از آسمان بویِ ریحان میبــارَد
==================
خسته، نه!
مُثلهام در عزایِ عزمِ خویش
به تعقیب و گریز
دراثبات و نفیِ نفسنفسهایِ نور و تاریکی
در خیر و شَـرِّ گرگ و میش.
"بـــــاز دختری را زنده به گور کردند!"
از شرمِ خدایانِ محتضر...
و من
زیر تلی از واژههایِ برف
میان پارههایم گمشده میلولیدم.
زن بود و زندگی
مرد بود و مُردِگی
"من" بود و بندگی..
میان سیلابِ حیات و موت
که لابلایِ علفهایِ خشکِ هرز و ریحانهای تَر
عطر دود میکند فقرِ آتش
در شطی از رنج و سپید و سیاهِ گنج
میان شکهایِ جزمِ کیش
مات!
پتکی به دست
تیغی بر گردن
خوابگردِ بیخوابِ خوابهایِ خدایانِ هزار تکهام!
کوبههایِ طبلِ بیعت
در تپشهایِ نبضِ گردنم انقلاب میکردند...
مُثلهام می کردند
به تعدادِ تکههایِ ایمان
انگـــــــار قرنها
چریده بودم از خوابِ ابراهیم
تا آســــتانِ غـــارِ چرا
در پی وحدت...
"نوحه" خلسه داشت و
پائیز میشتافت به پیشباز زمستان
و از دار و درخت
پرتقالِ خونی میبارید؛
تویِ کوچه نوحه میخواند "چینیبَندزَن"
و بهشت میفروخت به جانبازانِ عزادارِ هارِ حوری
امر کرده بود به سنگها که ببارند از چشم
نهی کرده بود به ابرها که نبارند از دل
زیر شلاقِ باران استوائی
خزیده بودم زیرِ برفهایِ سرخِ شعر و شعوری
وا داده بودم انگــــار پایِ چشمهیِ آب شوری
و خون
از رگِ بریدهیِ گردن میشستم.
...
از کفِ چکمههایِ مردانهیِ چینیبَندزَن
بویِ ریحان میآمد
ردّ پـــا را گرفته بودم
از نبضِ گردن
تا اشکِ نباریدهیِ آن ماهیِ بالدار
در بغضِ ابرهایِ معراج
تا چشمههای زمینی...
از آسمان بوی ریحان می بارید
و از چشمهایم
خونِ ریحان...
من مَــــــرد بودم
من مُـرده بودم.
--------------------
خیام ابراهیمی
15 آبان 1393
==================
خسته، نه!
مُثلهام در عزایِ عزمِ خویش
به تعقیب و گریز
دراثبات و نفیِ نفسنفسهایِ نور و تاریکی
در خیر و شَـرِّ گرگ و میش.
"بـــــاز دختری را زنده به گور کردند!"
از شرمِ خدایانِ محتضر...
و من
زیر تلی از واژههایِ برف
میان پارههایم گمشده میلولیدم.
زن بود و زندگی
مرد بود و مُردِگی
"من" بود و بندگی..
میان سیلابِ حیات و موت
که لابلایِ علفهایِ خشکِ هرز و ریحانهای تَر
عطر دود میکند فقرِ آتش
در شطی از رنج و سپید و سیاهِ گنج
میان شکهایِ جزمِ کیش
مات!
پتکی به دست
تیغی بر گردن
خوابگردِ بیخوابِ خوابهایِ خدایانِ هزار تکهام!
کوبههایِ طبلِ بیعت
در تپشهایِ نبضِ گردنم انقلاب میکردند...
مُثلهام می کردند
به تعدادِ تکههایِ ایمان
انگـــــــار قرنها
چریده بودم از خوابِ ابراهیم
تا آســــتانِ غـــارِ چرا
در پی وحدت...
"نوحه" خلسه داشت و
پائیز میشتافت به پیشباز زمستان
و از دار و درخت
پرتقالِ خونی میبارید؛
تویِ کوچه نوحه میخواند "چینیبَندزَن"
و بهشت میفروخت به جانبازانِ عزادارِ هارِ حوری
امر کرده بود به سنگها که ببارند از چشم
نهی کرده بود به ابرها که نبارند از دل
زیر شلاقِ باران استوائی
خزیده بودم زیرِ برفهایِ سرخِ شعر و شعوری
وا داده بودم انگــــار پایِ چشمهیِ آب شوری
و خون
از رگِ بریدهیِ گردن میشستم.
...
از کفِ چکمههایِ مردانهیِ چینیبَندزَن
بویِ ریحان میآمد
ردّ پـــا را گرفته بودم
از نبضِ گردن
تا اشکِ نباریدهیِ آن ماهیِ بالدار
در بغضِ ابرهایِ معراج
تا چشمههای زمینی...
از آسمان بوی ریحان می بارید
و از چشمهایم
خونِ ریحان...
من مَــــــرد بودم
من مُـرده بودم.
--------------------
خیام ابراهیمی
15 آبان 1393
No comments:
Post a Comment