Thursday, April 4, 2019

شاعر و قاصدکی بارِ قاطر


شاعر و قاصدکی بارِ قاطر
===============
از قطار سیسیل جا می‌مانی
برو رفیق... نایست برادر!
انتظار می‌کشد "سگ ولگردی" در آخرین نفس‌ها...
سکوت کن؛ تو نمی‌دانی!
نئون‌ها، در تب و تاب شادی، گشنه‌یِ اتوپیا...تشنه‌ی مدینه‌ی فاضله‌‌اند
تو راز رستگاری سایه‌ها را خوب می‍دانی
که به حکمِ چشمکِ چکش و برقِ دشنه، نادانی!
که هر مُـژه از چشمِ زندگی وصل است به کنتورِ برقی
که هر شماره‌اش سِنتی است از دلارِ عمر
و قرانی‌است در روده‌ی کوچکِ روبلی.
فریبِ سروده‌ها را ‌نخور، عزیزِ من!
که آن‌که میانِ بختک‌ها و جن‌ها و در خشکیِ تهِ چاهِ آبی گمشده
از ماه و ماهی و صراحی می‌سراید در ابریشمِ یک پیله
سلول‌هایِ جانش می‌سُرَند در بی‌جانی از هم
همچون حروفِ پنبه‌ایِ جورچینی
که با نسیم اولِ میهمانیِ بهار
در میزبانیِ هر تقویمِ کاغذی از هم می‌‍پاشند و
برگ برگ می‌رقصند در پائیز
و چون سایه‌هایِ زرد و نارنجی و خاکی
می‌بارَند بر برفِ آخرِ زمستانی
و نمی‌فهمند چرا رنگ هیچ برگی آبی نیست!
از این میانه شاید
واژه‌ای هم قاصدکی شــد در تابستانی
که حروفِ پرهایش را تندبادی از هم بپراکند...
پری را بنشاند میان سه قطره خون
پری را بچسباند به روغنِ پیشانیِ
ماسیده بر مُهره‌ی مارِ امید بر سجاده
پری را غرقه کند در قهوه‌یِ آخرین فنجانِ تلخِ خرد شده در مشت
که خشمگین است از امید به بیداری
پری را هم خیس کند در شرابِ شتک زده میانِ دو جام
یکی خالی... یک لب‌ریز
تا آخرین پَر مــحو شود در بخارِ خاکستریِ آخرین نفس‌هایِ گرسنه‌یِ وفایِ سگی
که یخ زده در بورانِ بیابانی در پی گمشده‌ای که صاحبش نشد که نشد
که به یــادِ زوزه‌ای لرزان
در پناهِ بوته‌خاری‌ خشک
که جا مانده از آتشِ چهارشنبه‌سوری
اشک بریزد... با چشمانی خسته... شاید
...
فریب سروده‌هایم را نخور، عشقِ من!
عشقِ من من من...
این منی که تنها در قابِ یک سنگ قبر چینی
خوش می‌نشیند چینی نازکِ لعنتی‌ِ غیرمدنی‌اش
وقتی بی‌قرار می‌شود از سکته‌هایی در شلیک همراهی
...
تو "تنها" عشقِ مغبون و پشیمانِ منی
از بوسه‌هایی که ستانده بودی و اکنون از کف داده‌ای؛
من اما هذیانِ شعـری در رگت تا انتقامِ ابدی
همین!
به فرودگاه برو
که پرواز ماندنی است!
اگر نگاهی بماند
"من" به برگی به رنگی از آسمان چشم خواهم دوخت!
از همین پائین
کنارِ فلسفه‌یِ وجودیِ کرم شبتابی مجازی
که تنه نمی‌زند به هیچ نئون واقعی!
زندگی ارزشِ هیچ دروغ و انتظاری را ندارد!
عشق را پرواز کن!
در قطره خونی، قهوه‌ای، مُهری، شرابی و
کرمِ شب‌تابی...و یا نئونی...
که زندگی همین "معنایِ" برقِ چشمانِ توست
در سالنِ انتظار... .. .
سوزنی نیست که این نخ رنگی را
در متنِ دستمالِ ابریشمینِ پاییز، میوه کند!
خاری است هرس شده
از بوته‌ی گل سرخی در انتظار گلابی
در طعمِ حلوایی
بر سر سنگِ قبرهایی چینی
بارِ قاطری که شاعر می‌برد.
..................
خیام ابراهیمی
28 خرداد 1395 زورگیری


No comments:

Post a Comment

کاروان میلیونی دفاعی صلح در اوکراین

# کاروان_میلیونی_دفاعی_صلح   در  # اوکراین تقریبا مطمئنم که مردم # اوکراین قربانیِ کاسبی و تبانی شرق و غرب در سناریوهای نظم نوین جهانی تو...