از معرکه تا تئاتر روحوضی و مبارزات چریکی...
آنها و اکثر مردم به دلایل پایگاه طبقاتی و ایدئولوژیک از این نفرت پرند! امیدوارم این نفرت در میدان عمل به مهر تبدیل شود. فکر کردم میدانِ اثبات آن به خویش، این مطلب باشد!
برای آنچه میگیریم چقدر ارزش قائلیم؟ تا این را ندانیم و با تک تک سلولهای خویش حس نکنیم که زایندگی در چیست، مبارزه تنها علیه انسانیت خویش است.
دوست بزرگواری نوشت: میخواهم به شما کمک کنم. عرض کردم: من به گدایی نیامدهام... متاعی را آورده ام به جمعه بازاری که شما از آن میگذرید! اگر مایلید بخرید... وگرنه تماشا مجانی است! اما بهای خواندش امروز این حال و روز ماست! نهایتا اینجا برای دوستانی که براستی ندارند و ملتمس دعایند، ایستگاه صلواتی است.
فکر نمیکنم این معانی را نظام سلطه درک کند! اما امیدوارم مبارزین درک کنند!
یک روز در یک جنگ چریکی گلوله دارند و به شاه شلیک میکنند...یک روز با قمه کسروی را جلوی کاخ دادگستری آش و لاش میکنند... یک روز هم به خود نارنجک می بندند و میان جمع نمازگزاران میروند... دست آخر هم یک روز وقتی به هر دلیل از جمله تمام شدن مهمات آچمز میشوند، یک سیانور بالا می اندازند و خود را خلاص میکنند تا رفقایشان در امان بمانند... خب شاید اگر مهمات و نفراتشان بیشتر باشد کار به آنجا نکشد...
ابوالقاسم حالت، نویسنده ی طناز دوران پهلوی در روزنامه ای یک ستون پاورقی داشت که عنوان یک نوشتهاش این بود: مفتخوانی! داستان کسانی بود که به روزنامه ی دیگری سرک میکشند. البته چه خوب که سرک میکشند... چون چیزی به چیزی افزوده میشود... اما یک وقتی میرسد که روزنامه خوان حرفه ای دیگر آهی در بساط ندارد که روزنامه بخرد و برای مفتخوان هم مهم نیست...میتواند به دیوار نگاه کند... و یا به روزنامه ی دیگری سرک بکشد... و یا نهایتا ببیند معتاد شده و حالا باید خودش روزنامه بخرد...تا دیگری سرک بکشد. موضوع این است که:... حالِ دوران یکسان نماند!
.
به هر حال معامله ای رسمی در کار نیست! موضوع رفتار انسانی است! و پیام هر موقعیت معلوم است مثل همینجا که پیام درون متن و تصویر بسیار واضح است! هدف افزودن بر نفرت نیست!
پندار و گفتار و رفتار با یک شهروند، به قدر وسع، و به اندازهی ارزشی است که کسب میکنیم!...ماجرای کسی است که به مراسم عزاداری میرود تا قیمهای نسیبش شود... یا به تئاتری میرود و بلیطی میخرد... و یا از کنار یک معرکه میگذرد سرکی میکشد و رد میشود و یا دشتی به مرشد میدهد تا غذای مرشد و بچه مرشد و مار درون جعبهاش شود تا بماند و مردم را در تحیری کاذب تخلیه و آرام کند و یا همینجوری بی دلیل فکر میکند باید به هر مطالبه ای پاسخی بدهد تا بدون فکر تعادل خودش را حفظ کند .. تا بینگاهی ختثی نگذرد.. یکی هم می ایستد و از بازی لوطی و عنترهایش میخندد و وولوولک درونش را میخواباند و شاد میشود و بهای خنده را میپردازد... یکی هم سیاهی جماعتی را میبیند و نمیبیند و بی آنکه بداند موضوع چیست توی دالان خودش رَد میشود تا به مقصد برسد یا نرسد...
موضوع این است... برای محو تاریکی در محیط چه باید کرد؟ آیا میتوان با تاریکی به جنگ تاریکی رفت؟... یا باید بهایی دیگر پرداخت که نه سیخ بسوزد نه کباب؟
آیا باید معامله کرد؟ یعنی یکی داد و یکی گرفت؟ و یا باید باری را از دوش به رودخانه سپرد...
و یا نه...
داستان نوازندهای است که کلاهی گذاشته در پیاده رو... یکی در آن سکهای پرت میکند...یک خم میشود پشیزی در آن مینهند و رد میشود بیآنکه گوش فرا دهد...یکی هم با دقت گوش فرامیدهد و بهای احساسی که در او زنده شده است را به نوازنده می پردازد، تا نقش خود را در این بده بستان احساسی در جامعهای که او هم بدان متعلق است ادا کرده باشد... تا خودش عادل و با ارزش شده باشد...
یکی هم یک لگدی به کلاه میزند که گوش ما را بردی آدمک!... خفه کن این مزقون لعنتی را...
تولید مهر و یا نفرت های زنجیرهای در جامعه بستگی به احساس و توان خود ما دارد... وگرنه رهگذر و مدعیان مبارزه بسیارند... قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری.
به قولِ معروف: هر کسی کارِ خودش، بارِ خودش، آتش به انبار خودش.
هر کس به هر نسبت بهای خود و محیط انسانیاش را بداند، به همان نسبت لایق آزادی است... اینکه گاهی شریک سفرهی دیگری بشود... گیریم سفرهی مزقونجی واسطهای برای سفرهی دیگران باشد بی آنکه کسی بداند... یا گاهی دیگران را شریک سفرهی خویش کند تا بر سفره ی دیگرانی بیفزاید که بر سفرهی دیگران میافزایند... چون تا توانسته به هر دلیل درست یا نادرست تمام سکه هایش را در طبق اخلاص گذاشته تا روزی سکهای برای خریدن تکه نانی هم در جیب نداشته باشد.. شاید این روز دوم نتیجهی افراط و تفریط و یا حتی رفتار درست در آن روز اول باشد.... مع الوصف ماجرای امروز این است...سناریوی دادگاه امروز مشکلی از کسی حل نمیکند... چون موضوع این نیست که چه کاری درست بوده چه کاری نادرست... موضوع امروز این است که: از کوزه همان برون تراود که دراوست.
و یک من ماست، بر فرض محال، نهایتا یک من کره میدهد... نه بیشتر.
No comments:
Post a Comment