بصیرتِ دروغِ مقدس، در غـــروبِ شــــــرق
(ســیری در آفاق و اَنفُسِ داعشمسلکان)
========================
بصیرتِ دروغ ندارم
چو دریوزگانِ درگاهَت
به معنایِ لقمههایِ چربِ امنیتِ سفلهگان
ز شیرابهیِ خونِ مادرانِ خیابانخواب...
بصیرتِ دروغ ندارم
تا ذوب شوم در معرفتِ کورههایِ آدمســــــوز.
...
آنها
میانِ قبایلِ نا اَمنِ خویش
از شرمِ کنیزی
دختران را
زنـــــدهبهگور میخواستند و
تو
در آبادیِ گورستانهایِ امنِ دستِجمعی
میانِ هــــــــــزار مکرِ سروری
کـنـیـزِ حلقهبهگوشِ مـــرد را
در مستراحِ حرمِ مطبخ و مبال و بستر
در هزارتــویِ هــفت ســـوراخِ مقدس
پلاسیده و زرد
زنده زنده پـــوست میکـَــنی!
قربةً الی الله!
...
بینِ حصارهایِ هپروتِ آسمانِ هفتمِ تو
اینجــــا رویِ زمین
خدایِ حَیّ و زنده را به اسیری گرفتهای و
بی نـــواست پروردگارِ بیکــار و بیعـارَت
بین رگِ گردن و قلبِ بندگان.
...
حکمرانی و پروردگاری و پردهداری
همه به دستانِ افیلجِ تو در حَصرَند!
در هذیانِ بیاختیاری و شب اِدراریِ خلیفةالله
غلامان و پردهنشینانِ خیمهاَت
گردِ مدفوعِ شیرینِ بتخانههایِ رسمیِ ایمان
بینِ معنایِ شهوتِ دینار و حوری و غلمان
در آوردگاهِ حیـاتِ تو
قاتلِ یکدیگر میشوند!
_ یکی در دفاع به غارِ دراز نرینگی و
دیگری در انتقام و نماز به چوبههایِ دار _
...
سیاهنمائی نیست ای ذرّهی هوا
که جز تو هم آدمیان ذرهاند از خدا
همچو شیطانی که شاید تویی، شاید من!
که در سپیدنمائیِ جهنماَت
سیاهچالههایِ تسلیـــــم چو خال است بر داغِ پیشانی
خلیفههایِ خدا را "بردههایِ" خود میخواهی
نه "انسانی" آزاده که در امانتِ اختیار
دین ندارد!
و بیعت نمیکند به زور با شعورِ خونینِ یزید
و با آمرانِ فراتر از تفتیش و چماق و اســـیـــد
در بهشتِ شام و عراق و قُم؛
_که تمام راهها ختم نمیشوند به رُم!_
...
رگهایِ متورمِ زندگی را
به مقصدِ تنها قلبِ شهر که توئی گاله کردهای
و مالباختگانِ اراده از غبارِ تـَوَهّمِ روزهایت
به واقعیتِ شبهایِ بیتو، پـنــــاه میبرند؛
اینک
شبهایِ شـــهر بیدارتر از روزهایِ توست.
...
بصیرتِ دروغ ندارم و
سیاه نمائی نیست سیاهیهایِ روحِ تاریکاَت
در کوچه پس کوچههایِ سقوطِ یک فرهنگ
ای وارثِ روحِ الههیِ کبیرِ نیرنگ
که این روزها
تمام شهر مؤمنند
به هفت خطی و هزار و چهارصد رنگ...
ما به خالِ دلت اِی شـــــاه گرفتار شدیم
چشمِ بیمـارِ تـو را دیده و، بیــمــار شدیم!
...
"اَمــــر"، شـمشـیر تو هستو، نصیحتاَست "نـگـاه"
نهیاَت کنم زِ شمشیر و، اَمـــر نمیکنم به چـــــاه
بازی تو میکنی به اَمـر و اَســـیــد و حَــّقِ دار
"اوجَب" زِ فـجـرِ مناَست، نه تفسیرِ تو از پـِگاه!
خود میکنی جنایتت را عیان و خود ضدِ آن
اَبـتَر "تو" میکنی یکی را زِ دیـگری بـه راه
تـــــرس باشد نتیجهیِ این بازیِ کثیفو... آه!
یَـــــأس باشد معـــادِ کوهساری به وزنِ کاه،
معــــــروفِ آن قبایلِ عصرِ کورِ دختر کُشی
عرفی برایِ تعادلِ آن دوره است و گـــاه،
بیهوده زور میزنی در این مســـتراحِ درد
راحت نمیشوی میانِ دو خورشید و ماه
هســتی در این زمــــانه چو منکر به جانِ شهر!
نهی از من است و، اَمـــر از خدایِ هماره شاه.
-------------------------------------------------
خیام ابراهیمی
8 آبان 1393
(ســیری در آفاق و اَنفُسِ داعشمسلکان)
========================
بصیرتِ دروغ ندارم
چو دریوزگانِ درگاهَت
به معنایِ لقمههایِ چربِ امنیتِ سفلهگان
ز شیرابهیِ خونِ مادرانِ خیابانخواب...
بصیرتِ دروغ ندارم
تا ذوب شوم در معرفتِ کورههایِ آدمســــــوز.
...
آنها
میانِ قبایلِ نا اَمنِ خویش
از شرمِ کنیزی
دختران را
زنـــــدهبهگور میخواستند و
تو
در آبادیِ گورستانهایِ امنِ دستِجمعی
میانِ هــــــــــزار مکرِ سروری
کـنـیـزِ حلقهبهگوشِ مـــرد را
در مستراحِ حرمِ مطبخ و مبال و بستر
در هزارتــویِ هــفت ســـوراخِ مقدس
پلاسیده و زرد
زنده زنده پـــوست میکـَــنی!
قربةً الی الله!
...
بینِ حصارهایِ هپروتِ آسمانِ هفتمِ تو
اینجــــا رویِ زمین
خدایِ حَیّ و زنده را به اسیری گرفتهای و
بی نـــواست پروردگارِ بیکــار و بیعـارَت
بین رگِ گردن و قلبِ بندگان.
...
حکمرانی و پروردگاری و پردهداری
همه به دستانِ افیلجِ تو در حَصرَند!
در هذیانِ بیاختیاری و شب اِدراریِ خلیفةالله
غلامان و پردهنشینانِ خیمهاَت
گردِ مدفوعِ شیرینِ بتخانههایِ رسمیِ ایمان
بینِ معنایِ شهوتِ دینار و حوری و غلمان
در آوردگاهِ حیـاتِ تو
قاتلِ یکدیگر میشوند!
_ یکی در دفاع به غارِ دراز نرینگی و
دیگری در انتقام و نماز به چوبههایِ دار _
...
سیاهنمائی نیست ای ذرّهی هوا
که جز تو هم آدمیان ذرهاند از خدا
همچو شیطانی که شاید تویی، شاید من!
که در سپیدنمائیِ جهنماَت
سیاهچالههایِ تسلیـــــم چو خال است بر داغِ پیشانی
خلیفههایِ خدا را "بردههایِ" خود میخواهی
نه "انسانی" آزاده که در امانتِ اختیار
دین ندارد!
و بیعت نمیکند به زور با شعورِ خونینِ یزید
و با آمرانِ فراتر از تفتیش و چماق و اســـیـــد
در بهشتِ شام و عراق و قُم؛
_که تمام راهها ختم نمیشوند به رُم!_
...
رگهایِ متورمِ زندگی را
به مقصدِ تنها قلبِ شهر که توئی گاله کردهای
و مالباختگانِ اراده از غبارِ تـَوَهّمِ روزهایت
به واقعیتِ شبهایِ بیتو، پـنــــاه میبرند؛
اینک
شبهایِ شـــهر بیدارتر از روزهایِ توست.
...
بصیرتِ دروغ ندارم و
سیاه نمائی نیست سیاهیهایِ روحِ تاریکاَت
در کوچه پس کوچههایِ سقوطِ یک فرهنگ
ای وارثِ روحِ الههیِ کبیرِ نیرنگ
که این روزها
تمام شهر مؤمنند
به هفت خطی و هزار و چهارصد رنگ...
ما به خالِ دلت اِی شـــــاه گرفتار شدیم
چشمِ بیمـارِ تـو را دیده و، بیــمــار شدیم!
...
"اَمــــر"، شـمشـیر تو هستو، نصیحتاَست "نـگـاه"
نهیاَت کنم زِ شمشیر و، اَمـــر نمیکنم به چـــــاه
بازی تو میکنی به اَمـر و اَســـیــد و حَــّقِ دار
"اوجَب" زِ فـجـرِ مناَست، نه تفسیرِ تو از پـِگاه!
خود میکنی جنایتت را عیان و خود ضدِ آن
اَبـتَر "تو" میکنی یکی را زِ دیـگری بـه راه
تـــــرس باشد نتیجهیِ این بازیِ کثیفو... آه!
یَـــــأس باشد معـــادِ کوهساری به وزنِ کاه،
معــــــروفِ آن قبایلِ عصرِ کورِ دختر کُشی
عرفی برایِ تعادلِ آن دوره است و گـــاه،
بیهوده زور میزنی در این مســـتراحِ درد
راحت نمیشوی میانِ دو خورشید و ماه
هســتی در این زمــــانه چو منکر به جانِ شهر!
نهی از من است و، اَمـــر از خدایِ هماره شاه.
-------------------------------------------------
خیام ابراهیمی
8 آبان 1393
No comments:
Post a Comment