلواژهها در گلو
و "مِــــهر" که خاطره بود
خاک شد زیر تلّی از ترس و تاریکی
...
یلدا !
باور کن!
شبی از این دقایقِ بی روز
از زنده رودِ خاوران
از کاریزهایِ خشک
رَه به دخمهیِ زیرِ خیمهات میزنم به باختران
با یک ترازو
و چهل تابوت پر از دانههایِ سرخِ انار
تا پایِ کرسیهایِ "آزاد پریشی"
وزن کنیم
گلواژهایِ پَر پَرِ شاعران را
با گلولههایِ ایمانت
بی شعلههایِ نفتی که در نگرفت در سینه
باور کن!
شبی به بیخوابیِ خوابهایت خواهم آمد!
با نُقل و نباتی تـَـر از پوکههایِ کلام
خیــــس به اشکِ مادران
چله نشینِ تدبیرِ شبَت میشوم
پایِ همان دیواری که سرخ است از کلام...
و تو آنگاه
روحِ یک سرزمین را بالا خواهی آورد!
و به تو خواهم گفت:
که در آغـــــاز گلوله نبود!
سهمِ من از مِلکِ مُشاع
تنها
مهر بود و مهر بود و سیب.
----------------------------------
خیام ابراهیمی
1 دی 1393
فردای شب یلدا
No comments:
Post a Comment